پروردگار
در یک مورد در زندگیم عمیقا به تصمیم خودم ایمان آوردم ...... باید روی پای خودم بایستم! تکیه بر دستانم خودم باشه و هیچ حامی هم نخوام ...... همسر من فقط یه مرده! همین! به همین سادگی ...... یه همزیستی مسالمتآمیز در راه خواهد بود! لذا من قطعا بروی استقلال و ایستادگی و استواری خودم پافشاری میکنم و اجازه نمیدم هیچ کسی بخواد آزادیم رو از من بگیره!
میخواهم موجودی قوی باشم! و میشوم!
پشت پا بر هرآنچه که دنیا و زمینیان دارند و خواهند میزنم و سیلی بر صورت همه مردان!
ادامه مطلب ...
پروردگار
سلام! وقت بخیر
اول از همه:
میلاد مقتدای صبر و بردباری، امام موسی کاظم(ع) رو به همه تبریک میگم و امیدوارم حداقل تئی این روز همه جوره به ایشون و اخلاق و سلوکشون اقتدا کنیم
دوم:
دیروز بقول بعضیها والنتاین بود و خوب اولین والنتاینی بود که ما حقیقتا یکی رو داشتیم که والنتاین باشه و البته دیروز خیلی خوش گذشت (هیچ کسی نمیتونه باور کنه چرا و جوری! به مغز هیچ کسی هم نمیتونه خطور کنه!)
سوم:
دیروز صبح ساعت ۶.۵ به زحمت با چشمانی خوابآلود از تخت بلند شدم و سعی کردم به خودم بقبولانم نمیشه کلاس رو دودر کرد، اونم اولین جلسه ترم جدید رو!
به همین دلیل کورمال کورمال رفتم و یه عالمه آب پاشیدم و خودمو گربهشور کردم تا چشمام باز شدن و بعدش شروع کردم به شستن دست و صورت و بعد هم بدو بدو لباس بپوش که ساعت ۷.۱۵ با سمانه سر شهرک دم اتوبوسها قرار دارم و گرنه کلاس دیر میشه!!
چهارم:
با حدودا ۱۰ دقیقه تاخیر به سمانه رسیدم و بعد از یه معذرتخواهی خیلی کوچولو با هم سوار اتوبوس شدیم و رفتیم که بریم کلاس! که خوب سمانه باب صحبت رو باز کرد و گفت امروز والنتاینه منم خندیدم و گفتم آره! بعدش پرسید چیچی هست؟ از کجا اومده؟ و خوب چون من ادبیات انگلیسی خوندم همه انتظار دارن هر چی از آنور آب میاید رو بلد باشم شروع کردم در مورد روایات مختلف والنتاین حرف زدن
پنجم:
از وقتی باب والنتاین باز شد، روز خوش من و سمانه هم شروع شد. هر کسی رو که یه چیزی دستش بود میدیدیم میگفتیم :«والنتاین مبارک!! دیدی!؟» و کلی میخندیدیم تا اینکه نزدیک دانشگاه تهران راضیه رو دیدم که داره مسیر رو چپه میره! گفتیم ایول راضیییییه!
برگشت و ما رو دید و سلامی کردیم و گفتیم ای خانوم کجا کجا؟
گفت داره میره یه جاییییییییی!!! گفتیم الله اکبر راضیه والنتاین مبارک!!
بعد از کلی مسخرهبازی گفت داره میره کارگاه مهارتهای زندگی و ازدواج و این حرفا. گفت ایول! من و آقامون هم ثبت نام کردیم و ۱۴ و ۱۵ اسفنده و اگه انشاءالله تا اون موقع کچل نشده باشیم میریم حتما!
تو جزوه بنویس بده منم بخونم و قبول کرد.
ششم:
دیگه مبحث والنتاین خیلی بالا گرفته!
سر کلاس که رفتیم بعد از سلام بلند دوتایی گفتیم والنتاین مبارک!! استاد (خانوم مرادی که باهاش کلی هم شوخی داریم و اصلا هم سن و سال خودمون هم هست) چشماش گرد شد و یه نگاهی کرد که نگو و نپرس! که بچهها هم زدن زیر خنده!
هفتم:
نهار قیمه بود و ما هم گفتیم به مناسبت والنتاین ناهار قیمه از رستوران جوان آوردن و البته ماست هم ندادن که سر والنتاین خوابمون نبره!
داداشهای بیشعور خودخواه هم کلاس نظام خانواده رو اونم روز والنتاین هپولی کردن و تنهایی ساعتی که خودشون میخواستن برگزار کردن و ماها بیبهره اونم روز والنتاین موندیم و تمام بعدازظهرمون به بد و بیراه و دری وری گفتن به داداشا و اینکه کی میشه بفرستنشون فضا و غیبت کردن از اونا گذشت!
هشتم:
کلی اعتصاب و اعتراض کردیم علیه این اقدام ناجوانمردانه داداشا و رفتیم با رئیس بزرگ حاجآقا رحمانی داد و بیداد کردیم
و اونا هم سر همهمون رو گذاشتن تو حنا که "تشریف ببرید سالن مسئله رو حل کنیم"
البته من و سمانه دیگه تشریف نبریم!
بلکه تشریفمون رو برداشتیم که بیایم خونه اونم روز والنتاینی که شبه جمعه هست بده تنها، دو نفری باشیم و بستنی و شکلات نخوریم!
نهم:
توی انقلاب "همه دو به دو با هم میرویم بیرون" بودن و ما هم هی میخندیدیم و میگفتیم والنتاین مبارک!
انواع و اقسام قلبها در انواع رنگها رو دیدیم و انواع کادوها رو هم در لحظه باز شدن دیدیم و دلمون آب شد از شکلاتهایی که ملت خوردن و به ما دو کودک محترم و با شخصیت تعارف نکردن!!!
دهم:
سمانه نزدیک ماشین ازم سئوال کرد: "تو از آقاتون همچین انتظاری داری که مثلا این روزا بیاد و برات کادو بیاره و برید بیرون و از این خوشمزهها بخورین؟" منم گفتم نه! آخه ما هنوز هیچی نیستیم که بخوایم کاری بکنیم و بگیم دوستت دارم و از این پروانهایها! بعد گفت :"نه منظورم اینه که بعدها چی؟ کلا دوست داری؟" منم خندیدم و گفتم: نه! باید هر روز والنتاین باشه و هر روز از اینا باشه!!
بعدش هر دوتامون خندیدیم.
سمانه به حرف و شوخی من خندید
و حتما فکر میکرد که منم به همینا میخندم
....... اما من میخندیدم تا اشکم از درون باشه نه بیرون
...... اشک بیرون، پرده دره، اما اشک درون شاید صفای دلی رو بیاره برای آدم
یازدهم:
نفیسه میگفت نامزدی خیلی دوران بدیه! منم گفتم راست میگی
............ واقعا مزخرفه! و شروع کرد از مشکلاتش و دعواها و ناراحتیها گفتن!......... اینکه اولش بد دل میشه و هی سوءظن پیدا کرده و همه چیز رو بد میبینه و هیچ چیزی رو نمیتونه باور کنه و .......... منم که احتیاج به گفتن ندارم همه میدونن که نه عقدم نه محرم!!
و خوب کلا حرفی نمیزنم مگه اینکه بگم خیلی بده و حواستون رو جمع کنین و اینا! نفیسه میگفت: "مشکلات شما با عقد حل میشه"
و خوب من اینجوری فکر نمیکنم!
منم درست همون احساساتی که نفیسه میگفت رو پیدا کردم ..... منم بد دل شدم، اما سوءظن ندارم! همه چیزو بد میبینم، خوبی و خوشی برام بیمعنی شده، افسرده شدم و همش میخوابم و اضافه وزن پیدا کردم
، عصبیام و جوش زدم! البته این جوشها بجای اشک و حرف به اندازه کافی پرده در ما شدن! منی که از ۱۷ سالگی یادم نمیآومد جوشی داشته باشم و صورتم صاف بوده، در سن مبارک ۲۵ سالگی فقط نصفه چپ صورتم شروع کرده جوش از نوع بزرگ و زشت زدن
!!! هر کاری هم میکنم خوب نمیشن!
دوازدهم:
توی خیابون از بس با سمانه والنتاین والنتاین کردیم، دیدم زشته دست خالی برم خونه! سه جفت جوراب از این ۱۰۰۰ تومنیها خریدم و گفتم ببین من برای خودم والنتاین گرفتم و جوراب خریدم اما تو چی؟ سمانه هم گفت من تازه دارم میرم والنتاین بگیرم! تو از کجا میدونی؟ منم گفتم جز پیرمردا هیچ کی نمیاد با تو والنتاین بره چون همه اهل حال و والنتاین الان سر قرار و والنتاینشونن و بعد از کلی شوخی گفتم حالا بیا یه جفت از این جورابا رو بردار به عنوان کادو والنتاین و نمیخوام باید قرمز باشه تا والنتاین باشه!
سیزدهم:
خسته، خوابآلود ساعت ۷ رسیدم خونه. کادوی والنتاینی که به خودم داده بودم رو به همه نشون دادم و اضافه کردم که "من چقدر مهمم برای خودم که به خودم کادو دادم اونم از نوع سه جفت جوراب و تاکید کردم که اصلا قیمت مهم نیست، مهم اینه که من یادم بودم و کادومو دادم!"
همه با هم چایی خوردیم و عید رو تبریک گفتیم به همو و بعدشم من همه رو بستنی مهمون کردم و خودمم دوتا خوردم.
شب هم بدون اتفاق خاصی سپری شد و ما ساعت ۱۲ خوابیدیم! بدون حتی یه تبریک عید یا والنتاینی به صورت کاملا حقیقی در طول روز! شب هم توی تخت بعد از خواندن یس، به خواهر شوهر گرامی آینده و دو سه تا از دوستام یه اس ام اس عشقولانه که سودی برام فرستاده بود رو فرستادم که بگم یادتون بودم و فقط یه بهانه باشه که شاید کمی از احساسی که بهشون دارم و منتقل کنم
چهاردهم:
امروز جمعه! میلاد امام موسی کاظم(ع) و روز خیلی خوبیه برام. نه خوشحالم نه غمگین! بعد از مدتها قلبم احساس سنگینی شدید و فشار نمیکنه و خوب حسابی خوابیدم همه صبح البته به برکت این بود که همسایمون که دعای ندبه داشتن خدا خیرشون بده، سر و صدا نکردن و گذاشتن ما بخوابیم
پروردگار
سلام! وقت بخیر
یکی دو روز دیگه بیشتر لازم نیست صبر کنم بعدش معلوم میشه که چی به چیه و چقدر باید دید و انتظار داشت و چه شود و الی الخ!
امروز هم رفتم سی تی اسکن! جای همه خالی! یه پارچ آب و دارو گذاشت جلوم و گفت هر ۱۰ دقیقه یه لیوان میخوری تا فقط یه لیوان بمونه! اونو وقتی صدات کردم بری تو میخوری!
داشتم میمردم دیگه!! ۴۰ دقیقه منتظر بودم که صدام کنه!! همه فهمیدن اونجا که من مشکل پیدا کردم ..... مردم از خجالت!!
ولی خوب عوضش بدش راحت شدم
هنوز که هنوزه توی دلم یه اقیانوس مواج داره ول میخوره!!
راه که میرم احساس میکنم طوفان میشه اون تو!!
خدا بخیر کنه بعدی رو
پروردگار
چندی پیش به این نتیجه رسیده بودم که گاهی انسانها کر هستند! اما نمیدانستم کور هم میشوند و بعد شفا مییابند!!!!
پروردگار
سلام! وقت بخیر
روانشناس خوب ما میگه که من از لحاظ شخصیتی مشکل دارم. منم گفتم اوکی مشکلم چیه؟ ایشون گفتن که من فاکتور ضد اجتماعی بودنم در حد صفره و این باعث میشه که نتونم دعوا کنم با کسی و هیچ وقت به کسی بدبین نمیشم و از کسی بدم نمیاد و دشمنی نمیکنم! من گفتم مگه بده؟ گفتن نه! اما مشکلم اینجاست که من یه V کانورژن دارم!!! حالا این V کانورژن یعنی اینکه من نسبت به محیطم خیلی حساس و زودرنجم ..... و این باعث میشه در صورت بیتوجهی دیگران به من یا هر رفتارشون من همه چیزو توی خودم بریزم و بجای واکنش احساسی یا روانی، از طریق جسمم بروز میدم و شکایات جسمانی میکنم، سردرد، دل درد، حساسیتهای شدید، عود کردن حساسیتهای پوستی، پا درد، کمر درد و غیره! بعد ناراحت که شدم، افسرده میشوم و افسرده که شدم فانکشنم میاد پائین و افراد درو برم یا همسرم رو پس میزنم و وقتی پس زدم از لحاط عاطفی میبرم ازشون و دیگه نمیتونم کاری براشون انجام بدم و یا حتی بقول ایشون به همسرم "سرویس" بدم!! بگذریم که سرویس دادن از قول ایشون شامل چه چیزهایی میشه و از نظر ایشون زن باید عین یه کنیز از نوع مدرن و اجتماعی و با فرهنگ و مودب و تمیز و شیک و تحصیلکرده در اختیار همسرش باشه و به هر ساز خشک و زشت و زیبای مرد برقصه و صداش هم درنیاد تا وقتی بره پیشه "دوست صمیمی" که داره و هر چیزی که هست و نیست رو برای اون تعریف کنه و باهاش درد دل کنه و از نظر روحی و روانی تخلیه بشه درست مثل کاری این روانشناس ما انجام میدن!!
و از همه مهمتر اینکه من هنوز به حد بیماری نرسیدم از نظر ایشون!!! و خوب با همه این اوصاف نمیشه درمانم هم کرد!!!! و اگر هم جلسات روان درمانی طولانی ۵ ساله هم بزاره برام فقط ۲۰٪ احتمال داره از لحاظ شخصیتی تغییر پیدا کنم!!! و تنها نویدی که ایشون میتونن بهم بدن اینه که هر وقت با هر کسی مشکلی پیدا کردم بیام به ایشون "گزارش بدم" تا ایشون بگن که باهاش چجوری برخورد کنم و حرف بزنم و رفتار کنم که خوب باشه!!
و در این راستا گفتم که خوب حالا من با کامران الان که این مشکل رو دارم چیکار کنم؟ که خوب گیر کردن و حرفای پرت و پلا گفتن و آخرشم نگفتن من با کامران و الان چیکار کنم!!! و فقط در مورد کامران به این نتیجه رسیدن که باید یه قرص دیگه هم شروع کنه برای وسواسی که داره!!!!
خوب من مسلما با این روانشناس حالم خوب که الان هست هیچی، توپ توپ میشم!!! نظر شما چیه؟
پ.ن: دیروز کل جلسه مشاوره رو بدون اینکه بدونن ضبط کردم و شب بعدش که دیدم کامران قصد خوابیدن نداره، شروع کردم گوش دادن و مرور کردن!! بعد ۱ ساعتی که گذشت دیدم دیگه نمیتونم بخوابم و مغزم پر شده از حرفایی که ایشون زدن و کلم داره منفجر میشه ..... واقعا نمیتونم بهش اعتماد کنم ..... دیگه حاضر نیستم ببینمشون ..... هیچوقت!! مگر بخاطر کامران با من کاری داشته باشن و بخوان منو ببینن که اونوقت مجبورم که برم!! مگر اینکه فتوا بدن دوباره که ما به درد هم نمیخوریم و نباید با هم عقد کنیم که دیگه اینجا قضیه فرق میکنه و دیگه کاری به کار من نداره و میره رو خط سوگل و مهشید خانوم و اون بنده خدایی که قرار میشه با کامران ازدواج کنه! خدا بقیهاش رو بخیر کنه!!! اگه واقعا مادر شوهر بشه چی میشه!!! بیچاره عروسش!!!
پروردگار
یه سئوال توی سرم میچرخه ..... چند روزه که هی این سئوال رو از خودم میپرسم و هنوز نتونستم جوابی بهش بدم .... لطفا شما بگین جواب چیه و کمکم کنین!
آقا تازه از راه رسیدن و شاد و شنگول وارد منزل میشن و خانوم بهشوم خوشآمدی گفته و میان که کیف رو ازشون بگیرن که بوی ادکلن زنانه رو حس میکنن! [خوب ادارهاس دیگه، خانومها هستن، حتما ماله همکارا بوده! بیخیال بنده خدا خستس خیلی] یه نگاه دیگه به آقا میاندازه و تعجب میکنن! آقا از سر مهربانی و دلانگیزی صورتشون میارن جلو که گونه همسر مهربانشونو ببوسن که خانوم باقیمانده آثار رژی پاک شده رو روی گردن آقا میبینن .....
حالا سئوال: الان خانوم باید چه عکسالعملی نشون بدن!؟
خانوم قصه ما شوکه شدن. هنوز نمیدونن باید چیکار کنن ..... گیج و منگ موندن و نمیتونن رفتار درستی رو اتخاذ کننبیایید یه کمی حیطه این سئوال گستردهتر کنیم، حیطه رو به هر رفتار شبهه آمیزی از قبیل فیلم و عکس و خندیدن با این و اونو و نمیدونم هر چیزی که شرع خط قرمز کشیده براش تعمیم بدیم! شما کمک کنین، شاید این سئوال خیلی از ما خانوما باشه که در برابر این رفتارها چه نوع احساسی درسته و دقیقا باید چیکار کنیم؟ گرچه احساس میکنم حساسیت آقایون خیلی کم شده و به طبع اون حساسیت خانوما هم واقعا پایین اومده! دیگه اینقدر عادی شده این چیزا که خانوادگی میشنن نگاه میکنن
خوب حالا نوبت شماست! بسمالله!