پروردگار
وسط کیک پختم از شریف زنگیدن و گفتن که خانم شما کجایی نمیای مدرکتو بگیری؟ آآآآی شاد شدیم! آآآآآآآآآآی شاد شدیم! اما این شادی ما دیری نپایید چرا که بوی سوختن از اولین نتیجه آشپزی ما بلند شد و هم اینور و هم آنور کیک پرتقالی مان سوخت به چه سوختنی! و لذا آآآآآآآآآآآآآآآای حالمان گرفته شد! آآآآآآآآآآآآی حالمان گرفته شد ......
و بعضی وقتا فکر میکنم ممکنه هنگام آفریدن، وسط خیل عظیم انسانها بر خورده باشم و همینجوری از زیر دست مامور تنظیم جمعیت اون بالا، در رفته باشم و بی هوا، بدون نامی ثبت شده، آفریده شده باشم؟
و بعضی وقتا فکر میکنم که رسالت من در اینجا چیه؟ چرا اینجوری؟ چرا پر از دردهایی که علاجش دست من نیست؟ چرا دردهاییکه از معمولا از آدمای دیگه اس و دامنگیر منم میشه و در من ادامه پیدا میکنه و همیشگی میشه؟
و بعضی وقتای دیگه فکر میکنم چرا من اینقدر بیفکرم که همیشه در فکر دردها و رنجهای دیگری ام؟ چرا بطور همیشگی از دردها و رنجها و گناهان دیگران رنج میکشم؟
و خیلی وقتا مشکلات و درگیریها، نبودها و بودها، سختی ها و رنج های خودمو یا فراموش میکنم و یا بروی خودم نمیارم تا بتونم کمی رها باشم ......
و اینجاست که عطف به مطلب گذشته میشه ...... بغضی توی گلومه ...... دردی در سینه ...... سختی روزهایی که باید برام بهترین روزها باشه ...... خاطراتی تلخ از روزایی که باید شیرین ترین خاطراتم باشن ...... و فکر میکنم، اگر دیگه برای من فردایی نباشه، این مسلما اگر بدترین خط نوشته برای صفحه آخر کتاب زندگی نباشه، مسلما در صدر بدترین هاست ...... و همیشه بابت این پایان شرمگینم ...... شرمنده خودم، اهل بیت، جهان و خدا که با اینهمه مواهب و نعمات و چیزای جورواجور، چنین خط نوشته پایانم بود!!
و ضمیمه خودم هم اینجاست ...... وقتیکه میگم، حالا که اینو میدونم، باید چیکار کنم؟ این ضمیمه منم که سئوالی میپرسم و دنبال جوابی هستم!
پروردگار
گاهی برای بودن باید چیزی فرای تلاش به کار بست
گاهی برای زیستن باید هدفی ورای روزمرگی داشت
گاهی باید خود را نگاه کرد دقیق
گاهی باید پیدا کرد آنچه گمشده در لابه لای سالهای عمر
و گاهی باید خود را شست که بتوانی زندگی کنی نه اینکه زنده باشی!
احساس میکنم اعتکاف تاثیری شگرف در روحیاتم داشت ..... احساس میکنم که اینچنین رفتنی دعوتی بود از سویش برای پاسخ دادن و راهنمایی کردنم! برای نشان دادن مفهومی جدید و عمیق به زندگیم ..... برای هدایتم و امید دادن که هنوز دستم دارد و هنوز دوستش دارم!
هیچگاه بی او نمیتوانم روزی را سر کنم .....
بی او خواهم مرد
ترجیح میدهم مرا بکشد تا از وی خالی شوم که هرگگز نخواهم شد تا عشقش را در وجودم زنده نگهداشته است!
خوبم! خدا رو شکر!
خدا رو شکر که خوبم ..... خدا رو شکر که دعوتم کرد به اعتکاف! خدا رو شکر که وقتی حتی دلم نمیخواست برم اعتکاف لیلا توی رودربایستی انداخت و ثبت نامم کرد و رفتم اعتکاف و الان بسیار راضیم و شاکر که اینگونه دعوتم کرد!
بعد از شاکر و راضی بودن، شرمندهام ...... تمام دیروز شرمنده بودم و هنوز هم شرمندهام که اینگونهام ...... شرمنده اویم که مرا میخواند و من سر در آخور دنیا فرو بردهام!
میخوام آنگونه رفتار کنم که دیگر شرمنده خاندان نباشم ..... حداقل شرمنده آنان نباشم ..... شرمنده او بودن ...... بایستی شرمنده اش بود ...... اینهمه رحمت و نعمت و عزت و جاه و مقام و در مقابل هیچ! خوب باعث شرمندگی .....
گاهی احساس میکنم همین احساس بیچارگی در مواقع بحرانی نجاتم میدهد و از سقوطم در پرتگاه جلوگیری میکند ...... او میأاند که من جز او هیچ ندارم و هیچ نیستم و تنها با او معنا مییابم!
من الان، در پرتو او معنایی یافتهام!
من برای زندگیم معنا دارم
هدف دارم و میخواهم طوری باشم که او میپسندد
دلم برایش تنگ شده بود!
دیروز چه روز خوبی بود
چقدر عشق و حال کردیم
چه حیف تمام شد و چه خوب که بود و رفتم و فهمیدم که هنوز دوستم دارد!
به او میگویم من دوستت دارم!
همیشه میگویم دوستت دارم!
پروردگار
راستش قبلا فکر می کردم که مشکلاتی که در سر راهه زندگی آدما پیش میاد سبب عدم تفاهم و یا بروز اختلاف جدی بین ادنا میشه! اما الان فکر میکنم که چیزی که بین آدما ایجاد مشکل میکنه و سبب بروز اختلاف بینشون میشه مشکلات نیستن، بلکه رفتار خوده آدما در برابر مشکلاته انتخاباشون!
این یعنی اینکه خیلی مسائل به خودمحوری و تصمیم محوری نزدیکتره تا سرنوشت محوری و قضا و قدر و این چیزا!!
پروردگار
خیلی نوشته بودم ..... نزدیک ۶ صفحه شده بود! اما انگار قسمت نبود که در جایی بماند! انگار تنها بایستی مینوشتم تا ذهنم رها میشد و بعد چون عدد سنینم بر ریگهای بیابان ناپدید میشد و میرفت تا توانی دیگر در من جان گیرد برای زنده ماندن! و شاید هم برای مبارزه .... مبارزه برای آنچیزی که متعلق به ماست ...... و شاید دیگری از ما دزدیده باشد!!
پروردگار
سلام! وقت بخیر
از جوار حضرت معصومه آمدم ..... اما بوی خدا نمیدهم!
از جوار زکریا بن آدم آمدم ...... اما عمل به شرایع در وجودم میلنگد
از جوار میرزای قمی آمدم ..... اما هنوز سفرهامان خالیست
از جوار علما میآیم ...... اما نه تنها جسمم فیض نبرده که روحم نیز هیچ نشده!
هنوز از باری که بر دوش میکشم هیچ کم نشده ..... اینهمه التهاب برای زیارت رفتن، اینهمه دلتنگی و تقلا برای رفتن، و حالا ....... هیچ! سفره خالی ...... دست هم خالیتر! و بدتر اینکه از بارم هیچ کم نشده ......
حاج آقا رحمانی، وقتی رسیدیم توی قبرستان شیخان، بعد از توضیح دادن، گفتن انشاءالله که همگی فیض ببریم ...... اون موقع برام زیاد عجیب نبود و مطمئن بودم که فیض بردن یعنی چی! صبا ازم پرسید یعمی چی فیض ببریم؟ و من خندیدم و گفتم یعنی دست خالی برنگردیم! حالا برگشتیم ...... حالا میفهمم فیض نبردن یعنی چی! حالا میفهمم دست خالی بودن یعنی چی! حالا میفهمم «گفتا ز چه نالیم که از ماست که بر ماست» یعنی چی!
درد بودن وجودم رو به آتش میکشه ...... دلم میخواست برای رهایی از این بودن خودم میکشتم!! خیلی راحت میشه ردپای شیطان رو توی فکرم پیدا کرد ...... میبینی؟ برای رهایی از وجودم خودمو میکشتم!! به همین راحتی شیطان میدوه وسط و بشکن میزنه!! اما من که میدونم، میگم برای رهایی از این وجود خودمو بالا می کشم و میخوام برای رهایی به خدا نزدیک شم! میخوام بندهای زمینی رو بندازم و بند خدا رو تنها داشته باشم!! من بنده خدا و میخوام عبد خوبی باشم ..... میخوام عبدالله باشم
هیچ فکرشومیکردی بعد از اینهمه خواستن و اینهمه التهاب، نتونی یه زیارت درست حسابی بکنی اونم روز اربعین حسینی؟؟؟ هیچ فکر میکردی بری جمکران و نماز امام زمان(عج) رو نخونی؟؟ تا حالا این اتفاق برام نیفتاده بود!! تا حالا به این بدی زیارت نرفته بودم! تا حالا نشده بود بریم زیارت شب جمعه و دعای کمیل رو نخونیم ........ تا حالا دیده بودی چقدر سیاه شدی توی این یکسال و نمیدیدی؟؟؟ چقدر از خودت فاصله گرفتی؟؟؟
تو کجا اینجا کجا!!!
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود!!!
هنوز دیر نشده ..... وقتی هنوز توی گوشت صدای اذان رو میشنوی یعنی هنوز دیر نشده! یعنی هنوز امید هست! یعنی هنوز خدا ولت نکرده! یعنی پاشو و همت کن! خوب بودن خیلی سخت نیست! انرژی کمتری به نسبت بد بودن داره!
کودکم ..... بار دیگر دست مادر عقل گیر ..... کودکم بار دیگر به نوای مادر گوش سپار و از داستانهای وی عبرت گیر ....... کودکم! خدا صدایمان میکند دستم گیر و با من بیا و با من به نام خدا تکرار کن که او گفت «بخوان به نام پروردگارت که تو را آفرید»
پ.ن: چند وقته که بعد از غذا یادت میره شکر کنی و قبلش بسمالله بگی و بعدش از مامان تشکر کنی؟؟ چند وقته؟؟؟ چند وقته شبا که میخوای بخوابی دیگه حساب و کتاب روزتو نمیکنی و یادت رفته که چندتا مثبت و منفی گرفتی؟
پ.ن: شروع امروز رو با یه منفی بزرگ رقم زدی! خدا نجاتت بده از این وضع! پناه بر خدا از شر شیطان و انس!!
پروردگار
گرچه از گندی که به ابروم زدن ـمامان و این خانومه ـ به شدت عصبانیم و تا حدی در حال انفجار و بدتر از همه اینکه بابا هم میگن خراب کرده، خوب دیگه نرو!! میگم یعنی چی؟؟ و میگن قدیم همه چی سر جاش بود! دختر که ابرو بر نمیداره!!! میگم الان که دیگه نامزد کردم!! میگن هر وقت ازدواج کردی رفتی خونه خودت هر کاری دلت خواست بکن!! و عصبانی میشم و دادم درمیاد و بابا میخندن!!!!
خیلی عصبانیم از این موضوع! شیرین خانوم همه کاراشونو کردن و هفت نفر آینه بدست ایشون کارشون تموم شه و رفتن سر کارشون! مامان خانوم هم همه کاراشونو و کردن و توی اون یه بیست دقیقه که رنگ روی سرشون بود گفتن که ابروهام درست شه که ایشون هم به کار و زندگیشون برسن!!
آخه ابروی یه دختر توی بیست دقیقه درست میشه؟؟؟ کدون خری میتونه این فتوا رو بده و تضمین کنه ابروهه نه تا به تا میشه نه خراب؟؟؟؟
دارم از عصبانیت منفجر میشم! کل محرم دست به ابروم نزدم و حالا گند زدن به ابروی پهن من و یه گند تا به تای باریک دادن بیرون!!!
دیشب، بعد از مدتها شب خوبی بود برام احساس کردم که نوری در دلم روشن شد و خدا هنوز در کنارم هست! احساس کردم که دارم توی مسیر درجا میزنم ..... از این در جا زدنم دلم گرفت! اما تصمیم گرفتم که از این و ضع دربیام
مدتیه که چندتا چیزو عوض کردم! دیگه اگر هم شب دیر بخوابم یا بد بخوابم صبح دیرتر از ۸.۵ یا ۹ بیدار نمیشم ...... توی کارای خونه خیلی به مامان کمک میکنم ...... وقتی سرم غر میزنن هیچی نمیگم و سعی میکنم به امام موسی کاظم (ع) اقتدا کنم
دیشب هم بعد از کلی فکر، به این نتیجه رسیدم اصلا ناراحتی نداره این وضعیت! مهم اینه که من تلاشم رو بکنم که آنچه بر گردن من حق است رو انجام بدم و تا آنجا که میتونم به سمن خدا بدوم و از غیر خدا به خدا فرار کنم ...... خوب بودن خیلی سادهتر و راحتتر از بد بودنه! دیشب مثل عادت این چند شب اخیر، قبل از خواب توبه کردم و گفتم رب اغفرلی و الوالدینی و احشر مع الصابرین
دیشب بعد از مدتها که دیگه فراموش کردم به دنیا و عوالم هستی نگاه کنم و فکر کنم، به این نتیجه رسیدم دویدن و حرص خوردن و حرص و جوش زدن برای چی؟ رزاق خداست!
من فراموش کرده بودم رزاق خداست و اونه که رزق و روزی ما رو میده! هر چی قرار باشه همون رو میده، حالا میخوایم هی بدویم و جون بکنیم و حرص بخوریم و استرس و اضطراب و بدبختی و هزار مصیبت و بلای دیگه رو به جون بخریم و آخرشم هیچ!
فراموش کرده بودم که لاموثر فی الوجوده الا هو! فراموش کرده بودم که لا اله الا هو! فراموش کرده بودم تا بدنبال خدایان مادی باشی و در پی الهها و الههها، هیچ کاری از پیش نمیبری ..... توحید رو فراموش کرده بودم ...... دست بدامان این و آن شده بودیم! همه کارهامان خداست!
عرق شرم بر پیشانیام مینشیند هنگامیکه به یاد میآورم که میگفتم به خدا توکل میکنیم در حالیکه این تنها لقلقه زبان بود و قلب سویی دیگر داشت!!
فراموش کرده بودم چراکه در هجمه دنیا و ماهیت مادی خود فرو رفته بودم!
خدا رو شکر
خدا رو شکر
خدا رو شکر
خدا رو شکر
خدایا شکرت که اگه این مسائل نبود، شاید هرگز به یاد نمیآوردم حقایقی که فراموش کرده بودم!
خدایا شکرت که اگر این مسائل نبود، دوباره به دامان امن تو باز نمیگشتم!
خدایا شکرت!
خدایا به اندازه تمامی شنهای بیابان شکرت!
خدایا، یه خواهش ..... محبت اهل بیت رو در من- ما - قرار بده و ما را از محبان واقعی آنان قرار بده!
خدایا، یه خواهش ..... نگاهمون رو به اهل بیت و نگاه اهل بیت و آقامون رو به ما معطوف کن!
خدایا، یه خواهش ..... اهل بیت رو از ما راضی کن که شفیعانی در پیش تو داشته باشیم!
خدایا! روم زیاده؟؟ همه چیزو از تو میخوام؟؟ ببخش! اما اگه از تو نخوام از کی بخوام؟ اگه تو به من رحم نکنی کی رحم کنه؟
خدایا، قلبمون رو با نور ایمان و عشقت، چشمانمون رو به بصیرت، و دلمون رو به معرفتت روشن کن!