پروردگار
الان دوباره مطمئن نیستم که همه چیز خوب باشه ....
نمیدونم!
دلواپسی و تشویش
احساس عجیبی دارم ....
من به فردایی خوب برای تجدید قوا و مثبت اندیشی نیاز دارم!
خدایا کمکم کن!
من باید بخوابم!
من باید بخوابم!
دلم شور میزنه .....
چرا حتی یه لحظه این چرخ بیمروت از کار نمیایسته تا دمی، فقط اندازه یه لحظه من بتونم بدون جنگیدن و سختی کشیدن خوشحال باشم و بخندم! فقط یه لحظه بایست تا من کمی لبخند بزنم! به اندازه یه لبخند صبر کن!
پروردگار
سلام به شما
و سلامی گرم به خودم
دیشب با تشویش و اضطراب خوابیدم ، اگر بشه اسمش رو خواب گذاشت البته!
امروز صبح که برای نماز صبح خواب موندم شستم خبردار شد ..... کلا من احتیاجی به خبرگزاری ندارم .... خودم گیرندههام قوی کار میکنن
میخواستم بیخیال فردا و تبریک روز سپندارمذگان و اینا بشم و بگم من خودم تنهایی میرم کارت کنکورم رو میگیرم و تو هم که پات درد میکنه نیا! اما بعد از کمی گذشت و گذار و چرخیدن توی خونه برا ی خودم، گفتم نه! نباید روحیه خودم رو با این چیزا خراب کنم! همیشه میشه یه روز خوب رو ساخت، پس باید سهشنبه روز خوبی باشه و روز خوبی نگهداریم و روز خوبی رو بسازم (یم)!
اینجوری شد که دوباره دست بکار شدم و برای اینکه کامران هم اصلا توی مذیقه قرار نگیره همش رو هنر و ذوق خودم حساب باز کردم (چقدر متواضعانه!!! خواهش میکنم! اصلا احتیاجی به این چیزا نیست! خواهش میکنم راحت باشین) و تقریبا میشه گفت که تموم شده ...... به نسبت کمبود امکانات و خرد ریز و نبود چیزایی که سفارش داده بودم و مامان نگرفتن چیزه خوبی از آب دراومده اما خوب، از قدیم گفتن :باید علف به دهن بزی شیرین بیاد!
ما که کارهای نیستیم
تنها نتیجه مذاکرات دیروز و پریروز این بود که دیوارهای دفاعی فرو ریختن و ما دو تا از پشت سنگرهامون بیرون اومدیم و یه آتش بسی فعلا برقراره که انشاءالله به صلحی پایدار تبدیل بشه!
سکوت دو ماهه رو شکستیم و بعد از یک ماه جنگ و بیمحلی نشستیم کمی صحبت کردیم که چه کنیم و چه باید بکنیم
حماقته بزرگیه اگه الان فکر کنیم که همه چیز اوکی شد! تازه آستینهامونو بالا زدیم که بشینیم حرف بزنیم ببینیم و مشکلات رو دربیاریم و بعدش اگه شد راهحلی برای اینهمه مشکل! قرار شد سعی کنیم که اعتمادسازی دو طرفه انجام بدیم ....... خیلی قرارها گذاشته شد، اما ...... همیشه یه امایی وجود داره که نمیزاره چیزی معلوم بشه و تکلیف چیزی روشن و البته شاید چیزی درست!
نمیدونم! من فعلا خوبم خدا رو شکر ...... امیدم به خداست! مثل همیشه! آخه من کسی رو ندارم که بخوام بهش امید ببندم ...... من فقط خدا رو دارم و تنها ولی و سرپرست من خداست و متاسفانه توی این ماجرا کسی نمیزاره من نظر سرپرست و ولی حقیقیم رو بپرسم
که آیا از نظر اون کامران اوکی هست؟ از نظر اون ماجرا چجوریه؟ و کلی چیزای دیگه!
همه از اول گفتن در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست ...... بله! اما از قدیم گفتن: تحقیق و تامل از ارکان ازدواجه! نمیدونم خدا خودش هر چی صلاح هست رو پیش پامون بزاره انشاءالله و انشاءالله همه عاقبت بخیر و سعادتمند و رهروی حقیقی باشن
پ.ن: شرط میبندم کامران روز سپندارمذگان رو هم درست مثل والنتاین یادش نیست و اصلا خبر نداره چه برسه که بخواد تبریکی هم بگه!
پ.ن: اضافه شد: خوب حق با من بود! کامران هیچی یادش نبود و هیچ تبریکی هم نگفت! خوب اون نگفت! ولی من فردا بهش تبریک میگم و اولین گام رو در جهت اعتمادسازی برمیدارم انشاءالله
پروردگار
تو چرا دعا نمیکنی؟
نذر کن ..... چی میدونم!!
چرا از خدا جدی جدی نمیخوای اگه برات مهمه که محرم شیم یا عقدی باشه؟
پروردگار
سلام! وقت بخیر
تشنج دست از سر خونمون برنمیداره و البته بابا هم دست از موضوع عجیب و غریبش در مورد محرمیت، عقد و ازدواج و نامزدی!! دلم بحال مامان میسوزه که اینهمه خودش رو سپر بلا داره میکنه و اینهمه سختی و خستگی و تشنج رو تحمل میکنه در حالیکه معلوم نیست آخرش چی میشه!
مشکل بابا اینه که احساس میکنه اشتباه کرده اما نمیخواد قبول کنه! و لجش بیشتر از این درمیاد که من محکم بهش گفتم که اشتباه کرده در مورد آقای مشفقی! بابا فکر میکردن با این وصلت آقای مشفقی برمیگردن طرف خانواده اشون و همه چیز درست میشه و گل و بلبل! درحالیکه دیدن اصلا هیچی که درست نشد هیچ، حساب دوستی خودشون هم بهم ریخت و وضع منم الان اینجوری! کلا احساس میکنم بابا نمیدونه میخواد دخترشو شوهر بده یا نه!!
دلم برای مامان میسوزه ...... بهر دری میزنه بابا رو راضی کنه برای محرمیت ...... و در هر لحظه بابا با شدت و قوت بیشتری با ما مخالفت میکنه ...... راستش من دیگه هیچی نمیدونم ..... اصلا نمیفهمم چی درسته چی غلطه!! نمیدونم باید چیکار کنم!! از طرفی تمام احساسات و عواطفم رو از دست رفته میبینم ...... میبینم چطور هر چیزی که بین من و کامران بود داره کم کم و ذره ذره آب میشه و با این آب شدن منم آب میشم ، و از طرفی – گرچه کامران یکی دو فکر نشون داده از خودش برای اینکه بخواد دل منو بدست بیاره – هنوز هیچ جوری دل منو بدست نیاورده ...... از طرفی دیگه نمیتونیم اینجوری ادامه بدیم و داریم له میشم، از طرف دیگه بابا یسری چیزا میگن که هیچ کاریش نمیشه کرد ...... بابا میگن اگه میخواین عقد کنین کامران میتونه از پس مخارج عقد بربیاد یا نه، و من جواب سئوالش برام خیلی روشنه ...... ساکت میشم و چیزی ندارم بگم!! مغلوب شده، مغموم، درهم، بیدفاع و آشفته به خلوت خودم پناه میارم تا شاید کمی از دردم رو فراموش کنم ........
کاش کامران میفهمید چقدر مامان براش تلاش می کنه ...... توی این چند ماه چند دفعه مامان و بابا سر مسئله محرمیت و عقد دعواشون شد ...... چقدر ما سه نفر بهم توپیدیم..... چقدر با هم جنگیدیم ....... مامان با بابا، من و بابا و مثل همیشه من و مامان در یک جبهه به نفع کامران ....... همیشه این سئوال توی ذهنم هست که کامران وقتی این جنگ به نفع ما تموم شد چجوری میخواد ثابت کنه که حق با ما بوده؟ چکاری انجام میده تا این همه تلاش و تشنج و درگیری بیهوده و الکی تلقی نشه؟ و می ترسم از روزی که بابا برگردن و به من بگن دیدی حق با من بود؟ دیدی عجله کردین؟ از اینکه به من بگن زیاد ناراحت نمیشم ...... من دخترشم ...... سنم کمه! اما مامان ...... تحمل گفتن این حرف رو به مامان ندارم!! نمیتونم خرد شدن و شکستن مامان رو ببینم!!
امروز داشتم نامههای قبل کامران رو میخوندم ...... قلبم به درد اومده ...... چقدر همه چیز فرق کرده ....... چی شد یهو؟ اون ما، اون کامران و شیلا، کجا رفتن؟ ما الان کجاییم؟ چیکار باید کرد؟ و خ.ج میگه طبیعیه! و خ.ج هیچی نمیفهمه!! و اگه چند ماهه دیگه ما به این نتیجه برسیم که دیگه "مایی" معنا نداره برامون، خ.ج باز هم میگه "طبیعیه"!!
اصلا از نظر خ.ج بهتر همینه که کامران با من ازدواج نکنه و بره با یه دختری مثل دختر خودش حتما ازدواج کنه!!!
یه دختری که خ.ج انتخاب کنه!!! بعضی وقتا دلم میخواد لهش کنم!!
بشورمش بزارمش کنار ...... و این توانایی رو در خودم میبینم ...... یه بار ناآگاهانه شستمش و البته اصلا اون موقع نمیخواستم ...... مامان بعدش خیلی باهام صحبت کردن و گفتن خیلی کاره بدی کردم و معذرت خواهی کنم که منم بعدش یه گل گرفتم و معذرت خواهی کردم! این حالتها و احساسات یعنی بددلی ...... یعنی تهمت و افترا ...... یعنی قلبی چرکین داشتن!! یعنی من حالم بده!! یعنی من حالتهای تدافعی و ضداجتماعی پیدا کردم! یعنی خ.ج باید قبول کنه که من در اثر شرایط و فشارهای محیط تبدیل به چیزی شدم که خ.ج فکر میکرد امکان نداره ...... تبدیل به موجودی شدم که دوستش ندارم!! نفرت، سیاهی، بددلی، تیرگی و تاریکی، خشم و غضب، کینه، سوء ظن و گمان بد و انتقام چیزهایی که در وجود من شکل گرفته .......
در تمام وجودم سعی کردم کامران رو تکفیر کنم! سعی کردم بگم اون مقصره و اون داره همه چیزو خراب میکنه ....... اما نتونستم خوبی رو نبینم! من هنوز سیاه نشدم!! کامران خوبه، مهربان و صبوره و خیلی خصلتهای دیگه ای که خیلی از مردها ندارن و خیلی از زنها و دخترها آرزوشو دارن ....... من هنوز کامران رو دوست دارم!! من نمیخوام چیزی بهم بخوره
...... این حقیقتی که وجودم رو در رنج و عذاب میزاره و در برابر بابا ضعیفم میکنه!! کاش کامران بفهمه .......
کاش میفهمید ......
کاش ......
چقدر تنهاییم من و مامان!
چقدر تنهاترم من .....
تازه امروز کمی از دردم رو مامان فهمیدن
چقدر تنهام حتی وقتی کسیکه همه میگن "همسر"م هست هم تنهام گذاشته .....
من هم تنهاش گذاشتم ......
و حتی "ما"ی شیلا و کامران هم تنهاست!!
انگار هیچ چیز این تنهایی و این اندوه و این غبار و خاکسترش رو از آیینه وجودم پاک نمیکنه ....... انگار هیچ وقت قرار نیست این آیینه غبار گرفته تمیز شه و زنگارها ازش زدوده بشه ....... انگار هیچ وقت امید از ذهنم بیرون نمیاد و در واقعیت همخونه من یا ما نمیشه ...... انگار انگار انگار .......
دیگه چی میشه گفت .......
پروردگار
سلام به خودم شاید کمی از این تنهایی بتونم دردم بیارم
خوبم شیلای من؟
تاریکم ..... تعطیلم!
این ره که میرویم به ترکستان است ....
انگار بایستی اینجوری بشه
هر چقدر هم مبارزه کنیم یا صبر یا اینکه بخواهم چیزه دیگهای باشه انگار نمیشه!
ولی مگه ممکنه؟
شاید کامران نشه ..... شاید برای کامران نشه ...... اما مگه دنیا به آخر میرسه؟
نه!
دنیا یعنی من! و من یعنی دنیا!
پس دستت رو بده به من و از این تاریکی بیا بیرون!
فراموشی نعمتی بزرگ بود که به تو داده شده بود!
اگه نمیتونی ببخشی، فراموش کن!
شاید قلبت دوباره روشن شه!
شاید دوباره پردههای تاریک کنار رفتن و نوری درون قلبت درخشیدن گرفت
تو برای تاریک بودن آفریده نشدی من من!
پروردگار
از عصر که نشستم پای کامپوتر، سه تا کتاب خوندم! «تبعیدیها، ری برادبری»، « ۱۱ دقیقه، پائولو کوئلو» و «فراموشی، یادم نمیاد کی» که دو تا کتاب آخری جزو لیست حماقتهای عادت به خواندنم میزارم!! احساس میکنم مزخرف بودن و مزخرف بودنشون رو به روح و جسمم کشیدن! آلودگی و ناپاکی که در نوشتههاشون بود، فکرم رو مسموم و اذیت کرده! روحم داره بالا میاره و درون خودش هی قی کرده! گند بزنن نویسندههای دیوانه و کثیفی رو که به اسم آزادی قلم هر چرندی از ذهن بیمارشون خارج میشه رو مینویسن و به حساب روشنفکریشون میزارن! و آدمای بیمار خواندنی مثل من که عادت به خواندن اونم در حجم بالا دارن هر کتابی که به دستشون برسه رو میخونن و این روزها که بساط کتابخونه رفتن تعطیل شده، دست بدامان ای-بوک شدم و فکر میکردم کتابهای این کتابخانههای الکترونیکی هم تمیزن!! چه حماقتی!!! چه بیماری مسخرهایه این خواندن!!
روح درد میکنه و از درد جسمم هم میخواد هر چی درونش هست رو بالا بیاره شاید سبک بشه و راحت! احساس میکنم به من توهین شده! احساس بدی دارم! احساس میکنم در طول تاریخ بشریت وجود من، زن بودن من، مورد طعنه، خشم، نفرت، توهین و هجوم قرار گرفته! احساس میکنم حتی زمانهایی که دیگه این احساسها نتونسته حس گم و مبهم درونشونو خاموش کنه به تحمیق و استعمار و استثمار من و زن بودن من دست زدن! توی نوشتههاشون احمق جلوهم دادن، انواع توهینها رو بهم کردن و آخر هم با یه برچسب «روشنفکری زن» تمام خونها و گناهها رو از دستان و دامنشون شستن و خودشونو معصوم و بیگناه جلوه دادن!
حالم از همجنسانم بهم میخوره که در طول تاریخ اجازه همچین تحقیر و توهینی رو دادن! حالم از جنس مخالف، بهم میخوره که اینچنین همه رو بازیچه دست خودشون میبینن!! حالم از این فکر معیوب و عقب افتادشون بهم میخوره که بیعفتی و بیحیایی رو به عنوام مظاهر دنیای مدرن و روشنفکری زن تبلیغ میکنن!
حالم از همچی این دنیا بهم میخوره که همه اینقدر کثیف و سیاه و تاریک و بدن!! حتی برای یه ساعت هم که میری آرایشگاه، مامان و اکرم خانوم میشینن از انواع شنیدهها و تجربیات و خواندههاشون تعریف میکنن که از این دنیای توهمی جنس مخالف بترسوننت! بترسوننت از این مردها و نقابی که بر چهرهشون دارن و نمیشه تشخیص داد کی خوبه و کی بد! به کی اعتماد کنی و به کی نکنی! کی دروغ میگه کی راست! کی میخواد ازت سوء استفاده کنه و کی نه!
همه فراموش کردیم خدایی بالای سرمون داریم! قلبم گرفته!! با شنیدن داستان مامان امام موسی کاظم(ع)، این بانوی بزرگ و پاک، قلبم هم از رذالت بشر امروزی بیشتر به درد اومد! چرا ما گناه میکنیم؟ چرا رنگ و بوی گناه برامون عادی شده؟؟ چرا حساسیتمون رو نسبت به خیلی چیزا از دست دادیم؟ چرا نفس متعفن شیطون رو حس نمیکنیم درحالیکه بوی گندشو میزنه توی صورتمون و عین خیالمون هم نیست!؟
عصبانیم! دردمندم!
خشمگینم!
افسردهام!
تمام بد دلی که نفیسه میگفت توی وجودم داره شعله میکشه! تمام خشمی که در وجودم نهفته بود از زیر خاکستر اومده بیرون داره زبانه میکشه و همراه با خودش همه چیزو میسوزنه! از این فقط تسلیم حق نبودنم بیزارم! از این فقط در راه خدا نبودم شاکیم! از این مردم شاکیم! از همه شاکیم! از همه که خواسته ناخواسته همه چیزو زیر پا میزارن متنفرم! از همه کسانیکه به شئونی که خدا قرار داده بیحرمتی میکنن متنفرم! از همه مردهایی که حرمت زن رو و حتی زن بودن حضرت زهرا(س) رو نگه نمیدارن متنفرم!! همه همه مردهایی که اسمشون رو گذاشتن مرد و از روی حضرت علی(ع) شرم نمیکنن متنفرم!! از همه زنها، خودم که اول از همه خودمون حرمت خودمون رو میشکنیم متنفرم!
چرا این همه ذلت؟؟
از بین مادران و بانوان خاندان عصمت طهارت نمونههای بسیار زیبایی رو میشه برای رابطه عفت، خدا، امداد غیبی و عاقبت بخیری و عادی بودن پیدا کرد و مثال زد! مادران بعضی از ائمه، بصورت کنیز بودن و خریداری شدن و به علت پاکی و عفت و بزرگیشون از قبل انتخاب شده بودن! راستش من نمیتونم بگم که آیا بخاطر بزرگی و پاکیشون بوده که انتخاب شدهبودن؟ و یا بخاطر اینکه انتخاب شده بودن پاک و بزرگ بودن؟ و فقط میتونم یه چیزو بگم! با اتکا به خداوند و توکل و توسل به اون، در راه حق بودن و منحرف نشدن از حق، هیچ اتفاقی برای فرد نمیافته حتی اگر در معرض بزرگترین خطرها قرار بگیره اگر قلبش نلرزه هیچی نمیشه چراکه خداوند حامی اونه! این دستگاه خداونده که پر از عدالته!!
اگر مردی به من تنه میزنه، اگر متلکی میشنوم که تا گوشهام سرخ میشه از شرم، اگر تحقیر و توهینهای زیادی در طول تاریخ متوجه من و وجود من بوده، تنها و تنها به دلیل فراموشکاری خود من بوده! چراکه توکل و ایمان منو میتونست حفظ کنه! جنس مذکر - که شرم دارم همهاشون رو مرد خطاب کنم- هم اگر هر خطایی میکنه و هر عقوبتی در نسل و اولاد و ذریهاش میبینه، بهتره قبلش یه نگاه به خودش و اعمالش بکنه و ببینه چه کرده تا اینچنین اتفاقاتی باش و یا خانوادهاش رخ میده!!
قلبم داره از درد منفجر میشه!! یعنی یه مفر برای رهایی این درد نیست؟؟ دانستن چه پر درد است!!!
دیگه حتی کامران ....... تمام شعلههای قلبم داره تبدیل به کورسویی میشن و کامران بجای اینکه با دمیدن مناسب بهشون جون بده، با فوت کردنها داره به خاموشی و فراموشی رفتنشون کمک میکنه!! بددلیم به جایی رسیده که فکر میکنم این بیتوجهیها و بیمهریها بخاطر عشق و عاشق شدن و تجدید خاطرات و موردی جدید باشه!!
چه بد دل و سیاه دل و کینهتوز شدم!!!
خدا منو ببخشه و قرین آرامش و رحمتم کنه که هم تهمت و افترا میزنم و هم قلبم اینچنین درد میکنه و روحم رو بخاطر این فکرها مسموم میکنم!!