پروردگار
سلام! وقت بخیر
هوا سرده
بعضی وقتا هم وا بس ناجوانمردانه سرده!
یجوری سرد میشه که ته ته ته دل آدم هم یه قندیلی میبنده که گویی هیچ دستی توان کندن این قندیل رو نداره و هیچ خورشیدی نمیتونه این ستون مقاومت سرما رو بشکنه!
اما هر مقاومتی یه پایانی داره ..... مگر مقاومتی که بر اساس تفکر و اعتقاد باشه! عمیقا اعتقاد دارم آنچه که میاندیشم رخ میده ..... به همین دلیل گاهی از چیزهایی که بهشون فکر میکنم بشدت وحشت میکنم و میترسم که اتفاق بیفتن ....
اینجور وقتا بدفرم حالم گرفته میشه ....
بدتر از اون این حسی که در تمام لحظات خوش زندگیم سرک میکشه و دیوار خوشبختی و سعادت منو میخواد سوراخ کنه!! از این احساس متنفرم! نمیدونم دقیقا باید چیکار کنم! و نمیدونم چجوری باهاش مبارزه کنم و چجوری شکستش بدم! از طرفی میدونم شکست دادن اون ممکنه به منزله شکست دادن خودم باشه. میترسم این بخشی از وجودم باشه .... اما چرا باید از شکست بترسم؟ من که تا حالا چندین بار طعم شکست رو چشیدم؟ از چیه شکست میترسم؟
شاید دارم پرت و پلا سرهم میکنم تا از این ترس و اضطرابی که درونم هست نجات پیدا کنم ... شاید دارم تلاش میکنم این اتفاق دیروز رو فراموش کنم ..... چیزی ترسناک برای من، بیاهمیت برای او و البته تکاندهنده برای شخص سوم!! فکر نمیکرد منو یه روزی ببینه و منم فکر نمیکردم که همچین چیزی ممکنه ..... اونم بعد از این مدت طولانی که همه اون اضطرابها و ترسها و دغدغهها فراموش شده بود و همه چیز خوب و خوش بود ..... تکانی خوردم
..... شاید باید تکان میخوردم که ببینم کجام و دارم چیکار میکنم! شاید باید میترسیدم که بفهمم با نوشتن «دیوانگی»ها چه کردم و چه داشتم میکردم!! شاید ناخودآگاه برای جبران خلاء عاطفیام به سوی توهمی در گذشته، آنهم توهمی که دیگری در سر داشت رفته بودم!! شاید هم نه ..... صرفا بیان ناراحتیام به روش خودم بود ..... نمیدونم!
هنوز با شناخت خودم کیلومترها فاصله دارم ..... گرچه تا حد زیادی کلکهایی رو که میزنم بلدم و دیگه حنام پیش خودم رنگی نداره ..... اما هنوز توان مدیریت کردن ۱۰۰٪ خودم رو ندارم ..... نکنه فراموش کردم باید چه باشم؟ نکنه فراموش کردم که چی میخوام؟ نکنه از یادم بره چه باید بفهمم؟
نکنه ..... این نکنهها هم گرفتاری دیگریست!از یک طرف آدم رو درگیر این میکنه که «یادت نره» و از طرف دیگه ممکنه در تصور داشتن و تکرار همین «نکنهها» خودش سبب رخ دادنش بشه! باید همیشه در مسیر تعادل راه رفت!
امروز تصمیم داشتم یکی رو ببخشم و روحا باهاش آشتی کنم، گرچه عرفا و فیزیکالی ممکنه هیچوقت برخورد نداشته باشیم. تمام توانم رو جمع کردم که قوه بخشیدنم رو بکار بندازم و بگم بسمالله و رفتم وبلاگش رو خوندم و گفتم یه کامنتی بزنم که خیلی بیخود بود شاید هم خندید و هم فهمید فحوای کلام را! که دیدم ای بابا! این بچه درست بشو نیست ..... « ما را بخیر و شما را به سلامت» این بابا به تیریپ ما نمیخورد و همین بهتر که فراموش شود از زمره دوستان که اگر کسی خود را دوست میداند صرفا به حرف نیست و باید ثبات دوستی در عمل تجلی یابد!
بیخیال .... امروزه خیلی از حرفا فقط حرفه و دیگه گذشت که عملی بودن چیزی رو به «مرد عمل» نسبت میدادن! گذشت دوره زمونهای که مرداش مرد بودن و زنان اون دوره شیر زنی که کسی جرات نداشت به حریم خونه و خانواده اونا نزدیک شه و چپ نگاه کنه! گذشت دوره زمونه عفاف و عفت و خیلی چیزای دیگه ....
نمیدونم ..... شاید زیادی شلوغش کردم و بدی حالم این توهمات داغتر هم کرده ...... نمیدونم هر از گاهی که این سرماخوردگی تبدیل به آنفولانزا میشه بدفرم همه چیزو با هم قاطی میکنم ..... قبلا مینوشتم از سر احساس و الهام و جاری شدن، حالا مینویسم از سر هر چیزی جز جاری شدن!!
کسی حاضره هنوز به من بگه نویسنده و یا شاعره؟
اگه الان باشه و دوباره مجبور شم درس شعر انگلیسی رو پاس کنم، خودم ۸ هم نمیدم به خودم چه برسه به اینکه دوباره به نمرهای که استاد قضایی داده بودن اعتراض کنم!!
یادش بخیر!! عجب روزگاری بود ..... چقدر عشق دیدیم و چقدر استاد عاشق!! دانشگاه عجب جایی بود و ما نمیفهمیدیم ..... درس همه چیز هست الا درس علم و درس عشق!
بقول حافظ مرحومم:
«بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد»
بیا حافظ بیا اوراق شستن
بیا این آب اول تو سپس من!
پ.ن: هنوز مثل قدیم امیدوارم ..... شاید این جمعه بیاید، شاید! هنوز باید تلاش کنم ..... وقت علافی کردن نیست ..... گرچه این همه علافی میکنم!!!
نگران نباش خانومی
منم چشیدم گزندگی این احساس رو...
در ظلمتیم... خدا نجاتمون بده
سلام
دوستت دارم