در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

و باز هم هیچ ....

پروردگار

 

سلام!

بین احساس عذاب وجدان، بد بودن، درد داشتن، خراشیده شدن، عدم اعتماد به نفس، هیچ چیز نبودن، هیچ چیز نداشتن، بیهودگی، عدم مقبولیت، زن نبودن، سرد و خشمگین بودن، یه موجود منتقم بودن، یه موجود بد بودن، یه ستمگر بودن، بی‌رحم بودن، خشن بودن، بی‌انصاف بودن و بدبخت بودن، گرفتار بودن، مورد بی‌توجهی قرار گرفتن، دچار احساسات جریحه‌دار شدن، مورد بی‌مهری قرار گرفتن، تمسخر شدن، عاجز بودن، بازی گرفته شدن، شکسته شدن غرورم و خواب بودن و رویا دیدن گیر کردم!!!

دیگه نمیدونم چی درسته چی غلطه! نمیدونم با چی میشه چی رو درست کرد و با چی خراب میشه!! سرگردانیم!! هر دوتامون ..... وضعیت مسخره و فاجعه‌ای داریم ..... چرا خانواده‌ها فکری به حالمون نمی‌کنن؟؟ شاید چون خودمون فکری بحال خودمون نمی‌کنیم!!!

شوخی شوخی داره به ۳ سال دیگه میکشه!!! الکی الکی داره هی زیادتر میشه ..... زمان داره می‌گذره و هیچ چیزی پیش که نمی‌ره هیچی درست هم نمی‌شه ..... یعنی واقعا ۳ ساله دیگه؟؟ من اینو نمی‌خوام!!! ۳ ساله دیگه چی از من یا کامران مونده دیگه!! میخوان جنازه‌های باقی مونده از یه نبرد رو بندازن توی یه آرامگاه مگه؟؟ مگه توی این دوره زمونه بابت آرامگاه هم پول میدن؟؟؟

بعضی وقتا فکر می‌کنم اینا همش یه خوابه! بعضی وقتا هم که بی‌توجهی و بی‌تفاوتی کامران رو می‌بینم فکر می‌کنم همش یه بازیه ..... اما بعد ـمثل امروزـ که میبینم یجورایی براش مهمه دوباره کمی دلگرم میشم که نه، انگار بازی نیست و بازی نخوردم!

راستش دیگه تحمل بی‌تفاوتی و بی‌توجهی کامران رو نداشتم ..... بخاطر همین هم تصمیم گرفتم قبول کنم همینه که هست ..... سه شنبه تمام غرورم رو گذاشتم زیر پا و آرایش کردم و هیچی ..... و هیچی ...... حتی به روسری نو هم چیزی نگفت ...... حتی باور ندارم منو دوبار دیده باشه ..... امروز هم نگاه نکرد منو ...... اگر هم سهوا بهم نگاه کنه منو نمی‌بینه ...... منو نمی‌بینه که برای اون خط چشم می‌کشم ...... برای اون شال آبی خریدم چون آبی دوست داره و گرنه اگه به خودم بود کرم می‌خریدم ...... برام ارزشمنده که مهشید خانوم می‌گن روسریت خیلی قشنگه و بهت میاد، اما من می‌فهمم که این حرف رو برای این زدن که دیدن کامران چجوری بی‌تفاوت از کنارم رد میشد ..... اما من برام نظر کامران مهمه نه غیر کامران!! برام مهمه که حتی به یه نظر با چشم تایید کنه! نمی‌خواد بگه بهت میاد یا مثلا قشنگه ...... فقط حتی اگه تایید می‌کرد ...... همش بخاطر اون بود ......

و حالا! نمیدونم باید چجوری باشم ..... آینده چجوری میشه ..... سرانجام چی میشه!! کامران بلاخره فهمید که این ره که می‌رویم به ترکستان است ..... شایدم مدت‌هاست که می‌دونست .... دیگه دلم نمی‌خواد بابت این کارها و اتفاقاتی که افتاده انتقام بگیرم .... می‌خوام خدا کمکمون کنه! می‌خوام به خدا فرار کنیم و خدا پناهمون بده .....

دلم خونمون رو می‌خواد ..... اما حتی اگه خونه هم داشته باشیم و خدا بینمون نباشه هیچ ارزشی نداره و هیچ مشکلی از مشکلاتمون حل نمیشه و هیچ سنگی از پیش پامون برداشته نمی‌شه ..... من دارم خودم رو دلداری می‌دم الکی که حالا آخرت بدست نیومد، دنیا رو با کامران تجربه کنم ..... دارم خودمو گول می‌زنم ..... من کامران رو خواستم چون فکر کردم کامران دنبال آخرته و می‌خواد اونو با من تجربه کنه و منم خواستم با اون تجربه‌اش کنم .....

خدایا چی کار کنیم؟ خدایا دیگه داریم تموم میشیم؟ چرا من دلپذیر نمیشم؟ چرا من دلپذیر نیستم؟ حالا وقتی اون نیست، وقت بقول خودش من اونی که بودش رو ندیدم و از خودم رو دست خوردم، چرا حالا وظیفه از من برداشته نمیشه و بدتر چرا اینکه توی این وظیفه من هنوز دلپذیر نیستم و اصلا دلپذیر نیستم؟ حتی اندازه یه درصد سعی اینکه اونجوری که دلش میخواد باشم خوشحالش نمیکنه؟ اینکه سعی می‌کنم آروم باشم،‌دیگه با بر و بکس توی خیابون نمی‌خندم و آروم و سر به زیر میام و می‌رم ..... دیگه شیطنت نمی‌کنم حتی اگه توی کلاس باشم؟ چرا اینا رو دوست نداره؟ من باید چیکار کنم تا دلپذیر باشم و اون چیزی که تو خواستی رو انجام داده باشم و دیگه بار مسئولیتی رو دوشم نباشه؟ من باید چیکار کنم تا دوسش داشته باشم؟ ما باید چیکار کنیم تا دوست داشته باشیم؟

کامران!‌تو هم که حرف نمی‌زنی و چیزی نمی‌گی!! پس حداقل دعا کن و تلفن خانم بهرامی یا هر کسی که فکر می‌کنی قبول داری و می‌خوای رو بگیر و توی این هفته بریم و مشخص کنیم چیکار می‌خوایم بکنیم ......

 

 

 

 

دل آرام!!!

پروردگار

 

 

 

امروز صبح بزور مامان بلند شدم چون مامان میخواستن برن سر کا رگفتن منم باید بیدار کنن!! علتش رو نمی‌دونم ..... من از همه خسته‌ترم!! روز تعطیل که ندارم! استراحت و خواب هم از دست مردم ندارم ..... آرامش هم که قربونش برم!!

یه نیم ساعت بعدش مامان زنگ زدند می‌گن پاشو تندی لباس بپوش بیا اینجا که خانوم ش. بخاطر تو موندن تا تو بیای باهاشون صحبت کنی ..... آخه میگم اولا یک ساعت طول میکشه تا بیام اونجا! دوما من امتحان دارم امروز! پس کی درس بخونم!؟ دیروز که از صبح کلاس بودم! شب هم که مهمونی بود و دیر بلند شدید! دیرتر هم خوابیدیم! صبح هم که اینجوری بلند میکنید! پس من نمی‌آم چون امتحان دارم باید درس بخونم!!

از عصبانیت اومدم تلویزیون رو روشن کردم و کانال رو عوض کردم دیدم که کانال ۴ مشاور مذهبی خانواده آورده .... آخر برنامه‌اش بود ..... همون ۴-۵ دقیقه رو نشستم گوش دادم ..... آخرشم یه بیت شعر خواند:

دلآرامی را که داری دل در او بند

دگر چشم از همه عالم فرو بند!

بحال خودم قاه قاه خندیدم و گفتم باشه!! بخت ما که اینجوری هست و عدالت هم حکم بر این می‌کنه و تا شامل رحمت نشم هیچ چیزی تغییر نمی‌کنه (مسلما الان هم مشمول رحمتم و گرنه معلوم نبود چی بودم و کجا بودم!!!) پس ما هم می‌گوییم اوکی! بند اول که شامل حال من نمیشه چون خوشبختانه یا بدبختانه دلآرام ندارم؛ اما در مورد بند دوم چشم ..... همینی که هست هست و چشم از همه عالم فرو می‌بندم ....... مامان راست می‌گفتن که گیشنیز می‌خورن با پنیر که خنگ شن و نفهمن چه میگذرد! منم چشم از همه عالم فرو می‌بندم و شایدم انگشت کردم تو چشم خودم که خیالم راحت شه و کور شم هم از دیدن خلق و هم از دیدن خودمون!! انوقت دیگه نه چشمی دارم که ببینم؛ نه اینکه حتی چشم انتظار کسی یا چیزی باشم

 

 

 

 

 

پ.ن: دیروز سر کلاس یکی از بچه‌ها گفت که بعد از کلی خواهش از همسرش؛ حاضر شدن براش چندتا از انتگرال‌ها رو حل کنن تا یاد بگیره پرسیدم که رشته‌اشون چی بوده گفت لیسانس فیزیک بودن گفتم همینه که ریاضی شون خفنه! گفت خوب یادش رفته چون فوقشو این بود و دکتراش این گفتم مممممممممممممم!!! مگه چند سال تفاوت دارین؟ گفت یکسال! حساب کردم دیدم فقط دو سال از من بزرگتر میشن!! وقتی امدم خونه اولین کاری که کردم دو دستی زدم توی سر خودم که او بابا دکتراش رو هم گرفته و زندگیش رو هم جمع و جور کرده و شروع کرده و کار هم میکنه و انشاءالله خوشبخت هم هستن و سعادتمند هم میشن؛ اونوقت من هنوز الف کارشناسی ارشد رو هم ننوشتم! چه میشه کرد ..... زندگیه دیگه!! یا باید آدم شد؛ یا اگه آدم نشی یا حسرت آدم شدن رو می‌خوری یا فراموش می‌کنی آدم چی هست اصلا!!

 پ.ن: متعلقات ما اصولا با چیزهایی شبیه دل و اینا و از دست دیگه کله و پاچه مشکل دارن و دوست ندارن ..... دیشب هم دیگه کاملا ثابت کردن که چی به چیه و دنیا چجوری می‌گذره!! خودمان کردیم که رحمت بر خودمان باد!!  بخاطر همین هیچ وقت صفتی که توش دل داشته باشه رو نمیگیرن .... مثل دل‌آرام چه برسه به اسمش که دلآرام!!!

 

 

 

بیا منو مرهم بزار از این درد .....

پروردگار

 

 

درد های من
جامه نیستند      تا زتن در آورم
چامه و چکامه نیستند       تا به رشته ی سخن در آورم
نعره نیستند      تا  ز  نای جان بر آورم
درد های من نگفتنی       درد های من نهفتنی  است
من ولی تمام استخوان بودنم          لحظه های ساده ی سرودنم      درد می کند
انحنای روح من   / شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سر نوشت ناگزیر خویش را رها کنم ؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگ های تو به توی آن جدا کنم ؟
درد ، حرف نیست
درد ، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم ؟  

 

 

آخرین کلام! **********************

 

پروردگار

 

 

 

 

سلام!

*************************************************************

************************************************************

************************************************************

*************************************************************

**************************************************************

************************************************************

 

 

همه نوشته‌ها رو پاک کردم ...... فقط امیدوارم از حرفی که بهم زدی توبه کنی ...... امیدوارم حقیقتا بفهمی چی بهم گفتی ...... تمشی علی الاستحیا!! خیلی توهین‌آمیزتر و تحقیرکننده‌تر از کاری بود که اون غول بیابونی توی میرداماد وقتی داشتیم لباس نامزدی می‌خریدم کرد!

خیلی دلم شکست .....

قلبمو شکوندی ......

 

 

 

خداحافظ!

پ.ن: همون بهتر که من برای حافظ و سندباد پاک بمونم تا ..... 

پ.ن: متاسفم برای خودم!!

  

 

خدایا شکرت

پروردگار

 

خدایا شکرت!

خدایا شکرت!

خدایا صد هزار مرتبه شکرت!

خدایا کمکمون کن!

خدایا صبر بده بهمون

خدایا جایگاهمون رو توی هستی بهمون نشون بده!

خدایا ..... من کیم؟

جام کجاست؟

جایگاهم کجاست؟

خدایا شکرت

 

 

 

پ.ن: من خیلی ضعیفم؟! کاش قویتر بودم ..... کاش قویتر بشم!! خدایا کمکم کن! بی تو نمیتوتم حتی یه قدم بردارم چه برسه همچین مسیری رو طی کنم!

پ.ن: خدایا سندباد رو هرچه زودتر بهمون برسون .... سندباد جونم! سندباد جونم!  

 

پروردگار

 

سلام!

میدونی چی باحاله!؟

اینکه من حرف میزنم با تو و خوب ..... تو نه حرفی داری با من بزنی نه اینکه حرف میزنی

جالبترش الانه!

یه چیزی که خیلی بی‌ارزشه برای حسرت خوردن و خیلی بده حسرت خوردن سر شوهره حال و روز من به کجا کشیده که افسوس می‌خورم که بروبکس چه ازدواجی کردن و من چه نقل و نباتی قندآب کردم برای خودم 

 از صمیم قلبم دارم میگم خوشبحال سعیده! واقعا نعمتی بود که کامران از دست داد سعیده از هر لحاظ که فکر میکنم از من قویتر بوده؛ هم از لحاظ روحی..... هم از لحاظ قوای فکری ..... هم اعتماد به نفسش ..... هم موقعیت سنجیش ..... هم موفقیت‌های درونی و اجتماعیش ..... خوش به سعادتش حالا که حاج خانوم هم هست!! بخاطر همین هم تونست کار مهم و بزرگی رو انجام بده! خوشبحالش! خدا کنه هر جا که هست موفق و موید باشه و همیشه خدا همراه و پشتیبانش!‌خدا کنه اگه خواست ازدواج کنه همسری همشان و هم کفو خودش همسرش بشهایول به بابا و مامانش که همچین موجودی رو تربیت کردن و تحویل جامعه دادن! خدا قسمت همه بکنه انشاءالله!