در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

عقد، ترس و امید!! مرگ یه بار، شیون یه بار!

پروردگار

 

 

بین دو احساس سردرگم

از طرفی با دیدن کامران ذوق بودن با هم، در کنار هم، خندیدن راحت و بدون عذاب وجدان‌های بعدش، ابراز محبت کردن‌ها، حل شدن مشکلات و چیزهای خوبه دیگه توی ذهنم میاد و هر از گاهی هم دلم رو آب می‌ندازهاز طرفی، کلمه عقد، وحشتی توی وجودم به پا می‌کنه!!  می‌ترسم از خیلی چیزا! از اینکه زود باشه و هنوز آماده‌اش نباشیم، از اینکه اشتباهی بکنیم که بعدها نشه درستش کرد، نه اصلا از هر اشتباهی می‌ترسم، از آینده‌ای نامعلوم و مبهم، از اینکه اگه عقد کنیم و کامران بازم همینجوری باشه باهام اونوقت من دق می‌کنم، از اینکه می‌ترسم بریم مشاور و بگه نه به درد هم نمی‌خورین و خیلی چیزهای دیگه ....... ترسی که لرزشی در اندامم می‌ندازه و دل درد می‌گیرم و حالم بد می‌شه و تنها راه تحملش دویدن توی اون لحظات و ساعت‌هاست ...... دقیقا کاری که روی تردمیل میشه کرد، دویدن با سرعت ۷.۶ و خیس عرق شدن تا وقتی که دیگه هیچ توانی در پاهام و عضلات بدنم نباشه!!!

شور و ذوق رو می‌شد توی صورت و رفتار کامران دید  ..... کامران حق داره ...... تماس چشمی!! دیوانگیه! اما راست می‌گه!  احتمالا می‌تونه از فرار کردن نجاتمون بده و «بله» توی خطبه عقد رو از دهنم بکشه بیرون! می‌ترسم  ...... اصلا عجیب بنظر نمی‌آد که وقتی رفتیم محضر که عقد کنیم یا اینقدر استرس و اضطراب داشته باشم که همش توی دستشویی باشم و در حال حال بهم خوردن  (مثل روز نامزدی) یا اینکه وقتی می‌خوان امضا بگیرن پا بزارم به فرار!! ولی خوشبختانه کامران هم قدش خیلی بلنده و هم خیلی سریع می‌دوه و می‌تونه منو بگیره اون موقع! از این بابت کمی دلم قرصه!

واااااااااااااااااااااای!!!‌حالم بده! حالم بده! حالم بده!!!

انگار می‌خوان جونمو بگیرن که می‌گن برید سر خونه زندگی خودتون!!  از ترس دارم می‌میرم!!! چرا؟؟؟؟؟ این چه وضعیه که من پیدا کردم آخه؟؟؟؟؟ کامران بدادم برس!!!

آه!! این سیم کارتم هم که مشکل داره نمی‌دونم چجوری با کامران کمی حرف بزنم ...... دلم پوسید ...... دارم می‌میرم از اضطراب!!!  کلیه‌‌ام هم دوباره شروع کرده به درد گرفتن ...... هنوز کمه ...... وااااااااااااااااااااااااااااااااای! مرگ یه بار شیون یه بار!! کاش می‌گفتن همین فردا عقد کنین که حداقل اینقدر از اضطراب و استرس نمی‌مردم تا روز عقد!!

 

 

 

پ.ن: راستی! کسی می‌دونه برای عقد چیا لازمه و چه کارایی باید بکنیم؟ من و کامران جز اینکه یه روحانی که حتما باید آدم حسابی باشه و سید، دو تا حلقه و یه دفتر ثبت ازدواج، چیز دیگه‌ای بلد نیستیم!! مامان اینامونم هنوز چیزی بهمون یاد ندادن!! میشه کمکمون کنین لطفا!

 

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
فیروزه شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 01:20 ق.ظ

سلام...دختر خوب اروووووووووووووووم باش و اصلا نترس...درسته عقد و ازدواج استرس داره اما نباید بترسی...من شخصا هیچ موقع ادم منفی نیستم و همیشه همه ی کارام رو به خدا سپردم...اروم باش...ان شاالله که مبارکه...در مورد اینکه پرسیدی واسه عقد چی لازمه میشه خیلی چیزا گفت اما همین چیزایی که خودت گفتی کافیه بهمراه صداقت و عشق و...براتون ارزوی خوشبختی میکنم...برای منم دعا کن...موفق باشی

پروردگار



سلام!‌وقت بخیر:)

فیروزه جان (اجازه هست اینجوری صداتون کنم؟) خیلی می‌ترسم:((
یعنی واقعا اصلا نمی‌دونم باید چیکار کنم و چیکار نباید بکنم .....
از آماده نبودن، از بلد نبودن، از اشتباه کردن ..... از همه چیز می‌ترسم! از هر چیزی که بعدش میتونه اتفاق بیافته می‌ترسم ..... از اینکه نمی‌دونم چی قراره بشه، از اینکه نمی‌دونم آینده چه خواهد بود می‌ترسم .....
فیروزه جان!! دعامون کن:*

پسرک یکشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 07:41 ق.ظ

سلام

میدونم که هنوز آماده نیستم
ولی مرگ یه بار و شیون یه بار... اون چیزی هم که تو صورتم دیدی فقط شوق و ذوق نبود، بلکه عصبانیت هم بود. از این همه سنگ... حداقل میذاشتن محرم شیم.

پروردگار



سلام! خوبی؟:)

کامران .... من هنوزم می‌ترسم! می‌ترسم از اینکه آماده نیستیم!
وقتی حتی خ.ج که هیچی از دین حالیش نمیشه می‌گه آماده نیستین شوخی بردار نیستش!
کامران من می‌ترسم که اشتباه کنیم! من از اینکه زندگیمون رو با اشتباه شروع کنیم وحشت دارم! ما هیچی بلد نیستیم!! :((

می‌ترسم یه کاری بکنیم و سنگی رو تو چاه بندازیم که صد تا عاقل هم نتونن درش بیارن ...... کمی درکم کن که می‌ترسم ..... تو هم می‌ترسی و من درک می‌کنم ...... نگرانی و دلهره‌ات رو حس می‌کنم! اعتقا دارم همه چیز درست میشه انشاءالله :) اما نباید گامی رو غیر عاقلانه برداشت .....

هر دوی ما احتیاج به قوت قلب داریم:)

سمیر یکشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 06:30 ب.ظ http://www.daftareeshghnevis.blogsky.com/

سلام
زندگی زیباست با تمام زشتی هایش چون موهبت خداست
عشق زیباست با همه سختی هایش چون آزمون قلب است
روح انسان زیباست با همه پلیدی های گاه گاهش چون ذره ای از روح خداشت
مرگ زیباست درست است که دل کندن از دنیا سخت است ولی دل بستن به او در کسری از ثانیه حادث میشود
عشق واقعی
عروج تا خدا.
زیبا بود
موفق باشی
یا حق

پروردگار



سلام!‌ وقت بخیر:)

ممنون دوست گرامی:)
امیدوارم همینگونه که زیبا می‌نگارید و می‌اندیشید، زندگانی زیبا هم همیشه هم‌آغوشتان باشد:)

مهسا پنج‌شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 10:25 ب.ظ

دیوانه ای اگه تن به ازدواج بدی دختر مگه مغز خر خوردی ؟ می دونی بعدش باید چیکار کنی؟ ۱ کلفتی ۲ کتک خوردن ۳ بچه زاییدن ۴ کهنه بچه شستن ۵ هر ماه یه پرده گوش عمل کردن(به خاطر کتکای اقا ۶ چشم و هی چشم و .........

پروردگار



سلام مهسا خانوم:)

راستش اصلا موافق نیستم باهاتون! ازدواج خوب نعمتیه ..... تا آدم بهش نرسه نمی‌فهمه واقعا چه برکت و موهبتیه ..... موهبت یه همسفر خوب، یه دوست خوب، یه همکار خوب، یه شریک خفن، یه کسی که آدم همه چیزو باهاش در میون میزاره و دیوار همه سختی‌ها و خوبی‌هاشه ..... این اصلا چیزه کمی نیست و واقعا از نظر نه تنها من، بلکه خیلی‌های دیگه هم دلپذیره:)

همه ازدواج‌ها به پخت و پز و شستو شوی خونه و بچه و اینا ختم و خلاصه نمی‌شه که اگه بشه وااای به حال اون همسران و اون زندگی که کلی از دنیا و زندگی دورن!!

راستش کل دردی هم که الان دارم از این دونستنه ..... اینکه می‌دونم دنباله چیم و چی باید باشه و چی درسته!!‌اگه نمی‌دونستم به هر چی که بود احتمالا راضی می‌شدم:((

خدا به همه کمک کنه و به همه یه همراه خوب و صالح بده انشاءالله:)

فیروزه شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 12:14 ق.ظ

سلام خانومی...راحت باش عزیزم...من همیشه به وبلاگت سر میزنم منتظرم پست ازدواجتون رو بخونم و تبریک بگم...اما من نمیدونم شما از چی میترسی خانومی؟جای شما نیستم.شایدم حق داشته باشی...اما من از ترس بدم میاد ...سعی کن همیشه فکرهای خوب بکنی...من خودم حالم از شما خرابتره ولی هیچ موقع نمیترسم...عزیزم اگه واقعا دوستش داری از هیچ چیز نترس...با عشقتون میتونید مشکلات زندگیتون رو حل کنید...حتما برات دعا میکنم ...شادو خوشبخت باشی خانومی

پروردگار



سلام! وقت بخیر:)

ممنون فیروزه جان:) شما شدی یه دوست خوب و خیر از راه دور ..... انشاءالله شما هم از این گرفتاری‌ها و مشکلات سربلند بیرون بیای و هر چه سریعتر رفع بشه:)

احساس می‌کنم تنها کسیکه واقعا برام دعا می‌کنه شمایین:((
خیلی بده ...... شاید حتی گاهی احساس میکنم که بهم دارن خیانت می‌کنن ..... به این می‌گن بد دل شدن و تهمت و سوءظن داشتن به دیگران:(( خدا منو ببخشه:*

سعی می‌کنم نترسم و امیدم به خدا باشه و با این نیرو حرکت کنم:) اما رفتارها و عکس‌العمل‌های کامران بعضی وقتا نمی‌زاره واقعا ..... نمی‌دونم اون موقع چجوری روحیم رو حفظ کنم ..... مثل یه بستنی که بگیری روی گاز آب میشم و وا می‌رم .....

خدا کمکمون کنه:*


پ.ن: راستش رابطه ما کمی پیچیده هست ..... چیزی یا اثری از عشق اینجا نیست ..... شاید بعد از ازدواج بود ...... اگر خدا خواست:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد