در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

دستم بشکست و جا به جا شد!

پروردگار

 

 

 

 

دیروز اولش پام پیچ خورد افتادم، بعدش یه پرشیای نقره‌ای زد بهم و پرتم کرد و تصادف کردم و دستم بشکست و جا به جا شد!!

الان بنده دارای یه گچ بلندم که با یه قلاده نارنجی به گردن مبارکم آویزونه! دکتر گفت میتونم برم بازی کنم تو زمین اما مامان قدغن کردن!

میسی کامران! میسی که اومدی بیمارستان پیشم و نذاشتی تنهایی با بابا گوله گوله اشک بریزم! بابا هم کلی قوت قلب گرفته بودن از بودنت!

الان به دلیل یه دست گچی بیشتر از این نمی‌تونم بتایپم اما حتما می‌رم مشهد و دعا می‌کنم! تا ۶ هفته دیگه مهمون همین گچ هستم!!

امام رضا جونم، من یکی هر جوری شده میام!  مرسی که منو اساسی طلبیدی و دارم میام! خدایا شکرت که بخیر گذشت تصادف خفن بنده!

خدائیش اتفاقاتم رو باید در کتاب گینس ثبت کنم یه روزی

 

 

 

 

 

الحمدلله الذی .....

پروردگار

 

 

 

آخرین روزهای نفس کشیدن در شهری تاریک، با هوایی آلوده، مردمی خاکستری، نگاه‌هایی سرد، کلماتی غریب، کارهایی خالی از انگیزه، برنامه‌هایی خالی از هدف و زندگی خالی  از معنا!

آخرین روزهای مانده به رفتن ..... به هجرت ..... به سفر ...... به زیارتی به نیت عبادت، زیارت، گرفتن حاجت، گرفتن تبرک، تجدید پیمان، بیعت دوباره و البته خالی شدن از دنیا و قدری به آخرت خویش مشغول بودن!

خیلی وقته دلم هوای امام رضا علیه السلام رو کرده بود ...... دیگه بغضم می‌ترکید اگه می‌گفتن رفتن مشهد و من یادم میومد که چقدر از امامم دور افتادم ...... ْ امام رضا! دیگه دوستم نداری؟ْ که امام اینبار انشاءالله ما رو طلبید و داریم مشهد اگه خدا بخواد و دست بوس امام رضا علیه السلام و قدری همنشینی و خلوت نشینی و کوبیدن آستان ملکوتی و منتظر هدایت و راهنمایی و بخشایش بودن!

دلم از الان داره تاپ تاپ می‌کنه! بوی مشهد ...... بوی بارگاه ...... گنبد امام رضا علیه‌السلام! چی توی دنیا بجز مکه و مدینه می تونه اینجوری آدم رو حالی به حالی بکنه!؟

کامران .....

یه حقیقت تلخ و شیرین ...... بیشترش شیرین تا تلخ! بین ما علاقه بوجود اومده ...... علاقه‌ای جدی ..... نه مثل این قاشق چنگالا! دوست داریم به هم کمک کنیم و همدیگه رو بالا ببریم، برامون مهمه که طرف اشتباه نکنه و از اینا، دلمون برای هم تنگ میشه و می‌خواهیم خودمون هم خوب باشیم!

فکر نمی‌کردم جدا دل کامران تنگ بشه برام این مدت! فکر نمی کردم که اینجوری عکس‌العمل نشون بده و من دلم خنک بشه و اینقدر خوشم بیاد ....... نوازش مثبت دلانگیزی بود  بعضی وقتا خجالت می‌کشم هنوز ...... اما واقعا دلم می‌خوادش دیگه ...... اونم دیگه یاد گرفته که به کوئری‌هام پاسخ بده ....... منم یاد گرفتم به کوئری‌های اون جواب بدم  داریم سازکار پیدا می‌کنیم با هم  ....... بعضی وقتا لحظات دلانگیزی رو برای هم ایجاد می‌کنیم ...... با اینکه هنوز محرم نیستیم و محدودیت‌های محرمیت رو داریم و از یه حدی بیشتر نمی‌تونیم حرف بزنیم و بگیم ....... بعضی وقتا واقعا سخت میشه ...... بعضی وقتا در اوج ناراحتی و دلشوره احتیاج دارم که بغلم کنه و بهم آرامش بده و ازم حمایت کنه تا آروم شم ........ و بعضی وقتا اونم به همچین حمایتی نیاز داره ....... عکس‌العمل‌هاش بهتر و نرمتر شده ....... دیگه اون آدم خشک و بی‌احساس نیست که هر چی بگم صم بکم باشه! ابراز‌ها و نشون دادن‌هاشو دوست دارم ...... بطورکلی از ابراز و نشون دادن خوشم میاد ......

وقت نکردم برم دکتر ...... می‌خواستم چهارشنبه برم که مجبور شدم برم مدرسه و می‌خواستم شنبه برم که بازم مجبورم برم مدرسه! گفتم یهو پاشم برم اورژانس شاید کارم زودتر اه افتاد و گیر نکردم، بازم وقت نشد! حالا باید صبر کنم تا از مشهد که برگشتیم برم انشاءالله!

دیروز آخرین باری بود که کامران اینا رو دیدیم تا هشتم یا نهم خرداد که بیایم دوباره تهران و در بهترین حالتش هم اینه اونا رو همون روز ببینیم (خوشبینانه‌ترین فرمت)! این عجیب‌ترین مسافرتی که دارم می‌رم! بلافاصله که برگشتیم تهران باید از مامان اینا جدا بشم و بجای رفتن به خونه بیام کلاس و امتحان بدم سه‌تا!!! باید توی سفر کلا درس بخونم!  خدا رحم کناد و کمکم کنه که بتونم درس بخونم انشاءالله!

کاملا خودمونی عرض می‌کنم، هرکی چیزی از امام رضا علیه السلام می‌خواد یا پیغامی داره بگه و یا نیت کنه و برام پیغام بزاره تا وقتی رفتم به نیابت بگم! خودمونی‌تر هم اینه که برای کامران و فیروزه جان و آنی کوشولو و الهه بانو و سمیر خان و فاطمه بانو هم دعا می‌کنم که انشاءالله همیشه سبز و سلامت و سعادتمند باشن اگه خودشون هم چیزی مازاد می‌خواستن بفرماین ما در خدمتیم انشاءالله

حلال کنین اگه بدی یا خوبی دیدین، اگه بعضی وقتا خیلی غر زدم، اگه بعضی وقتا خیلی داد زدم، اگه بعضی وقتا زیادی شیطنت کردم و بلند بلند خندیدم، اگه صدای گریه‌هام زیادی بلند بود و اگه زیادی حرف زدم و سرتونو بردم، خلاصه ماجرا حلال کنین و دعا کنین که همه حاجت روا بشیم و فیض ببریم خفن انشاءالله

 

 

فعلا خداحافظ

 

 

 

 

پ.ن: دوشنبه صبح هم میام سر می‌زنم قبل رفتن! هرکسی چیزی خواست بگه، تا دوشنبه فرصت داره

 

 

تن آدمی شریف است به جان آدمیت نه همین چهره زیباست نشان آدمیت

پروردگار

 

 

از شاعر محترم معذرت می‌خوام که شعرشو جعل کردم، اما واقعا در این شرایط هیچ چیزه دیگه به ذهنم نمی‌رسید مگر اینکه این شعر رو دستکاری کنم و بگم چقدر بعضی آقایون بی‌سلیقه هستند و احتمالا باید اعتراف کنم کامران هم جزو این دسته از آقایون اگه نگم هست باید بگم بوده!!

راستش من خیلی وقتا قیافه آدما برام مهم می‌شن ..... مثلا تو اتوبوس نشستم و دارم با خودم فکر می‌کنم یهو یه خانمی میاد بالا که خوشگله، منم خوشم میاد و شروع می‌کنم توی دلم براش دعا می‌کنم که انشاءالله اینجوری بشه و یا اونجوری بشه!

جدا حالم از سلیقه - حداقل گذشته - کامران بهم خورد!!! البته مطلقا آدما رو نباید از روی قیافه اعتبارسنجی و یا ارزشگزاری کرد، اما خوب برای مصاحبت و ازدواج واقعا قیافه تا حدی مهمه!! هر کسی میگه نه بیاد بگه دلیلشو و استدلال کنه!

امروز روز خیلی بدی بود ...... از دیشب از شدت استرس و اضطراب نتونستم بخوابم! آخرشم باهام تماس نگرفتن ..... میدونستم ...... از همون اول که تیپ خانومه رو دیدم شستم خبردار شد که باهام کنار نمیاد و منم نمیتونم باهاش کنار بیام ......

صبح رفتم اسکواش و بعدش اومدم مدرسه پیش مامان که برم خونه ....... همکار مامان گفت که نمی‌تونه امروز با مامان بره و منم با مامان رفتم راه رشد برای بستن قرارداد و مذاکرات و چونه زدن! عجب آدمای باحالین این راه رشدی‌ها!! کفم بریده بود ..... اساسی خودمو آماده کرده بود چونه اساسی سر قیمت سانس و ناجی‌ها بزنم و کلی بکشم پائین قیمت رو، که دیدم نه بابا!! طرف میگه هر چی شما دوست دارید و هرجوری راحتید!!! دیگه گفتم مرام ورزشی و عشقست!

بعد دوباره همکار مامان زنگ زد و گفت که اصلا امروز نمی‌تونه بیاد! منم با این حالم پاشدم با مامان رفتم که مامان بتونه سالن تکواندو رو کنترل کنه منم رفتم اسکیت! قبلش مدرسه یه اگزسپام گرفتم خوردم شاید حالم بهتر شه، توی زمین کم کم داشت حالم جا می‌اومد که مامان گفتن آرامبخش خوردی یا اکس زدی؟؟ سانس که تموم شد اومدیم مدرسه و کلا حالم کن فیکون شد! افتادم اساسی جوری که رو زمین دفتر برام سجاده پهن کردن و همونجا خوابیدم! مامان هم زنگ زد بابا که بیاد دنبالمون که من از شدت دل درد اصلا نمی‌تونستم بلند شم بایستم!

همش تقصیر این خانومه‌ است!!!

اومدیم خونه و افتادم و بابا بزور بهم یه آیس تی با عسل خوروندن و من تا ساعت ۶ افتاده بودم یه سر! ۶ که بلند شدم گوش شیطون کر نه خبری از دل درد بود و نه از استرس! خدا رو شکر تموم شد!

۲ هفته بشدت پر استرسی رو داشتم و خبری که کامران صبح بهم داد دیگه اساسی کارد آخر رو زد و همش ریخت بیرون ...... اما خدا رو شکر باعث شد که تموم شه ....... حالا فردا با خیال راحت می‌رم مانتو می‌خرم و بی‌خیال دنیا سپری می‌کنم!

مامان گفت اصلا همون بهتر که نری بانو امین! دلت میاد بچه‌های پیش ما رو ول کنی بری اونجا؟ اینو که گفت کلی تو دلم خوشحال شدم ...... مامان هنوز میخواد با من کار کنه! مامان هنوز کار کردن منو قبول داره ...... بخاطر مامان هم که شده امسال از فدراسیون کارتو می‌گیرم و این ماجرای مسخره رو تمومش می‌کنم! بی‌خیال هیت بانوان! همون یه دوره کارتی که ازشون گرفتم برای هفت پشتم بسه!

فعلا در حد حرف، قراره تابستون کلاس بدن بهم توی تزکیه ...... احتمالا هم استخر راه رشده! شاید اگه از راه رشدی‌ها خوشم اومد رفتم اونجا فرم همکاری پر کردم ...... خفن بودن!

ته ذهنم داره به طرف مدیریت تربیت بدنی و ورزشی کشیده میشه ....... نمی‌دونم ....... اما احساس می‌کنم شاید چون این علاقه‌اییه که از بچگی داشتم توش از تجارت و بازرگانی موفق‌تر باشم! نمی‌دونم! سه‌شنبه وقت مشاوره دارم ......

هرچی خیره ...... خدایا خودت کمکم کن ........ راستش محیط بانو امین خیلی پر فشاره ....... اگه برای دفتر و یا زبان برای کار عملی صدام کنن نمی‌رم دیگه! همون استخر و استرس این چند روزه برا یهفت پشتم بسه!

 

 

 

 

 

 

 

پ.ن: کامران خان! خدا رو شکر می‌کنم که مهشید خانوم منو پسندیدن اول نه تو! چون اگه اول تو پسندیده بودی دق می‌کردم!! آخه سلیقه مهشید خانوم حرف نداره! اما خوب خودت می‌دونی شرمنده‌ها، ولی خوب باید تو روی سلیقه‌ات یه کم کار کنی .....

 

 

 

 

 

یا جواد الائمه

پروردگار

 

 

خدایا ..... من خیلی می‌ترسم ...... یا جواد الائمه ...... خودت به دادم برس و راهنماییم کن ...... من سعی کردم از شما تاثیر بگیرم به شما تاسی کنم ......

خدایا .....کمکمون کم

یا جواد الائمه! از بارگاه عمه بزرگوارتون میاییم ...... قراره به دیدار پدر ارجمندتون بریم! خودتون شفا بدین و گره از کار ما باز کنین!

 

آمین!

خشم .....

پروردگار

 

 

 

خشم تمام وجودم رو فرا گرفته! مطلقا اثری از تاسف و یا غم و یا حتی تاثر در من وجود نداره! فقط خشم!! سراپا خشمم! از دست خودم اول از همه که با وجود دیدن و شنیدنم گوش به حرفای آدمای دور و برم سپردم و خودمو انداختم  توی چاله! دوم از دست مامان که هرچی گفتم بابا کامران دوست دختر داشته و اینجوری گفته و اونجوری گفته، گفتن اشکالی نداره، سنش کم بوده! پس چرا اگه ما دخترا بخواهیم دوست پسر داشته باشیم می گن زشته؟؟؟ دختر بی‌آبرو می‌شه! همین الانشم اگه کامران زنگ نزنه و اجازمو نگیره و بریم بیرون مامان پشت بندش می‌گن کاره بدی کردی! دختر بی‌حرمت میشه!! من نمی‌دونم پس کی پسرا کار بدی می‌کنن و کدوم کارشون خوبه!؟

سوم از دست بابا عصبانیم که علی‌رغم تمام گزارشات مستقیم من به مامان که شرط می‌بندم غیر مستقیم بهشون رسیده و تمام حرفای مستقیم خودم که کامران هنوز ۲ سال حداقل کار داره و این به من نمی‌خوره و اینجوری و اونجوری گفتن تو هنوز بچه‌ای و نمی‌فهمی!! من نمی‌دونم پس از نظر ایشون بنده کی به مرحله رشد عقلی می‌رسم و می‌فهمم!! چطور عالم و آدم توی مدرسه و شرکت منو قوبل دارن هم از نظر عقلی و هم اجتماعی که حاضر می‌شن چک‌های درشت بدن امضاء کنم و بچه‌هاشونو می‌سپرن دست من که تعلیمشون بدم، اما هنوز توی خانواده بنده عقلم نمی‌رسه و نمی‌فهمم!! بفرمایید نتیجه عقل بسیار زیاد و تجربه سالیان سال زندگی مشترک و مو سفید کردنتون رو در آسیاب زندگی مشاهده کنید که دامادتون با همه این حرفا هنوز دلش پیش دوست دختر سابقشه و در کمال آرامش هم میان تعریف می‌کنن که چه کردن و چه نکردن و طلب بخشش هم می‌کنن که ببخش که این ۱۵ روزه بهت بی‌توجهی کردم و حواسم پیش سعیده بود!!!

بعدشم آقا تاره طلبکار هم می‌شن که من فقط خواستم پیشت درد دل کنم و تو جنبه درد دل نداری! دفعه اولشون بوده؟ یا دوم که بنده هنوز از خودم واکنش نشون ندم و ببخشم!!! دفعه سوم بوده بعد از اینکه دفعه اولشون درست ۱۰ روز بعد از نامزدی بود! همون موقع باید همه رو در جریان می‌ذاشتم و این مسخره‌بازی‌ها رو تموم می‌کردم!

من آدمی نیستم که حاضر بشم برای اینکه اسمم سر زبونا نیفته و شایه پراکنی نکنن در موردم و زندگیم خودمو بدبخت کنم و یه عمر زجر بکشم و با یه همچین رفتارهایی زندگی کنم! دیگه بهش اعتماد ندارم .... اونم اعتمادی که با هزار زحمت بعد از مشکلات دی و بهمن برای خودم ایجاد کرده بودم! آقا که اصلا آب توی دلشون تکون نمی‌خوره که بخوان خودشونو نگران مشکلات زندگی مشترک و مشکلات موجود بکنن و بخوان یه ذره، اندازه سر سوزن تلاش کنن که شاید بخشی از دردسرها و ناراحتی‌ها رو جبران کنن!

دست خانم جمشیدی درد نکنه! واقعا ممنونم که اینجوری درمان کرد کامران رو!! عجب فرآیند خوبی برای کامران پیاده کرد! عجب کامران مشکلاتش در مورد سعیده حل شده! عجب خانم جمشیدی همه چیزو ردیف کرد! عجب اطمینانی که بهم داده بود خفن بود! عجب تربیت صحیحی داره! لیاقت خودش و خانواده‌اش و کامران همینه که همشون با هم باشن! دکتر آبیار، به این مودبی و موقری رو نخواست و عوضش رفت پیش این خانم جمشیدی که از فرهنگ و اجتماع و دین هیچی که حالیش نیست به کنار، سطح شعور و درکش هم اینقدر پایینه که هنوز که هنوزه نمی‌فهمه نباید سر مراجعه کننده رو گول بماله و باهاش معامله کنه! بعد خانم شدن مشاور روانشناسی و ازدواج و تحصیلی و ....!!! تازه، می‌خوان برن دکترا هم بگیرن که تعداد مراجعینشون بیشتر هم بشه و تعداد بیماران روانی که درمان نمی‌شن بیشتر و زن و شوهر‌هایی که یا بخاطر رفتار غیرمعقول سرکار خانم کارشون به جدایی می‌کشه بیشتر و دخترهایی که از دست مزخرفات ایشون خواب و زندگی کوفتشون می‌شه هم بیشتر!!

خدا همه دیوانه‌هایی نظیر این خانم رو شفا بده انشاءالله!!

خدایا! خدا جون! کمکم کن تصمیم درستی بگیرم ..... خدایا خودت راهنمایم باش و منو راهنمایی کن تا کاری که درست هست رو به بهترین شکلش انجام بدم! خدایا ..... من طرف تو بودی و تو هستی! ولی و سرپرستم تو بودی و تو هستی! رب و مربی من تو بودی و تو هستی! خدایا من چیکار باید بکنم؟ باید دسته‌گل کامران رو به مامان‌اینا بگم؟ به مهشید خانوم هم باید بگیم؟ باید بهم بزنیم و یا نه؟ خدایا بگو چیکار کنم؟ من همیشه به اذن تو حرکت کردم ..... خدایا اگه تو راهنمای من نباشی هیچ کسی توی دنیا نمی‌تونه کمکم کنه!

خدا ...... بدادم برس ..... لطفا!

 

 

 

من! موجودی مستقل و آزاده

پروردگار

 

 

 

در یک مورد در زندگیم عمیقا به تصمیم خودم ایمان آوردم ...... باید روی پای خودم بایستم! تکیه بر دستانم خودم باشه و هیچ حامی هم نخوام ...... همسر من فقط یه مرده! همین! به همین سادگی ...... یه همزیستی مسالمت‌آمیز در راه خواهد بود! لذا من قطعا بروی استقلال و ایستادگی و استواری خودم پافشاری می‌کنم و اجازه نمی‌دم هیچ کسی بخواد آزادیم رو از من بگیره!

می‌خواهم موجودی قوی باشم! و می‌شوم!

پشت پا بر هرآنچه که دنیا و زمینیان دارند و خواهند می‌زنم و سیلی بر صورت همه مردان!

 

 

 

ادامه مطلب ...