پروردگار
سلام! وقت بخیر
اول از همه:
میلاد مقتدای صبر و بردباری، امام موسی کاظم(ع) رو به همه تبریک میگم و امیدوارم حداقل تئی این روز همه جوره به ایشون و اخلاق و سلوکشون اقتدا کنیم
دوم:
دیروز بقول بعضیها والنتاین بود و خوب اولین والنتاینی بود که ما حقیقتا یکی رو داشتیم که والنتاین باشه و البته دیروز خیلی خوش گذشت (هیچ کسی نمیتونه باور کنه چرا و جوری! به مغز هیچ کسی هم نمیتونه خطور کنه!)
سوم:
دیروز صبح ساعت ۶.۵ به زحمت با چشمانی خوابآلود از تخت بلند شدم و سعی کردم به خودم بقبولانم نمیشه کلاس رو دودر کرد، اونم اولین جلسه ترم جدید رو!
به همین دلیل کورمال کورمال رفتم و یه عالمه آب پاشیدم و خودمو گربهشور کردم تا چشمام باز شدن و بعدش شروع کردم به شستن دست و صورت و بعد هم بدو بدو لباس بپوش که ساعت ۷.۱۵ با سمانه سر شهرک دم اتوبوسها قرار دارم و گرنه کلاس دیر میشه!!
چهارم:
با حدودا ۱۰ دقیقه تاخیر به سمانه رسیدم و بعد از یه معذرتخواهی خیلی کوچولو با هم سوار اتوبوس شدیم و رفتیم که بریم کلاس! که خوب سمانه باب صحبت رو باز کرد و گفت امروز والنتاینه منم خندیدم و گفتم آره! بعدش پرسید چیچی هست؟ از کجا اومده؟ و خوب چون من ادبیات انگلیسی خوندم همه انتظار دارن هر چی از آنور آب میاید رو بلد باشم شروع کردم در مورد روایات مختلف والنتاین حرف زدن
پنجم:
از وقتی باب والنتاین باز شد، روز خوش من و سمانه هم شروع شد. هر کسی رو که یه چیزی دستش بود میدیدیم میگفتیم :«والنتاین مبارک!! دیدی!؟» و کلی میخندیدیم تا اینکه نزدیک دانشگاه تهران راضیه رو دیدم که داره مسیر رو چپه میره! گفتیم ایول راضیییییه!
برگشت و ما رو دید و سلامی کردیم و گفتیم ای خانوم کجا کجا؟
گفت داره میره یه جاییییییییی!!! گفتیم الله اکبر راضیه والنتاین مبارک!!
بعد از کلی مسخرهبازی گفت داره میره کارگاه مهارتهای زندگی و ازدواج و این حرفا. گفت ایول! من و آقامون هم ثبت نام کردیم و ۱۴ و ۱۵ اسفنده و اگه انشاءالله تا اون موقع کچل نشده باشیم میریم حتما!
تو جزوه بنویس بده منم بخونم و قبول کرد.
ششم:
دیگه مبحث والنتاین خیلی بالا گرفته!
سر کلاس که رفتیم بعد از سلام بلند دوتایی گفتیم والنتاین مبارک!! استاد (خانوم مرادی که باهاش کلی هم شوخی داریم و اصلا هم سن و سال خودمون هم هست) چشماش گرد شد و یه نگاهی کرد که نگو و نپرس! که بچهها هم زدن زیر خنده!
هفتم:
نهار قیمه بود و ما هم گفتیم به مناسبت والنتاین ناهار قیمه از رستوران جوان آوردن و البته ماست هم ندادن که سر والنتاین خوابمون نبره!
داداشهای بیشعور خودخواه هم کلاس نظام خانواده رو اونم روز والنتاین هپولی کردن و تنهایی ساعتی که خودشون میخواستن برگزار کردن و ماها بیبهره اونم روز والنتاین موندیم و تمام بعدازظهرمون به بد و بیراه و دری وری گفتن به داداشا و اینکه کی میشه بفرستنشون فضا و غیبت کردن از اونا گذشت!
هشتم:
کلی اعتصاب و اعتراض کردیم علیه این اقدام ناجوانمردانه داداشا و رفتیم با رئیس بزرگ حاجآقا رحمانی داد و بیداد کردیم
و اونا هم سر همهمون رو گذاشتن تو حنا که "تشریف ببرید سالن مسئله رو حل کنیم"
البته من و سمانه دیگه تشریف نبریم!
بلکه تشریفمون رو برداشتیم که بیایم خونه اونم روز والنتاینی که شبه جمعه هست بده تنها، دو نفری باشیم و بستنی و شکلات نخوریم!
نهم:
توی انقلاب "همه دو به دو با هم میرویم بیرون" بودن و ما هم هی میخندیدیم و میگفتیم والنتاین مبارک!
انواع و اقسام قلبها در انواع رنگها رو دیدیم و انواع کادوها رو هم در لحظه باز شدن دیدیم و دلمون آب شد از شکلاتهایی که ملت خوردن و به ما دو کودک محترم و با شخصیت تعارف نکردن!!!
دهم:
سمانه نزدیک ماشین ازم سئوال کرد: "تو از آقاتون همچین انتظاری داری که مثلا این روزا بیاد و برات کادو بیاره و برید بیرون و از این خوشمزهها بخورین؟" منم گفتم نه! آخه ما هنوز هیچی نیستیم که بخوایم کاری بکنیم و بگیم دوستت دارم و از این پروانهایها! بعد گفت :"نه منظورم اینه که بعدها چی؟ کلا دوست داری؟" منم خندیدم و گفتم: نه! باید هر روز والنتاین باشه و هر روز از اینا باشه!!
بعدش هر دوتامون خندیدیم.
سمانه به حرف و شوخی من خندید
و حتما فکر میکرد که منم به همینا میخندم
....... اما من میخندیدم تا اشکم از درون باشه نه بیرون
...... اشک بیرون، پرده دره، اما اشک درون شاید صفای دلی رو بیاره برای آدم
یازدهم:
نفیسه میگفت نامزدی خیلی دوران بدیه! منم گفتم راست میگی
............ واقعا مزخرفه! و شروع کرد از مشکلاتش و دعواها و ناراحتیها گفتن!......... اینکه اولش بد دل میشه و هی سوءظن پیدا کرده و همه چیز رو بد میبینه و هیچ چیزی رو نمیتونه باور کنه و .......... منم که احتیاج به گفتن ندارم همه میدونن که نه عقدم نه محرم!!
و خوب کلا حرفی نمیزنم مگه اینکه بگم خیلی بده و حواستون رو جمع کنین و اینا! نفیسه میگفت: "مشکلات شما با عقد حل میشه"
و خوب من اینجوری فکر نمیکنم!
منم درست همون احساساتی که نفیسه میگفت رو پیدا کردم ..... منم بد دل شدم، اما سوءظن ندارم! همه چیزو بد میبینم، خوبی و خوشی برام بیمعنی شده، افسرده شدم و همش میخوابم و اضافه وزن پیدا کردم
، عصبیام و جوش زدم! البته این جوشها بجای اشک و حرف به اندازه کافی پرده در ما شدن! منی که از ۱۷ سالگی یادم نمیآومد جوشی داشته باشم و صورتم صاف بوده، در سن مبارک ۲۵ سالگی فقط نصفه چپ صورتم شروع کرده جوش از نوع بزرگ و زشت زدن
!!! هر کاری هم میکنم خوب نمیشن!
دوازدهم:
توی خیابون از بس با سمانه والنتاین والنتاین کردیم، دیدم زشته دست خالی برم خونه! سه جفت جوراب از این ۱۰۰۰ تومنیها خریدم و گفتم ببین من برای خودم والنتاین گرفتم و جوراب خریدم اما تو چی؟ سمانه هم گفت من تازه دارم میرم والنتاین بگیرم! تو از کجا میدونی؟ منم گفتم جز پیرمردا هیچ کی نمیاد با تو والنتاین بره چون همه اهل حال و والنتاین الان سر قرار و والنتاینشونن و بعد از کلی شوخی گفتم حالا بیا یه جفت از این جورابا رو بردار به عنوان کادو والنتاین و نمیخوام باید قرمز باشه تا والنتاین باشه!
سیزدهم:
خسته، خوابآلود ساعت ۷ رسیدم خونه. کادوی والنتاینی که به خودم داده بودم رو به همه نشون دادم و اضافه کردم که "من چقدر مهمم برای خودم که به خودم کادو دادم اونم از نوع سه جفت جوراب و تاکید کردم که اصلا قیمت مهم نیست، مهم اینه که من یادم بودم و کادومو دادم!"
همه با هم چایی خوردیم و عید رو تبریک گفتیم به همو و بعدشم من همه رو بستنی مهمون کردم و خودمم دوتا خوردم.
شب هم بدون اتفاق خاصی سپری شد و ما ساعت ۱۲ خوابیدیم! بدون حتی یه تبریک عید یا والنتاینی به صورت کاملا حقیقی در طول روز! شب هم توی تخت بعد از خواندن یس، به خواهر شوهر گرامی آینده و دو سه تا از دوستام یه اس ام اس عشقولانه که سودی برام فرستاده بود رو فرستادم که بگم یادتون بودم و فقط یه بهانه باشه که شاید کمی از احساسی که بهشون دارم و منتقل کنم
چهاردهم:
امروز جمعه! میلاد امام موسی کاظم(ع) و روز خیلی خوبیه برام. نه خوشحالم نه غمگین! بعد از مدتها قلبم احساس سنگینی شدید و فشار نمیکنه و خوب حسابی خوابیدم همه صبح البته به برکت این بود که همسایمون که دعای ندبه داشتن خدا خیرشون بده، سر و صدا نکردن و گذاشتن ما بخوابیم
پروردگار
سلام! وقت بخیر
یکی دو روز دیگه بیشتر لازم نیست صبر کنم بعدش معلوم میشه که چی به چیه و چقدر باید دید و انتظار داشت و چه شود و الی الخ!
امروز هم رفتم سی تی اسکن! جای همه خالی! یه پارچ آب و دارو گذاشت جلوم و گفت هر ۱۰ دقیقه یه لیوان میخوری تا فقط یه لیوان بمونه! اونو وقتی صدات کردم بری تو میخوری!
داشتم میمردم دیگه!! ۴۰ دقیقه منتظر بودم که صدام کنه!! همه فهمیدن اونجا که من مشکل پیدا کردم ..... مردم از خجالت!!
ولی خوب عوضش بدش راحت شدم
هنوز که هنوزه توی دلم یه اقیانوس مواج داره ول میخوره!!
راه که میرم احساس میکنم طوفان میشه اون تو!!
خدا بخیر کنه بعدی رو
پروردگار
چندی پیش به این نتیجه رسیده بودم که گاهی انسانها کر هستند! اما نمیدانستم کور هم میشوند و بعد شفا مییابند!!!!
پروردگار
گرچه از گندی که به ابروم زدن ـمامان و این خانومه ـ به شدت عصبانیم و تا حدی در حال انفجار و بدتر از همه اینکه بابا هم میگن خراب کرده، خوب دیگه نرو!! میگم یعنی چی؟؟ و میگن قدیم همه چی سر جاش بود! دختر که ابرو بر نمیداره!!! میگم الان که دیگه نامزد کردم!! میگن هر وقت ازدواج کردی رفتی خونه خودت هر کاری دلت خواست بکن!! و عصبانی میشم و دادم درمیاد و بابا میخندن!!!!
خیلی عصبانیم از این موضوع! شیرین خانوم همه کاراشونو کردن و هفت نفر آینه بدست ایشون کارشون تموم شه و رفتن سر کارشون! مامان خانوم هم همه کاراشونو و کردن و توی اون یه بیست دقیقه که رنگ روی سرشون بود گفتن که ابروهام درست شه که ایشون هم به کار و زندگیشون برسن!!
آخه ابروی یه دختر توی بیست دقیقه درست میشه؟؟؟ کدون خری میتونه این فتوا رو بده و تضمین کنه ابروهه نه تا به تا میشه نه خراب؟؟؟؟
دارم از عصبانیت منفجر میشم! کل محرم دست به ابروم نزدم و حالا گند زدن به ابروی پهن من و یه گند تا به تای باریک دادن بیرون!!!
دیشب، بعد از مدتها شب خوبی بود برام احساس کردم که نوری در دلم روشن شد و خدا هنوز در کنارم هست! احساس کردم که دارم توی مسیر درجا میزنم ..... از این در جا زدنم دلم گرفت! اما تصمیم گرفتم که از این و ضع دربیام
مدتیه که چندتا چیزو عوض کردم! دیگه اگر هم شب دیر بخوابم یا بد بخوابم صبح دیرتر از ۸.۵ یا ۹ بیدار نمیشم ...... توی کارای خونه خیلی به مامان کمک میکنم ...... وقتی سرم غر میزنن هیچی نمیگم و سعی میکنم به امام موسی کاظم (ع) اقتدا کنم
دیشب هم بعد از کلی فکر، به این نتیجه رسیدم اصلا ناراحتی نداره این وضعیت! مهم اینه که من تلاشم رو بکنم که آنچه بر گردن من حق است رو انجام بدم و تا آنجا که میتونم به سمن خدا بدوم و از غیر خدا به خدا فرار کنم ...... خوب بودن خیلی سادهتر و راحتتر از بد بودنه! دیشب مثل عادت این چند شب اخیر، قبل از خواب توبه کردم و گفتم رب اغفرلی و الوالدینی و احشر مع الصابرین
دیشب بعد از مدتها که دیگه فراموش کردم به دنیا و عوالم هستی نگاه کنم و فکر کنم، به این نتیجه رسیدم دویدن و حرص خوردن و حرص و جوش زدن برای چی؟ رزاق خداست!
من فراموش کرده بودم رزاق خداست و اونه که رزق و روزی ما رو میده! هر چی قرار باشه همون رو میده، حالا میخوایم هی بدویم و جون بکنیم و حرص بخوریم و استرس و اضطراب و بدبختی و هزار مصیبت و بلای دیگه رو به جون بخریم و آخرشم هیچ!
فراموش کرده بودم که لاموثر فی الوجوده الا هو! فراموش کرده بودم که لا اله الا هو! فراموش کرده بودم تا بدنبال خدایان مادی باشی و در پی الهها و الههها، هیچ کاری از پیش نمیبری ..... توحید رو فراموش کرده بودم ...... دست بدامان این و آن شده بودیم! همه کارهامان خداست!
عرق شرم بر پیشانیام مینشیند هنگامیکه به یاد میآورم که میگفتم به خدا توکل میکنیم در حالیکه این تنها لقلقه زبان بود و قلب سویی دیگر داشت!!
فراموش کرده بودم چراکه در هجمه دنیا و ماهیت مادی خود فرو رفته بودم!
خدا رو شکر
خدا رو شکر
خدا رو شکر
خدا رو شکر
خدایا شکرت که اگه این مسائل نبود، شاید هرگز به یاد نمیآوردم حقایقی که فراموش کرده بودم!
خدایا شکرت که اگر این مسائل نبود، دوباره به دامان امن تو باز نمیگشتم!
خدایا شکرت!
خدایا به اندازه تمامی شنهای بیابان شکرت!
خدایا، یه خواهش ..... محبت اهل بیت رو در من- ما - قرار بده و ما را از محبان واقعی آنان قرار بده!
خدایا، یه خواهش ..... نگاهمون رو به اهل بیت و نگاه اهل بیت و آقامون رو به ما معطوف کن!
خدایا، یه خواهش ..... اهل بیت رو از ما راضی کن که شفیعانی در پیش تو داشته باشیم!
خدایا! روم زیاده؟؟ همه چیزو از تو میخوام؟؟ ببخش! اما اگه از تو نخوام از کی بخوام؟ اگه تو به من رحم نکنی کی رحم کنه؟
خدایا، قلبمون رو با نور ایمان و عشقت، چشمانمون رو به بصیرت، و دلمون رو به معرفتت روشن کن!
پروردگار
چه سکوتی ....
چه سکوتی!!
دقیقا مثل زمانی که تنها در پشت پنجرهای که رقص برف سفید معلق در تاریکی مطلق بیرون را مینگری و بدون قصد نگاهت در چرخش است ..... میان هیچ و همه!
دقیقا مثل وقتی که تنهایی روی صندلی پشت پنجره از فضای تاریک سن و رقص موزیکال برف لذت میبری و یه لیوان چایی داغ رو کم کم مز مزه میکنی .....
چشمت گرم یه دونه برف میشه ..... نگاهش میکنی که چجوری چرخ میخوری ...... و همینکه به زمین افتاد، یهو چیزی در تو میریزه ...... دلشوره وجودت رو فرا میگیره ...... دل درد میگیری و کسی هم نیست که بهش بگی از دلشوره و نگرانی دل درد گرفتی و شاید کمی مونس تنهایی باشه و گپی کوتاه این درد و اضطراب رو کمی تخفیف بده!
در سکوت خودم فقط نظاره میکنم!
دیگه بدنبال چیزی نیستم ......
اگر هم جنگ من بود، که نبود، آگاهانه منو از لشگر مدافعان توی این جنگ مرخص کردن ..... و من حالا نشستهام ...... در سکوت تنهایی خودم ....... لیوان بزرگ چایی در دستانم و کم کم، از سر فرصت و صبر، مز مزه میکنم و نظارگر رویدادها هستم ......
تعجبم از اینه که چطور آگاهی ضمیر ناخودآگاه منو فراموش کردن؟ این سلاحی که براشون میتونست اینقدر ارزشمند باشه ...... احساس قوی منو دست کم گرفتن ...... و حالا بقول خودشون مردنشون رو به تماشا نشستهاند!!!
به من گفتند سکوت کنم! و من هم سکوت کردم!
تلاش بیثمرم در این دو روز را میبینم ...... به حربههای بسیار ظریف ...... اما بیثمر!!
خوب این جنگ من نبوده حتما!! و گرنه اخراجم نمیکردند! و گرنه حکم طلاق آنهم روی کاغذ، کف دستانم نمیگذاردند!!
قطعا میاندیشند که جنگ من نبود!!!
فراموش کردند که اعتصموا به حب الله جمیعا و لاتفرقوا!!
همه فراموش کردهایم!
آب اکیدا از سر من گذشته است!! اکیدا گذشته!! که اگر حتی ۱۰ متر بود، دست و پایی زده بروی آب میآمدم ...... اما آبی عمیق! غریق دریایی ژرف گشتهایم که نمیدانیم حتی باید انتظار چه را داشته باشیم ......
و استعینوا بالصبر و الصلاه!
و ایاک نعبد و ایاک نستعین!
پ.ن: تنها همین است راه نجات! امید به حضرت حق است و انجام واجبات و اطاعت! انشاءالله که مقبول افتد!
پ.ن: اگر افسار دست دنیا دهی همین است!
پروردگار
چه عجیب است گذر از کوچههایی ناشناس
کوچههایی که همگان میگویند شیرین است
روزگار غریبی شده است
دگر فرق خوبی و بدی
سختی و خوشی
عشق و نفرت
چندان روشن نیست
چندان نمیتوان ضربان هر قلب را
به حساب عشق گذاشت
شاید دلتنگی!
دیگر نمیتوان از میان هجای حرف تو
دیدگانت را دید
من دیگر تو را در خیالم نمیکشم
من تنها
هنگامیکه دلتنگی بر در اتاقم بسیار اصرار میکند
مینویسم: کامران!
من دیگر فقط مینویسم
بدون هیچ رنگی، نقشی، خیالی
انگار دیگر نباید پرسید
و من نمیپرسم
دیگر نباید حرف زد
و من حرف نمیزنم
دیگر مجالی برای بودن نیست
و من نیستم
و تو نیستی
و نخواهیم بود چون تو «طلاق»ی موقت خواستی!
من الفبای بودن را فراموش کردم
تو آنچنان درس پرسیدی که من آنچه نوک زبانم بود را فراموش کردم
من رسم دوست داشتن تو را دیگر نمیدانم
من آداب سخن گفتن تو را دیگر نمیشناسم
من ترس را میدانم
من ترس را میشناسم
و من دانم که ........
نه نمیدانم!
هیچ نمیدانم ......
من سکوت میکنم!