پروردگار
چه عجیب است گذر از کوچههایی ناشناس
کوچههایی که همگان میگویند شیرین است
روزگار غریبی شده است
دگر فرق خوبی و بدی
سختی و خوشی
عشق و نفرت
چندان روشن نیست
چندان نمیتوان ضربان هر قلب را
به حساب عشق گذاشت
شاید دلتنگی!
دیگر نمیتوان از میان هجای حرف تو
دیدگانت را دید
من دیگر تو را در خیالم نمیکشم
من تنها
هنگامیکه دلتنگی بر در اتاقم بسیار اصرار میکند
مینویسم: کامران!
من دیگر فقط مینویسم
بدون هیچ رنگی، نقشی، خیالی
انگار دیگر نباید پرسید
و من نمیپرسم
دیگر نباید حرف زد
و من حرف نمیزنم
دیگر مجالی برای بودن نیست
و من نیستم
و تو نیستی
و نخواهیم بود چون تو «طلاق»ی موقت خواستی!
من الفبای بودن را فراموش کردم
تو آنچنان درس پرسیدی که من آنچه نوک زبانم بود را فراموش کردم
من رسم دوست داشتن تو را دیگر نمیدانم
من آداب سخن گفتن تو را دیگر نمیشناسم
من ترس را میدانم
من ترس را میشناسم
و من دانم که ........
نه نمیدانم!
هیچ نمیدانم ......
من سکوت میکنم!
سلام..مثل اینکه دلت خیلی گرفته است که توی یه روز چند تا پست گذاشتی..شعر قشنگ و پر معنایی بود منتظرتم
سلام
خوش میگذره ؟به منهم وقت کردی سربزن