پروردگار
درد های من
جامه نیستند تا زتن در آورم
چامه و چکامه نیستند تا به رشته ی سخن در آورم
نعره نیستند تا ز نای جان بر آورم
درد های من نگفتنی درد های من نهفتنی است
من ولی تمام استخوان بودنم لحظه های ساده ی سرودنم درد می کند
انحنای روح من / شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سر نوشت ناگزیر خویش را رها کنم ؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگ های تو به توی آن جدا کنم ؟
درد ، حرف نیست
درد ، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم ؟
سلام
از شما دعوت میکنم به باغ شازده تشریف بیاورید تا بیشتر با هم آشنا شویم
من زنده ام به درد،میسوزدم چراغ تن از فرط رنج و درد
ساز من اگر ناکوکه،ببخش...
راستی واسه لینکم اختیار دارید عزیز