پروردگار
سلام! وقت بخیر
سال ۸۶ با همه خوبیها و بدیها، خوشیها و سختیها، امیدها و آرزوها، شدنیها و نشدنیهاش به پایان رسید و برگ تقویم جدیدی ورق خورد که بالاش نوشته فروردین سال ۱۳۸۷! توی این سال اتفاقات اجتماعی- سیاسی- فرهنگی زیادی افتاد ..... جامعه اگه باهوش و خردمند بوده باشه تحولات زیادی رو حس کرده و اگر بیخبر بوده « ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی» تا عبرت گرفته بشه و تجربه درست و حسابی برای سال ۸۷!
نامردی و بیانصافیه اگه نگم که من و کامران اساسی بهم علاقمند شدیم و الفتی که بینمون هست خدا رو شکر ریشهایه! و بازهم نامردیه اگه نگم کامران واقعا اخلاقای خیلی خوبی داره و مشکلاتی که داریم رو همین اخلاقای خوبش باعث میشه بتونیم تحمل کنیم
...... خدا رو شکر می کنیم که کامران از این موجودات بقول مامانم روغنی و مو سیخ سیخی
و بقول خودم لات و سوسول نیست! و خدا رو شکر میکنیم که هر دومون میخواهیم و داریم سعی میکنیم که مشکلاتمون رو حل کنیم و البته بیانصافیه اگه نگم که نسبت به قبل اوضاع و احوال خیلی بهتره!
مدتها بود که اینجوری دلم برای کامران تنگ نشده بود ....... دیدنش توی عید به روحم جلای اساسی داده! خدائیش دیشب خیلی خوش تیپ شده بود کامران!! واقعا دلپذیر بود!! یه آقای جنتلمن به تمام معنا! مو لای درزش نمیره!
از دوستای خوب و مهربانی که اینجا پیدا کردم و دوستانی که احیانا بصورت نامرئی در جمعون هستن هم همجوره تشکر میکنم و امیدوارم که سال خوبی داشته باشن! مخصوصا از دو دوست عزیز فاطمه خانوم و فیروزه خانوم ممنونم
که در نهایت صمیمیت و تدبیر، مهربانی کردن و امیدوارم هر دوی این عزیزان در سال ۸۷ همآغوش شادی و قرین رحمت و نعمت خداوند باشن و فیروزه جان هم هر چه زودتر آجیل مشکلگشایی رو به من بدن و منم به بقیه!
این روزها دلم نمیخواد به مشکلاتمون مثل قبل نگاه کنم ..... دلم میخواد سال ۸۷ سال موفقیت و خوبی و شادی باشه برامون! سال افتخار و پیروزی و بندگی خداوند ...... سالی که وقتی که گذشت ازش احساس رضایت داشته باشم!
الان که به یکسالی که گذشته نگاه میکنم، با تمام فراز و نشیبهاش، سالی بود که من توش خیلی چیزها یاد گرفتم! سالی بود که من یهو بزرگ شدم ...... سال ۸۶ سال عجیبی بود برام، غمهای زیادی داشت اما همراهش وقتی لحظات کمی که برای خندیدن بود، خندههای خوبی بود! سال ۸۶ سالی بود که من با تمام سکون و عدم تکاپویی که در خودم حس میکردم، نسبت به سال قبلش، یعنی سال ۸۵ من احساس پیشرفت میکردم! الان من از چیزی که بودم در سال ۸۶ راضی نیستم و مطمئنم میشد بهتر بود اما پیشرفتی که نسبت به سال قبل داشتم قابل توجه بود برام! من ناخواسته چیزی بدست آوردم که قبلا نداشتم و خدا رو بابت این نعمت شکر میکنم! امیدوارم که خدا ما رو قرین رحمت و نعمت خودش کنه و همه ما سال خوب و پربرکت و سعادتمندی زیر سایه آقامون داشته باشیم و ایشون به ما عنایت و نظر داشته باشن
انشاءالله!
پ.ن: راستش تا الان سرم خیلی شلوغ بود و همش مهمون داشتیم (بزرگ فامیل بودن بدیش همینه دیگه، فرصت پیدا نمیکنیم که حتی ظرفا رو جمع کنیم! یهو همه با هم میان!!) بعدشم که من امروز نمیدونم چم شده اصلا حالم خوب نبود! دیشب که همش حول آقا کامران بودم(یم) که داریم میایم خونتون و اینا و بعدشم که تمام خونشون پولک پولکی (بولکی)
شده و هی کامران میگن: هیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی!!!
پ.ن: کامران در این مورد من به تو افتخار میکنم! جدی میگم! به شعارهام هم میافزایم! کامران بلندترین مرد دنیا (دیگه حتی از دایی علی جونم هم بلندتره!!) کامران خوش تیپ ترین مرد دنیا!! همیشه و همه جا، آسودگی با کامران! هرروز بهتر از دیروز، کامران!
پ.ن: یه پست خوب زدم به امید اینکه وقتی اولین پست امسالمون خوب باشه تا آخر سال خوب خوب خوب باشیم و خبرای خوب بنویسیم ......... یه پست خوب زدم و خوب خوب نوشتم که تو هم دلت شاد شه ....... برام مهمه که تو هم دلت شاد باشه! با آرزوی بهترینها برای همه جوونا!
پروردگار
بین دو احساس سردرگم
از طرفی با دیدن کامران ذوق بودن با هم، در کنار هم، خندیدن راحت و بدون عذاب وجدانهای بعدش، ابراز محبت کردنها، حل شدن مشکلات و چیزهای خوبه دیگه توی ذهنم میاد و هر از گاهی هم دلم رو آب میندازه
از طرفی، کلمه عقد، وحشتی توی وجودم به پا میکنه!!
میترسم از خیلی چیزا! از اینکه زود باشه و هنوز آمادهاش نباشیم، از اینکه اشتباهی بکنیم که بعدها نشه درستش کرد، نه اصلا از هر اشتباهی میترسم، از آیندهای نامعلوم و مبهم، از اینکه اگه عقد کنیم و کامران بازم همینجوری باشه باهام اونوقت من دق میکنم
، از اینکه میترسم بریم مشاور و بگه نه به درد هم نمیخورین و خیلی چیزهای دیگه ....... ترسی که لرزشی در اندامم میندازه و دل درد میگیرم و حالم بد میشه و تنها راه تحملش دویدن توی اون لحظات و ساعتهاست ...... دقیقا کاری که روی تردمیل میشه کرد، دویدن با سرعت ۷.۶ و خیس عرق شدن تا وقتی که دیگه هیچ توانی در پاهام و عضلات بدنم نباشه!!!
شور و ذوق رو میشد توی صورت و رفتار کامران دید ..... کامران حق داره ...... تماس چشمی!! دیوانگیه! اما راست میگه!
احتمالا میتونه از فرار کردن نجاتمون بده و «بله» توی خطبه عقد رو از دهنم بکشه بیرون! میترسم
...... اصلا عجیب بنظر نمیآد که وقتی رفتیم محضر که عقد کنیم یا اینقدر استرس و اضطراب داشته باشم که همش توی دستشویی باشم و در حال حال بهم خوردن
(مثل روز نامزدی) یا اینکه وقتی میخوان امضا بگیرن پا بزارم به فرار!! ولی خوشبختانه کامران هم قدش خیلی بلنده و هم خیلی سریع میدوه و میتونه منو بگیره اون موقع! از این بابت کمی دلم قرصه!
واااااااااااااااااااااای!!!حالم بده! حالم بده! حالم بده!!!
انگار میخوان جونمو بگیرن که میگن برید سر خونه زندگی خودتون!! از ترس دارم میمیرم!!! چرا؟؟؟؟؟ این چه وضعیه که من پیدا کردم آخه؟؟؟؟؟ کامران بدادم برس!!!
آه!! این سیم کارتم هم که مشکل داره نمیدونم چجوری با کامران کمی حرف بزنم ...... دلم پوسید ...... دارم میمیرم از اضطراب!!!
کلیهام هم دوباره شروع کرده به درد گرفتن ...... هنوز کمه ...... وااااااااااااااااااااااااااااااااای! مرگ یه بار شیون یه بار!! کاش میگفتن همین فردا عقد کنین که حداقل اینقدر از اضطراب و استرس نمیمردم تا روز عقد!!
پ.ن: راستی! کسی میدونه برای عقد چیا لازمه و چه کارایی باید بکنیم؟ من و کامران جز اینکه یه روحانی که حتما باید آدم حسابی باشه و سید، دو تا حلقه و یه دفتر ثبت ازدواج، چیز دیگهای بلد نیستیم!! مامان اینامونم هنوز چیزی بهمون یاد ندادن!! میشه کمکمون کنین لطفا!
پروردگار
یادمه اولها هم خ.ج یک یا دو دفعه گفت تو باید به یه استیت ثابت برسی بعدش مشاوره ازدواج و جلسات یا هر چیزی که لازم باشه صورت بگیره! الان میشه راحت درستی حرفش رو محک زدیم و فهمیدم! (البته شاید اگر توی یه کانال دیگه بودیم اینجوری نبود، که خوب نیستیم! پس همین که هستیم باید روش فکر بشه و تصمیم گرفته بشه) در مورد جلسات رفتار درمانی هم همینطوره و احتمالا بعد از جلسات رفتار درمانی و نتیجه مطلوب اونا، نوبت به جلسات مشاوره ازدواج میرسه! (آدم به دیوانگی من پیدا میشه؟)
الان حرف زدن ما فایده نداره، البته اگه بگذریم که حرفی هم برای گفتن نداریم ..... آخرشم خیلی تلاش کنیم و بشینیم حرف بزنیم به هیچ جایی نمیرسیم و فرضا اگه به نتیجهای هم رسیدیم هیچ ضمانت اجرایی نداره و اصلا معلوم نیست که بدرد بخوره یا نه و خوب معلومه ...... باز این من خواهم بود که تحت فشار روحی و روانی و ناراحتی قرار میگیرم و اذیت میشم و تنهایی باید تحمل کنم!
میگی بریم پیش مشاور که اون باهامون حرف بزنه؟ اونم همینطوره ..... نتیجه نهایی یکیه! میخواد بهمون بگه چرا سرد شدیم؟ میخواد بهمون بگه چجوری دوباره بهم نزدیک و یا صمیمی بشیم؟ چی میخواد بهمون بگه الان؟ تو پول زیادی داری که بریزی دور؟
مشاور هم بریم تا وقتی که تو به یه شرایط ثابتی نرسی فایدهای نداره ..... نزدیک شدنمون چه فایدهای داره؟ یا مگه خودمون نمیگیم که درست نیست؟ پس نزدیک شدنمون فایدهای نداره و نزدیک هم بشیم تنها بیشتر اذیت میشیم و از عواقبش میترسیم و اگه فرضا یه زمانی هم بهمون خوش بگذره بعدش کوفتمون میشه!
سرد شدن رو تو در اول قدم خواستی ...... و در قدم دوم سبب عمیقتر شدنش شدی ...... ترجیح میدم که همینجوری باشه شرایطم مگر اینکه قرار باشه عقد کنیم که با احساسات الانم ترجیح میدم وقتی عقد کنیم که بدونم به ثبات رسیدی و دیگه از خیلی چیزها خبری نیست!
سعی میکنم دیگه درگیر مسائل تو نشم ..... شرعا به من مربوط نیست ...... اگه قرار باشه در آینده یه زندگی رو اداره کنی از همین الان باید تمرین کنی مسائل رو خودت حل و فصل کنی! شاید حتی بعضی وقتا ترجیح بدم اصلا هیچی ندونم، الان نمیدونم، تلاشی هم نمیکنم که بخوام جستجو کنم و یا دنبالش بگردم که بهترین حالت رو پیدا کنم، هر وقت احساس کردم شرایطم اجازه این کارا و یا مسائل رو میده میرم دنبالش!
تقریبا شدیم شبیه اون اولها ...... حدود اردیبشت ...... تنها فرقش اینه که اون موقع دیدمون مثبت بود و پر از انرژی بودم و شاد، اما حالا نه انرژی دارم نه شادم و خوب توی سینهام، ته قلبم یه چیزی سنگین و سخت شده ...... یه چیزی شکسته ...... آزرده شدم!! ته قلبم، تا حدی از اینکه عقد نیستیم راضیم ...... با خودم وقتی فکر میکنم میبینم اگه عقد بودیم و اینجور چیزها بازم بود، من داغون میشدم!!
بدم نمیاومد لهت کنم ..... بدم نمیاومد انتقام بگیرم و بندازمت توی یه مخمصه! با خودم فکر کردم که چه دردی رو درمان میکنه اذیت کردن؟ و خلاص!
برای اینکه روحی آزاد داشته باشم باید رها باشم!
فکر انتقام و اذیت کردن و یا هر چیز منفی دیگه، بیشتر از اینکه بخواد به هر کسی صدمه بزنه، منو اذیت میکنه و رنج خواهد داد و بعدها هم عذاب وجدان راحتم نمیزاره ..... دستگاه عدالت خدا خیلی دقیقه ...... همه چیز دست اون باشه بهتره!
من نمیتونم و نمیخوام با تغییر فاز تو تغییر کنم! من یه آدمم و احساس و عواطف خودم رو دارم! وقتی آزرده شدم، یعنی آزرده شدم! و تا وقتی این حالت برطرف نشه، تغییر حالت و رفتار نمیدم و دوست هم ندارم بدم! تصمیم گرفتم هر چیزی که هستم رو نشون بدم، عصبانیت،خشم، ناراحتی، خوشحالی، هر احساسی که داشته باشم تا بتونم از شکایات جسمانی و "وی کانورژن" که خ.ج میگه رها شم! نه گفتن و حالات ضد اجتماعی رو هم دارم تمرین میکنم! در نتیجه هیچ دلیلی نداره وقتی تو فازت عوض شد و شارژ و خوشحال بودی منم خوشحال باشم!
بنظر میاد فاصله گرفتن در حد معقول از تو، میتونه آرامشبخش باشه! میتونه اضطرابات و استرس آدم رو کم کنه ....... اینجوری کمی آرامش پیدا میکنم و خوب کم کم داره حالم بهتر میشه و تا چند روزه دیگه میتونم شروع کنم درس خوندن انشاءالله!
کلا احساسم رو گذاشتم توی صندقچه! اولش سخت بود، اذیت شدم! اما الان راحتم دیگه! هر کاری اولش سخته ...... بعدش دیگه راحته! شاید اگه همه چیز مثل الان پیش بره برای عید همون دختر شاد و سرحال باشم!
این مدت فرصت خیلی خوبی بود که به میزان استعداد هنری خودم و هنرمندی من پیببرم و ببرن! خیلی خوبه! تنها احساس رضایتی که از خودم توی وجودم هست، همینه!
پ.ن: شاید یه روزی چیزی که در من شکستی خوب شد! اما چینی بند زده دیگه هیچ وقت مثل روز اول نمیشه! شاید هم هیچ وقت خوب نشد ...... حیف از چیزهایی که قدرشونو ندونستی و ندونستیم!
پروردگار
سلام! وقت بخیر
خوبی؟
حالا دیدی چرا میرم سراغ دیوانگی؟
اما حالا کارم دیگه به دیوانگی نمیکشه، آخه دیگه احتیاجی به دیوانگی ندارم. هر چیزی که مسبب دیوانگی بود رو انداختم دور ..... حتی میخوام قلبم رو هم بندازم دور ..... شاید اینجوری تونستم اوضاع خودمو بهتر کنم صبرمیکنم ببینم توی این هفته چیکار میکنی و اگه چیزی تغییر نکرد من شروع میکنم به جراحی روح! هر چیزی که اذیتم میکنه رو برمیدارم و همه چیزو تغییر میدهم تا اون چیزی که دوست دارم و میخوام بشم
اینجوری حتی تو هم دیگه نمیتونی روی من تاثیری داشته باشی
پروردگار
ای وای ، براسیری ،کز یاد رفته باشد
در دام، مانده باشد ،صیاد رفته باشد
آه از دمی که تنها ، با داغ چو لاله
در خون نشسته باشم ،چون باد رفته باش
از آه دردناکی ، سازم خبر دلت را
روزی که کوه صبرم ، بر باد رفته باشد
امشب صدای تیشه ،از بیستون نیامد
شاید به خواب شیرین ، فرهاد رفته باشد
خونش به تیغ حسرت ، یارب حلال بادا
صیدی که از کمندت ، آزاد رفته باشد
شادم که از رقیبان ،دامن کشان گذشتی
گو، مشت خا ک ما هم ، بر باد رفته باشد
پر شوراز" حزین " است امروز کوه وصحرا
مجنون گذشته باشد ، فرهاد رفته باشد
حزین لاهیجی
پروردگار
تو بهشت منی
تو سرنوشت منی
کامران خوب من
تو پاک سرشت منی!
روز برفی بخیر و سلامت امیدوارم زود خوب بشی و بتونی از رختخواب بلند شی
خوشحالم .... گرچه هنوز مشکلاتمون حل نشده .... گرچه هنوز سنگی رو از جلوی پامون که برنداشتن هیچ بهش اضافه هم میکنن، اما خوشحالم که داریم یاد میگیریم با هم باشیم .... همدیگه رو ببخشیم، دوست داشته باشیم و بخاطر هم بعضی کارا رو نکنیم!
هنوز کمی میترسم ..... افتادم تو یه سرازیری که تا حالا نبودم توش ..... تا حالا کسی رو دوست نداشتم و خیلی برام طول کشید که بفهمم این دوست داشتنه نه چیزه دیگه! قبلا تصور دیگهای از دوست داشتن داشتم ..... فکر میکردم یعنی گل و بلبل بودن! اما حالا اینجور فکر نمیکنم .... ممکنه خیلی دوست داشته باشی و تمامش غم و ناراحتی باشه!!! بنظرم عجیب میرسه ..... نمیدونم چرا اینجوریه .... اما خوب هست مهم اینه که تو هستی و منم هستیم و مهمتر اینه که ما هستیم و خونه گرم و نرم و امنه و در و پنجرهاش هم محکمه و هر وقت سوز بخواد بیاد، پنجره رو میبندیم
راستش هیچ کس درک نمیکنه نمیشه الان از احساس گفت .... از درونیترین احساسها چون هنوز رسمی و شرعی نیست ..... ولی خیلیها شو میدونی ..... اما خوب شنیدن کی بود مانند دیدن
دیگه هر روز دلم داره برات تنگ میشه، چه ناراحت باشم از دستت یا نه، چه خوشحال باشم یا نه، چه باشی اینجا یا نه (خیلی خجالت کشیدم، لطفا بروم نیار که اینا رو خوندی
) بدتر از همه اینه که وقتی میای خونمون از ساعت ۹ که میشه عزا میگیرم که باید بری ...... واقعا دلم نمیخواد که بری ..... بابا اینا که همه عشق تو ان! خوب پسرتونو بردیم دیگه
بمون همین جا بخواب که اگه محرم شیم دیگه نمیتونی اینقدر بمونی احتمالا ( نمیدونم چرا اینجوریه، اونوقت که شرعیه و رسمی و عرفی همه تازه شستشون خبردار میشه و گارد میگیرن
)
پ.ن: هر کی (خ.ج) دوستش (کامران) نداره بره بمیره!