پروردگار
چه سکوتی ....
چه سکوتی!!
دقیقا مثل زمانی که تنها در پشت پنجرهای که رقص برف سفید معلق در تاریکی مطلق بیرون را مینگری و بدون قصد نگاهت در چرخش است ..... میان هیچ و همه!
دقیقا مثل وقتی که تنهایی روی صندلی پشت پنجره از فضای تاریک سن و رقص موزیکال برف لذت میبری و یه لیوان چایی داغ رو کم کم مز مزه میکنی .....
چشمت گرم یه دونه برف میشه ..... نگاهش میکنی که چجوری چرخ میخوری ...... و همینکه به زمین افتاد، یهو چیزی در تو میریزه ...... دلشوره وجودت رو فرا میگیره ...... دل درد میگیری و کسی هم نیست که بهش بگی از دلشوره و نگرانی دل درد گرفتی و شاید کمی مونس تنهایی باشه و گپی کوتاه این درد و اضطراب رو کمی تخفیف بده!
در سکوت خودم فقط نظاره میکنم!
دیگه بدنبال چیزی نیستم ......
اگر هم جنگ من بود، که نبود، آگاهانه منو از لشگر مدافعان توی این جنگ مرخص کردن ..... و من حالا نشستهام ...... در سکوت تنهایی خودم ....... لیوان بزرگ چایی در دستانم و کم کم، از سر فرصت و صبر، مز مزه میکنم و نظارگر رویدادها هستم ......
تعجبم از اینه که چطور آگاهی ضمیر ناخودآگاه منو فراموش کردن؟ این سلاحی که براشون میتونست اینقدر ارزشمند باشه ...... احساس قوی منو دست کم گرفتن ...... و حالا بقول خودشون مردنشون رو به تماشا نشستهاند!!!
به من گفتند سکوت کنم! و من هم سکوت کردم!
تلاش بیثمرم در این دو روز را میبینم ...... به حربههای بسیار ظریف ...... اما بیثمر!!
خوب این جنگ من نبوده حتما!! و گرنه اخراجم نمیکردند! و گرنه حکم طلاق آنهم روی کاغذ، کف دستانم نمیگذاردند!!
قطعا میاندیشند که جنگ من نبود!!!
فراموش کردند که اعتصموا به حب الله جمیعا و لاتفرقوا!!
همه فراموش کردهایم!
آب اکیدا از سر من گذشته است!! اکیدا گذشته!! که اگر حتی ۱۰ متر بود، دست و پایی زده بروی آب میآمدم ...... اما آبی عمیق! غریق دریایی ژرف گشتهایم که نمیدانیم حتی باید انتظار چه را داشته باشیم ......
و استعینوا بالصبر و الصلاه!
و ایاک نعبد و ایاک نستعین!
پ.ن: تنها همین است راه نجات! امید به حضرت حق است و انجام واجبات و اطاعت! انشاءالله که مقبول افتد!
پ.ن: اگر افسار دست دنیا دهی همین است!
پروردگار
سلام! وقت بخیر
هوا سرده
بعضی وقتا هم وا بس ناجوانمردانه سرده!
یجوری سرد میشه که ته ته ته دل آدم هم یه قندیلی میبنده که گویی هیچ دستی توان کندن این قندیل رو نداره و هیچ خورشیدی نمیتونه این ستون مقاومت سرما رو بشکنه!
اما هر مقاومتی یه پایانی داره ..... مگر مقاومتی که بر اساس تفکر و اعتقاد باشه! عمیقا اعتقاد دارم آنچه که میاندیشم رخ میده ..... به همین دلیل گاهی از چیزهایی که بهشون فکر میکنم بشدت وحشت میکنم و میترسم که اتفاق بیفتن ....
اینجور وقتا بدفرم حالم گرفته میشه ....
بدتر از اون این حسی که در تمام لحظات خوش زندگیم سرک میکشه و دیوار خوشبختی و سعادت منو میخواد سوراخ کنه!! از این احساس متنفرم! نمیدونم دقیقا باید چیکار کنم! و نمیدونم چجوری باهاش مبارزه کنم و چجوری شکستش بدم! از طرفی میدونم شکست دادن اون ممکنه به منزله شکست دادن خودم باشه. میترسم این بخشی از وجودم باشه .... اما چرا باید از شکست بترسم؟ من که تا حالا چندین بار طعم شکست رو چشیدم؟ از چیه شکست میترسم؟
شاید دارم پرت و پلا سرهم میکنم تا از این ترس و اضطرابی که درونم هست نجات پیدا کنم ... شاید دارم تلاش میکنم این اتفاق دیروز رو فراموش کنم ..... چیزی ترسناک برای من، بیاهمیت برای او و البته تکاندهنده برای شخص سوم!! فکر نمیکرد منو یه روزی ببینه و منم فکر نمیکردم که همچین چیزی ممکنه ..... اونم بعد از این مدت طولانی که همه اون اضطرابها و ترسها و دغدغهها فراموش شده بود و همه چیز خوب و خوش بود ..... تکانی خوردم
..... شاید باید تکان میخوردم که ببینم کجام و دارم چیکار میکنم! شاید باید میترسیدم که بفهمم با نوشتن «دیوانگی»ها چه کردم و چه داشتم میکردم!! شاید ناخودآگاه برای جبران خلاء عاطفیام به سوی توهمی در گذشته، آنهم توهمی که دیگری در سر داشت رفته بودم!! شاید هم نه ..... صرفا بیان ناراحتیام به روش خودم بود ..... نمیدونم!
هنوز با شناخت خودم کیلومترها فاصله دارم ..... گرچه تا حد زیادی کلکهایی رو که میزنم بلدم و دیگه حنام پیش خودم رنگی نداره ..... اما هنوز توان مدیریت کردن ۱۰۰٪ خودم رو ندارم ..... نکنه فراموش کردم باید چه باشم؟ نکنه فراموش کردم که چی میخوام؟ نکنه از یادم بره چه باید بفهمم؟
نکنه ..... این نکنهها هم گرفتاری دیگریست!از یک طرف آدم رو درگیر این میکنه که «یادت نره» و از طرف دیگه ممکنه در تصور داشتن و تکرار همین «نکنهها» خودش سبب رخ دادنش بشه! باید همیشه در مسیر تعادل راه رفت!
امروز تصمیم داشتم یکی رو ببخشم و روحا باهاش آشتی کنم، گرچه عرفا و فیزیکالی ممکنه هیچوقت برخورد نداشته باشیم. تمام توانم رو جمع کردم که قوه بخشیدنم رو بکار بندازم و بگم بسمالله و رفتم وبلاگش رو خوندم و گفتم یه کامنتی بزنم که خیلی بیخود بود شاید هم خندید و هم فهمید فحوای کلام را! که دیدم ای بابا! این بچه درست بشو نیست ..... « ما را بخیر و شما را به سلامت» این بابا به تیریپ ما نمیخورد و همین بهتر که فراموش شود از زمره دوستان که اگر کسی خود را دوست میداند صرفا به حرف نیست و باید ثبات دوستی در عمل تجلی یابد!
بیخیال .... امروزه خیلی از حرفا فقط حرفه و دیگه گذشت که عملی بودن چیزی رو به «مرد عمل» نسبت میدادن! گذشت دوره زمونهای که مرداش مرد بودن و زنان اون دوره شیر زنی که کسی جرات نداشت به حریم خونه و خانواده اونا نزدیک شه و چپ نگاه کنه! گذشت دوره زمونه عفاف و عفت و خیلی چیزای دیگه ....
نمیدونم ..... شاید زیادی شلوغش کردم و بدی حالم این توهمات داغتر هم کرده ...... نمیدونم هر از گاهی که این سرماخوردگی تبدیل به آنفولانزا میشه بدفرم همه چیزو با هم قاطی میکنم ..... قبلا مینوشتم از سر احساس و الهام و جاری شدن، حالا مینویسم از سر هر چیزی جز جاری شدن!!
کسی حاضره هنوز به من بگه نویسنده و یا شاعره؟
اگه الان باشه و دوباره مجبور شم درس شعر انگلیسی رو پاس کنم، خودم ۸ هم نمیدم به خودم چه برسه به اینکه دوباره به نمرهای که استاد قضایی داده بودن اعتراض کنم!!
یادش بخیر!! عجب روزگاری بود ..... چقدر عشق دیدیم و چقدر استاد عاشق!! دانشگاه عجب جایی بود و ما نمیفهمیدیم ..... درس همه چیز هست الا درس علم و درس عشق!
بقول حافظ مرحومم:
«بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد»
بیا حافظ بیا اوراق شستن
بیا این آب اول تو سپس من!
پ.ن: هنوز مثل قدیم امیدوارم ..... شاید این جمعه بیاید، شاید! هنوز باید تلاش کنم ..... وقت علافی کردن نیست ..... گرچه این همه علافی میکنم!!!
پروردگار
هر روز
شیطان لعنتی
خط های ذهن مرا
اشغال می کند
هی با شماره های غلط ، زنگ می زند، آن وقت
من اشتباه می کنم و او
با اشتباه های دلم
حال می کند.
دیروز یک فرشته به من می گفت :
تو گوشی دل خود را
بد گذاشتی
آن وقت ها که خدا به تو می زد زنگ
آخر چرا جواب ندادی
چرا بر نداشتی ؟!
یادش به خیر آن روزها
مکالمه با خورشید
دفترچه های ذهن کوچک من را
سرشار خاطره می کرد
امروز پاره است
آن سیم ها
که دلم را
تا آسمان مخابره می کرد .
با من تماس بگیر ، خدایا
حتی هزار بار
وقتی که نیستم لطفا پیام خودت را
روی پیام گیر دلم بگذار
پروردگار
به ته خط علم پژوهی رسیدم! نامید از هر علمی شدم! دیگه بنظرم هیچ علمی ارزش وقت گذاشتن رو نداره! همشون یجوری دارن یا ملت رو میچاپن یا یاد میدن چجوری بچاپی یا روشهای موفق چاپیدن رو برری میکنن و میگن چجوری میشه بهتر چاپید!
از این وضعیت خسته شدم! احتیاج دارم نفس توی هوای یه علم تازه بکشم ..... یه علم پاک و تمیز! چیزی که توش بدی نباشه! توهین نباشه! زیر سئوال بردن حرمت انسانی نباشه! خشونت نباشه! تحریم نباشه! تورم نباشه! دزدی و کار بد و اینا نباشه!
تنها علمی که پیدا کردم توش میشه نفس کشید و پاکه علم دینه!
اما اینجا هم یه مشکلی دارم ..... تو جریان شناسی، دشمنان و آدم بدهای دنیا رو میشناسیم و روشهای فکری و مکتبهای موجود رو! پس بازم با آدم بدها و بدی سروکار داریم! توی روششناسی اجتهاد، در مورد دزدیهای احادیث و روایات جعلی و آدمهای حدیثساز و جاعلان میخونیم و بازم بدی و بد توشه! توی شیعهشناسی دیگه نگو ..... اهل سنت و وهابیت و .....!!
احتیاج به چیزی جدای از بدی دارم! شاید همین انس با قرآن و عربی که دارم از همه بهتره! حداقل چیزهای خوبی توش میگه! میفهمم کجای کارم و چیکارهام و چیکار دارم میکنم و چیکار باید بکنم! این از همه چیز الان مهمتره و بهتره!
داشتم چند روز پیش نماز میخوندم رسیدم به مالک یوم الدین، ایاک نعبد و ایاک نستعین! یه دفعهای خفن کپ کردم! هیچ وقت تا حالا اینجوری نخونده بودم این آیهها رو ..... اول میگه خداییکه مالک روز قیامت هست و تنها دستگیر اون روز تویی، بعدش میگه تو رو میپرستیم و کارهایی رو که تو گفتی انجام میدیم و اطاعت تو رو میکنیم، و آخر هم میگه از تو یاری میخواهیم! که بنظرمن تیکه باحالش اینجاست .... میگه خدای بزرگ که همه امید و نجات تویی و جز تو مفر و پناهی نیست و در روز قیامت هم حسابرس تویی و ترازوی حسابرسی با عدالت و رحمت تو کار میکنه، تو رو میپرستیم و همنجوری که گفتی سعی میکنیم اطاعتت کنیم و در راه تو گام برداریم و همانگونه که تو گفتی باشیم، اما تو خودت به ما کمک کن ..... حالا این کمک کردنه میتونه دو جنبه داشته باشه که ۱: میتونه برای افعال ما باشه و در کمک کردن در طاعت بهتر خدا باشه و ۲: میتونه کمک در روز قیامت باشه که مستقیما به خدا میگه خودت بداد ما برس که ما هرچقدر هم تلاش کنیم اعمالمون ناقص و ناخالص و ترازوی اعمالمون سبکه و اگه تو رحمتت رو شامل حال ما نکنی و خودت کمک نکنی مسلما ما از خاسران هستیم و به خودی خود استحقاق هیچ نداریم! مسلما این ایاک نستعین در مورد آخرت استعمال میشه ..... اما حالا برداش اول یا برداشت دوم یا شایدم هر دو برداشت باشه الله اعلم! بهرحال هر دوتای این برداشتها جالب و زیبا هستن و درسی برای رهروی! انشاءالله که درس بگیرم و آدم باشم و رهروی مناسب!
پ.ن: من عربی (انس با قرآن) ۲۰ شدم!! اول کف کردم .... باورم نمیشد .... به استاد گفتم یه بار دیگه ورقه منو صحیح کنین من ۲۰ نمیشم! خندید و گفت باورت نمیشه ۲۰ بگیری؟ هنوز تو کف ۲۰ موندم!! یعنی منی که تو عمرم ۲۰ عربی نداشتم و توی کنکور فقط ۱۴٪ زدم حالا عربی ۲۰ گرفتم؟؟ الله اکبر! تبارک الله احسن الخالقین!
پ.ن: داره به جمعه نزدیک میشه! از ۱۲ ساعت قبل کلاس ریاضی حالم بد میشه تا ۴-۵ ساعت بعدش .... نمیتونم انتگرال دوگانه رو حل کنم و انتگرال سه گانه رو اصلا نفهمیدم!!! نمیدونم چیکار کنم!! عین خنگا فقط از روی تخته رونویسی میکنم! اعصابم بهم میریزه این برقیها و مکانیکیها و صنایعیها مسئله رو حل میکنن و من نمیتونم!! قبلا منم تا استاد بخواد حل کنه تا یجای مسئله رو حل میکردم و حداقل میفهمیدم چی به چیه و چیکار باید بکنم و چجوری حل میشه، اما حالا فقط دپ میشم میرم سر کلاس ریاضی ..... تازه همه این زحمتها رو هم میکشیم که بدونیم و یادبگیریم چجوری برنامهریزی کنیم مردم رو بچاپیم، یا چجوری مردم رو گول بزنیم که بچاپیم، یا روشهای چاپیدن مردم چیان، یا چجوری عمل کنیم که مردم رو بهتر بچاپیم و آخر کار هم اگه خبره شدیم چجور دولتها رو بچاپیم که این آخری دیگه خداست!!! چرا برای چاپیدن باید اینقدر زحمت کشید وقتی داریم بابتش آخرتمون رو میزاریم و معامله میکنیم باهاش؟
پروردگار
خدایا شکرت!
خدایا شکرت!
خدایا صد هزار مرتبه شکرت!
خدایا کمکمون کن!
خدایا صبر بده بهمون
خدایا جایگاهمون رو توی هستی بهمون نشون بده!
خدایا ..... من کیم؟
جام کجاست؟
جایگاهم کجاست؟
خدایا شکرت
پ.ن: من خیلی ضعیفم؟! کاش قویتر بودم ..... کاش قویتر بشم!! خدایا کمکم کن! بی تو نمیتوتم حتی یه قدم بردارم چه برسه همچین مسیری رو طی کنم!
پ.ن: خدایا سندباد رو هرچه زودتر بهمون برسون .... سندباد جونم! سندباد جونم!
پروردگار
ترسیدم ..... میترسم ...... دارم تموم میشم! میترسم تموم شم! میترسم نامید شم! میترسم این نامیدی بر من؛ بر زندگی؛ بر آینده مستولی شه .....
دنبال یه روزنه امید میگردم ..... دنبال یه بهانه؛ یه چیز خوب! دارم یه چیزایی رو تنهایی تحمل میکنم ..... دارم یه باری رو تنهایی میکشم ..... دارم زیر این بار له میشم ...... از این بار میترسم! از وزن سنگین این بار؛ از پیامدهای این بار ..... خیلی میترسم .....
شاید دیوانگی کردم ..... شاید یه اشتباه بود!! هیچ راهی هست؟
خدایا کمکم کن! خدایا کمکمون کن! خدایا من لی غیرک؟
دلم میخواد چشم باز کنم و آخرین لحظه زندگیم باشه؛ وقتی دارن میزارنم توی قبر؛ وقتی دیگه سر و کارم با این دنیا تموم شده ..... دیگه اینجا کاری نداشته باشم ......
شاید افتادم توی یه چاله! نکنه از چاله بیفتم توی چاه؟! خدایا راه و از چاه نشونم بده! خدایا راه و از چاه نشونمون بده!
هر کسی یه لیاقتی داره ...... احتمالا لیاقت خیلیها رو نداشتم ...... خیلیها هم لیاقت منو نداشتن ..... لیاقت من این بوده و لیاقت کامران هم همین! نمیدونم ..... نباید ناشکری بکنم! باید صبور بود ..... قطعا اگر بخواهیم و تلاش کنیم و توکل همه چیز تغییر میکنه ...... فقط کاش همه چیز به سادگی همین نوشتن بود ..... فقط خواست و خواستن و تلاش من مهم نیست ..... حتی اگه روزی بمیرم و زنده بشم هم مهم نیست ..... کامران باید بخواد و قصد کنه و تلاش کنه! هیچ دستی تنهایی صدا نداره ......
خدایا! تنهام؛ تنهاییم! بیپناهم؛ بیپناهیم! خدایا بندههای توییم؛ دلت میاد؟؟ نجاتمون بده! خواهش میکنم ..... به حرمت این سفرهای که پهن کردی؛ به حرمت این ماه مبارک! خدایا در خونه تو دارم میزنم ..... امید به هیچ چیز و هیچ کسی نیست ...... نه مامانُ نه بابا نه کامران! به هیچ کسی امید ندارم ...... خدایا نامیدم نکن نذار نامید شم! اما اگه مبینی دلت میخواد همینجوری بمونم و بمونیم باشه؛ اما یه امیدی خفن و ایمان اساسی بهم بده!
خدایا شکرت