پروردگار
تنهام!
دلم کمی گرفته ....
همه چیز خیلی سادهاس
خیلی رک و پوست کنده معلومه که چرا دلم گرفته!
من سعی میکنم ساده باشم ..... بدون هیچ پیچیدگی خاصی ...... ساده ساده!
انگار همه چیز خوبه ......
انگار همه چیز انوجوریه که باید باشه
انگار همه چیز همون چیزیه که همه میخواستن و انتظار داشتن باشه
و خوب منم راضیم!
چراکه نه!
همه خوبن
همه خوشحالن
همه چیز خوبه
خوب خدا رو شکر
الان دیگه کسی کاری به کار کسی نداره ......
الان دیگه هر کی سرش به کاره خودشه .....
الان دیگه هیچ دغدغه دینی و شرعی توی گلومون گیر نکرده و هیچ نگرانی از این بابت نداریم
خدا رو شکر
خدا رو شکر
خدا رو شکر
دلم میخواست حرف میزدم .... سعیم رو کردم! اما خوب تقصیر کسی نبود! زمان و مکان و شرایط نامناسب بود برای اینکه بشه حرف زد .....
شاید دارم به همه حرفایی که خ.ج میزد میرسم ..... شاید خ.ج درست میگفت! اگه خ.ج درست گفته باشه چی؟ اگه من مجبور باشم یه دوست پیدا کنم تا حرف بزنم باهاش و بتونم کمک بگیرم یا کمکم کنه یا هر چیزی دیگه چی؟ اگه بعد از ۴ یا ۵ سال دیگه کاملا فراموش کردم که چی بودم و چی میخواستم باشم و چی باید میشد و چی دلم میخواست چی؟ اگه یهو چشم باز کردم و دیدم ۱۵ سال دیگهاس و من هیچی از زندگی نفهمیدم چی؟ اگه دیدم ۲۰ ساله دیگهاس، من در حال مرگم و هیچ چیز لذتبخش و دلانگیزی توی زندگی حس نکردم چی؟ باید چیکار کنم؟ چی درسته؟ چی غلطه؟ کی درست میگه؟ کی اشتباه میکنه؟ به کی اعتماد کنم؟ به حرف کی گوش کنم؟
از این میترسم که مثل این خطوطی که خط زدم، مجبور بشیم یه روزی هر چی بوده رو خط بزنیم توی زندگی و از اول شروع کنیم و بگیم: نقطه! سر خط!