در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

دل آرام!!!

پروردگار

 

 

 

امروز صبح بزور مامان بلند شدم چون مامان میخواستن برن سر کا رگفتن منم باید بیدار کنن!! علتش رو نمی‌دونم ..... من از همه خسته‌ترم!! روز تعطیل که ندارم! استراحت و خواب هم از دست مردم ندارم ..... آرامش هم که قربونش برم!!

یه نیم ساعت بعدش مامان زنگ زدند می‌گن پاشو تندی لباس بپوش بیا اینجا که خانوم ش. بخاطر تو موندن تا تو بیای باهاشون صحبت کنی ..... آخه میگم اولا یک ساعت طول میکشه تا بیام اونجا! دوما من امتحان دارم امروز! پس کی درس بخونم!؟ دیروز که از صبح کلاس بودم! شب هم که مهمونی بود و دیر بلند شدید! دیرتر هم خوابیدیم! صبح هم که اینجوری بلند میکنید! پس من نمی‌آم چون امتحان دارم باید درس بخونم!!

از عصبانیت اومدم تلویزیون رو روشن کردم و کانال رو عوض کردم دیدم که کانال ۴ مشاور مذهبی خانواده آورده .... آخر برنامه‌اش بود ..... همون ۴-۵ دقیقه رو نشستم گوش دادم ..... آخرشم یه بیت شعر خواند:

دلآرامی را که داری دل در او بند

دگر چشم از همه عالم فرو بند!

بحال خودم قاه قاه خندیدم و گفتم باشه!! بخت ما که اینجوری هست و عدالت هم حکم بر این می‌کنه و تا شامل رحمت نشم هیچ چیزی تغییر نمی‌کنه (مسلما الان هم مشمول رحمتم و گرنه معلوم نبود چی بودم و کجا بودم!!!) پس ما هم می‌گوییم اوکی! بند اول که شامل حال من نمیشه چون خوشبختانه یا بدبختانه دلآرام ندارم؛ اما در مورد بند دوم چشم ..... همینی که هست هست و چشم از همه عالم فرو می‌بندم ....... مامان راست می‌گفتن که گیشنیز می‌خورن با پنیر که خنگ شن و نفهمن چه میگذرد! منم چشم از همه عالم فرو می‌بندم و شایدم انگشت کردم تو چشم خودم که خیالم راحت شه و کور شم هم از دیدن خلق و هم از دیدن خودمون!! انوقت دیگه نه چشمی دارم که ببینم؛ نه اینکه حتی چشم انتظار کسی یا چیزی باشم

 

 

 

 

 

پ.ن: دیروز سر کلاس یکی از بچه‌ها گفت که بعد از کلی خواهش از همسرش؛ حاضر شدن براش چندتا از انتگرال‌ها رو حل کنن تا یاد بگیره پرسیدم که رشته‌اشون چی بوده گفت لیسانس فیزیک بودن گفتم همینه که ریاضی شون خفنه! گفت خوب یادش رفته چون فوقشو این بود و دکتراش این گفتم مممممممممممممم!!! مگه چند سال تفاوت دارین؟ گفت یکسال! حساب کردم دیدم فقط دو سال از من بزرگتر میشن!! وقتی امدم خونه اولین کاری که کردم دو دستی زدم توی سر خودم که او بابا دکتراش رو هم گرفته و زندگیش رو هم جمع و جور کرده و شروع کرده و کار هم میکنه و انشاءالله خوشبخت هم هستن و سعادتمند هم میشن؛ اونوقت من هنوز الف کارشناسی ارشد رو هم ننوشتم! چه میشه کرد ..... زندگیه دیگه!! یا باید آدم شد؛ یا اگه آدم نشی یا حسرت آدم شدن رو می‌خوری یا فراموش می‌کنی آدم چی هست اصلا!!

 پ.ن: متعلقات ما اصولا با چیزهایی شبیه دل و اینا و از دست دیگه کله و پاچه مشکل دارن و دوست ندارن ..... دیشب هم دیگه کاملا ثابت کردن که چی به چیه و دنیا چجوری می‌گذره!! خودمان کردیم که رحمت بر خودمان باد!!  بخاطر همین هیچ وقت صفتی که توش دل داشته باشه رو نمیگیرن .... مثل دل‌آرام چه برسه به اسمش که دلآرام!!!

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد