پروردگار
سلام! وقت بخیر
خوبی؟
حالا دیدی چرا میرم سراغ دیوانگی؟
اما حالا کارم دیگه به دیوانگی نمیکشه، آخه دیگه احتیاجی به دیوانگی ندارم. هر چیزی که مسبب دیوانگی بود رو انداختم دور ..... حتی میخوام قلبم رو هم بندازم دور ..... شاید اینجوری تونستم اوضاع خودمو بهتر کنم صبرمیکنم ببینم توی این هفته چیکار میکنی و اگه چیزی تغییر نکرد من شروع میکنم به جراحی روح! هر چیزی که اذیتم میکنه رو برمیدارم و همه چیزو تغییر میدهم تا اون چیزی که دوست دارم و میخوام بشم
اینجوری حتی تو هم دیگه نمیتونی روی من تاثیری داشته باشی
پروردگار
نسیمی از روی صورتم رد میشه ..... احساس خوبی دارم و با رد شدن نسیم خوبتر هم میشه! دستم رو میکشم روی چمنایی که در اطرافمه و همینجوری که دراز کشیدم بوی گلها رو با تمام حجم ریهام میکشم درون! حال آدم اساسی جا میاد تو این آب و هوا! چشمام رو باز میکنم ..... اول سمت چپ ..... درست در امتداد خط نگاهم، دنبال جای پام روی علفها میگردم. مسیر اومدنم رو علفها پوشوندن و جاپاهام رو در زندانی از جنس خودشون اسیر کردن. سرم رو برمیگردونم سمت راست ..... از میون حصار چمنها، زمین دلش رو به دریا زده و یه عالمه گل داده! مثل یه مستی که یقه چاک کرده باشه ...... با اون چشمای نرگسش ...... چقدر قشنگ و آرامشبخش اینجا! سرم رو به سمت آسمون میکنم ..... درست بالای سرم ابرها دارن حرکت میکنن .... اما نه! انگار اشتباه میکنم ..... این منم که با گهوارهام دارم تاب میخورم ...... احساس میکنم زمان کشدار شده! پرتوهایی از آسمون، از میون ابرها به طرفم اومدن و من و گهوارهام رو گرم کردن ...... خیلی بیش از اینها ..... دارن از عالم بالا سرشارم میکنن ....... پر میشم، لبریز، سرشار!! بلند میشم و میشینم! یه نگاه به پشت سرم میاندازم. به خونهای که انتهای سرازیری تپه دیده میشه ..... توش گرمه، بوی غذایی که روی گاز پخته میشه توی سرم میچرخه! دوباره به بالا نگاه میکنم و ابرها ...... و پرتوهایی که مثل ریسمانی از آسمون به طرف من اومدهان ..... مثل عروسک خیمهشببازیی که ریسمانش رو بکشن، از جام پریدم ...... گویا از پشت ابرها، ریسمانم را کشیدن که بلند شم! بعد با ریسمانی دیگر چرخوندم ...... چرخوندم ...... چرخوندم ...... چرخوندم ....... آنقدر چرخیدم که سر رو دیگه احساس نمیکردم! انگار سبک شده بودم، بیحس ..... سبکبال! انگار بلندم کرده بود و توی هوا میچرخیدم و یا میچرخاندم ....... ریسمانم را نگهداشت! ایستادم! سرم گیج میرفت ....... توی دلم میخندیدم. سرخوش بودم ........
یهو یه باد شدیدی اومد ...... خیلی شدید! نه طوفان شد! خشمگین بودش ...... با دستای قوی به قفس علفها میزد و رد میشد. همین که رسید به یقه چاک زمین اول یه سیلی محکم زد توی گوشش طوریکه برق از چشمای نرگسش پرید و پرپر شد! نرگسش پرپر شد ...... دلم لرزید ..... دلم هوری ریخت پایین ..... میخواستم بگم نه! بسه دیگه که با یه ضربه دیگه کل یقه چاکشو ریخت بهم و پیرهنشو پاره کرد ...... غصهام شد ...... عصبانی شدم. رفتم جلو که گلهایی که پرپر شدهبودن رو جمع کنم و اونایی که هنوز بودن رو از باد حفظ کنم که با یه هجمه عجیب هلم داد عقب! چه شدتی ...... چه حدتی ..... مثل اینکه داشتم خودم رو به یه دیوار فشار میدادم ..... یه دیوار نامرئی که هلم میداد عقب ....... هر چی توان داشتم توی پاهام جمع کرده بودم و پامو فشار میدادم به زمین که عقبتر نرم! اما نمیشد ...... با فشار زیادی طوفان هلم میداد عقب ........ هلم میداد عقب ...... هلم میداد عقب ...... هلم میداد عقب ...... هلم میداد عقب ....... عقب ........ عقب ...... عقب ...... و عقبتر!! زیر پام رو نگاه کردم و هیچی ندیدم ...... من رو تیغه پرتگاه بودم ...... یه ضربه دیگه برای همیشه تکلیف منو با زندگی مشخص میکرد ...... فشار و سرعت طوفان شدیدتر شد ...... هوا پر از خاک بود و داشت دیگه کم کم رو به سیاهی میرفت ....... از بس گرد و خاک شده بود دیگه خورشید رو نمیتونستم ببینم ....... حتی ابرها ....... دیگه ریسمانم رو نمیکشید ....... دیگه هدایتم نمیکرد ..... انگار ریسمانم پاره شده بود ....... به هر طرفی کشیده میشدم ...... گاهی چپ، گاهی راست! اما همه این کشیده شدنا داشتن به عقب هلم میدادن ...... توانم تموم شده بود ...... دیگه حتی نا نداشتم روی پا وایسم ...... یکدفعه همه چیز آروم شد ...... یکدفعه طوفان وایساد! موهام آشفته شده بود و از لای گیره ریخته بود بیرون ...... دستهایش روی شونهام افتاده بود و یه دستهاش هم پشت سرم آویزون بود هنوز ...... کلی مو ریخته بود توی صورتم و بزور از لابلای موها میدیدم ...... افتادم روی زانوهام ...... یه نفس راحت کشیدم که کمی استراحت کنم ........ بزور سرم رو آوردم بالا ....... هنوز هیچی نمیدیدم ....... هوا پر از گرد و خاک بود .......یهو یه چیزی با شدت بهم خورد و بلندم کرد و بشدت به عقبم پرتم کرد ......... تنها عکسالعملم یه صدا بود! نمیدونم صدای نفس آخرم بود یا فریادی که لابلای آخرین نفسم گم شد! صورتم رو عرق سردی گرفته بود ...... چکیدن یه قطره آب رو از روی گوشم تو یقه لباسم احساس کردم. برای بار سه هزار و سیصدم به خودم دری وری گفتم که چرا وقتی مامان برام لباس خواب زمستونی میخرن باهاشون نمیرم و مامان هم همیشه لباسهایی با یقههای گل و گشاد میخرن و همیشه گردنم یخ میکنه! دست کشیدم و رد قطره عرق رو پاک کردم. پشت موهام خیس بود ....... فردا حتما گردنم میگیره!! موهای خیس، یقه گل و گشاد، هوای سرد و یه عالمه عرق! هنوز قلبم تند میزد ........ انگار فشار باد رو روی صورتم احساس میکردم!! با خودم تکرار کردم "فقط یه خواب بود! فقط یه خواب! فقط یه خواب بود! فقط یه خواب! فقط یه خواب بود! فقط یه خواب! فقط یه خواب بود! فقط یه خواب! فقط یه خواب بود! فقط یه خواب! فقط یه خواب بود! فقط یه خواب! یه خواب، یه خواب، یه خواب و خواب!"
یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خودمو آروم کنم ....... دلم مثل سیر و سرکه میجوشید ...... دل درد گرفته بودم ....... دستم گذاشتم روی قلبم و سه بار گفتم "الا بذکر الله تطمئن القلوب!" کمی پلک زدم و سعی کردم ذهنم رو خالی کنم. پرش فکر گرفته بودم ...... بقدری سریع فکر میکردم که بنظر پرش میرسید ....... اه!! لعنتی!!! یادم اومد ....... انگار همون خواب توی یه ورژن جدید بود ...... مثل ویندوزی که ویستا شده باشه!! "لعنتی، لعنتی، لعنتی!!"
انگار نه انگار که چهار سال گذشته ....... با همون وضوح ...... آخرین باری که دیدم سال 83 بود ........ آخرای اردیبهشت 83 و بعدش، اول خرداد و اون اتفاق ....... تمام زندگیم مثل یه پرده از جلوی چشمم رد میشه ...... اینهمه سعی و تلاش کردم که اون چند سال رو فراموش کنم و بتونم خودمو ببخشم، اما هیچ وقت نشد ...... نه تونستم فراموش کنم و نه تونستم خودمو ببخشم ....... و باز این قصه پرغصه مرور شد!! از این قصه، از تمام داستانهای توی این قصه، از تمام شخصیتهای این قصه، از خودم، از اون، از هر چیزی که پوشیدم و از هر خاطرهای که توی اون دوره بوده متنفرم!!! اینجور وقتا دیوونه میشم ...... دلم میخواد سر بزارم بیابون ...... هیچ کاری نمیتونم بکنم! توی حصاری به اسم خانواده گیر کردم! حصاری که از جنس محبت!! "لعنت به اینا"!! هی تکرار میکنم ....... هی تکرار میکنم ........ قلبم به تپش افتاده ....... تنفسم سریع شده ....... هی تکرار میکنم ...... هی تکرار میکنم ........ احساس خفگی میکنم ...... احساس میکنم دارن توی یه جعبه فشارم میدن ....... میخوام داد بزنم، میخوام هوار بکشم، میخوام فرار کنم!!!! تنم شروع میکنه به کرخ شدن ....... سرما از انگشتام میاد تو ....... توی رگام با خون گرم آمیخته میشه و میره طرف عضلات و ماهیچهها ...... بعد از سلام و احوالپرسی با اونا، میره به قلبم و همون جا میمونه ........ قلبم سرد میشه ....... قلبم سرد میشه ...... قلبم سرد میشه ....... سرد میشه ....... سرد میشه ...... سرد میشه ...... سرد، سرد، سرد و سرد!!
تنفر، تنها حسیه که بعد از سردی، قلبم رو فرا میگیره. تنفر تاریکی میاره برام ...... و تمام شعلههایی که توی فکر و مغز و قلبم روشن بودن رو یا خاموش میکنه و یا اگه زورش نرسه خاموش کنه، میپوشونه و اینقدر تاریک و تیره و تار میکنه که دیگه هیچی رو نمیتونم ببینم ....... اینجور وقتاست که عصبانی میشم ...... از دست خودم ...... از اینکه در برابر این احساس شکست خوردم و یه بار دیگه به یاد آوردم. نه! هیچ وقت فراموش نکردم که دوباره بخواد بیاد بیارم ....... همیشه زندهاس ....... همیشه توی ضمیر ناخودآگاهم مرور میشه ....... همیشه بهم هشدار میده که تو اشتباه کردی! تو انتخاب کردی که سقوط کنی! این تو بودی!! و همیشه تکرار میکنم "الهی! ربی! ظلمت نفسی، انی کنت من الظالمین!" و تکرار میکنم ...... سوزشی رو تو نوک بینیم حس میکنم ...... بعدش یه تیری میکشه ...... مقاومت میکنم ..... مثل همیشه! "آمین"ی بلند و قورتش میدم ...... و همراه اون تمام حرفا و درد دلها و بغضایی که در طی این چند سال با خودم بردم و آوردم رو یکبار دیگه قورت میدم ......
تمامی بغضایی که با خودم بردم سر کلاس دانشگاه، بردم سر کلاس مدرسه، تمام بغضایی که باهاشون به بچه ها درس زندگی دادم و بهشون هشدار دادم و سعی کردم کاری کنم که عبرت بگیرن! تمامی بغضایی که با خودم بردم حوزه، بردم سرکار و شرکت، بردم توی امتحان نمایندگی بیمه، تمام بغضایی که بردم مدینه و نتونستم خالیش کنم و بزارم پیش حضرت رسول (ص)! تمام بغضایی که توی مکه خون گریه کردم ...... وقتی به کعبه چسبیده بودم زار میزدم و التماس میکردم منو ببخش ....... "انت عالم و انا جاهل! و هل یرحم جاهل الا العالم؟ انی کنت من الظالمین!!!" تمام بغضایی که فکر کردم تموم شدن، اما اشتباه کردم ...... وقتی تموم میشن که من خودمو ببخشم ...... و من نمیتونم خودمو بخاطر نگاه دردمندی که بابام داشت، بخاطر اشکایی که مامانم ریخت، بخاطر بیدارخوابیهای شیرین، بخاطر خودم، بخاطر حقی که بر گردنم بود، بخاطر ظلمی که به خودم کردم ببخشم!!
سبحانک یا لااله الا انت؛ الغوث، الغوث، خلصنا من النار یارب!!
سبحانک یا لااله الا انت؛ الغوث، الغوث، خلصنا من النار یارب!!
حالا هم قلبم سرده، هم پر از خشمه ........ میدونم تبعات خشم چیه! اما طبق آخرین مصوب خانوادگی، " به امام موسی کاظم (ع) اقتدا کنیم "، خشمم رو به همراه بغض و کینه و نفرت قورت میدم و برای اینکه مطمئن بشم کاملا رفته پایین، تمام آبی که توی دهنم بود رو هم جمع کردم و یهویی دادم پایین! خودم رو دوباره ول کردم روی تخت ....... سرم وسط بالشتای نرم، روی تختم فرو رفت. Sami سمت چپم خوابیده بود، آروم! پوست سیاهش تیرهتر بود و یا قلب من؟ چشمام رو بستم ....... سرمایی تا مغز استخونم تیر کشید ...... "چقدر از مردا متنفرم!! چقدر متنفرم!!! متنفرم!!!"
سبحانک یا لااله الا انت؛ الغوث، الغوث، خلصنا من النار یارب!!
سبحانک یا لااله الا انت؛ الغوث، الغوث، خلصنا من النار یارب!!
سبحانک یا لااله الا انت؛ الغوث، الغوث، خلصنا من النار یارب!!
سبحانک یا لااله الا انت؛ الغوث، الغوث، خلصنا من النار یارب!!
سبحانک یا لااله الا انت؛ الغوث، الغوث، خلصنا من النار یارب!!
سبحانک یا لااله الا انت؛ الغوث، الغوث، خلصنا من النار یارب!!
سبحانک یا لااله الا انت؛ الغوث، الغوث، خلصنا من النار یارب!!
امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء!
امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء!
امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء!
امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء!
امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء!
امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء!
امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء!
آمــــــــــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــــــــن!