در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

برف

پروردگار

 

 

 

سلام! وقت بخیر

خوبین؟

با برفا چه می‌کنین؟

خیلی زیباست ..... خیلی .....

من مخالف پاک کردن این زیبایی از روی کوچه و پشت بام و در و پیکر خانه‌ها هستم ..... اما هیچکسی به حرفم گوش نمیده و برای کسی مهم نیست چقدر زیباست!!! همه فقط به فکر اینن که چجوری برن بیرون سر کار یا مدرسه یا ......!! هیچکسی به فکر این نیست مگه سالی چند بار همچین برفی میاد که بتونن توش راه برن و فکر کنن و از زیبایی و طبیعتی که ایجاد می‌کنه لذت ببرن و برای مدتی هرچند کوتاه پاک باشن و خالص و صادقانه و طبیعی رفتار کنن ......

من برف رو خیلی دوست دارم

من بارون رو هم خیلی دوست دارم

اما برف رو بیشتر دوست دارم!

زیر بارون باید تنهایی راه رفت و تنها بود!

زیر برف باید چندتایی بود چون بعدش برف بازی می‌چسبه

 

 

پ.ن: امروز بعضی‌ها رو هم از راه جاده شمال برگردوندن تهران

 

 

عجب صبری خدا دارد!!!

پروردگار

 

 

 

 

 

عجب صبری خدا دارد !

 

اگر من جای او بودم

                          همان یک لحظه اول که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان

                          جهان را با همه زیبایی و زشتی به روی یکدگر ویرانه می کردم .

 

 

 عجب صبری خدا دارد !

 

اگر من جای او بودم

                          که در همسایه صدها گرسته ، چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم

                          نخستین نعره مستانه را خاموش آندم بر لب پیمانه می کردم

 

 

عجب صبری خدا دارد !

 

اگر من جای او بودم

                          که می دیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین

                          زمین و آسمان را واژگون ، مستانه می کردم

 

 

 عجب صبری خدا دارد !

 

اگر من جای او بودم

                          نه طاعت می پذیرفتم نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده

                          پاره پاره در کف زاهد نمایان سبحه صد دانه میکردم

 

 

عجب صبری خدا دارد !

 

اگر من جای او بودم

                          برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان

                          هزاران لیلی نازآفرین را کو به کو آواره و دیوانه می کردم

 

 

عجب صبری خدا دارد !

 

اگر من جای او بودم

                           بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان

                           سراپای وجود بی وفا معشوق را پروانه می کردم

 

 

عجب صبری خدا دارد !

 

اگر من جای او بودم

                         به عرش کبریایی ، با همه صبر خدایی تا که می دیدم

                         عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد

                         گردش این چرخ را وارونه بی صبرانه می کردم

 

 

عجب صبری خدا دارد !

 

اگر من جای او بودم

                          که می دیدم مشوش عارف و عامی زبرق فتنه این علم عالم سوز مردم کُش

                          بجز اندیشه عشق و وفا، معدوم هر فکری در این دنیای پر افسانه می کردم

 

 

عجب صبری خدا دارد !

 

اگر من جای او بودم

                          همین بهتر که او خود جای خود بنشسته !

                          و . . .

                          تاب تماشای تمام زشت کاریهای این مخلوق را دارد

                          وگرنه من به جای او چو بودم

                          یک نفس کی عادلانه سازشی با جاهل و فرزانه می کردم

 

 

عجب صبری خدا دارد !

                                           عجب صبری خدا دارد !

                                                                                          عجب صبری خدا دارد !

                                                                                               

 

 

     

 

 

 

 

 

                                                                                   رحیم معینی کرمانشاهی            

 

 

 

 

  

اعیاد مبارک

پروردگار

 

 

ساقیا آمدن عید مبارک بادت

   وان مواعید که دادی مرود از یادت

 

بدین وسیله صمیمانه، عشقولانه، مفتخرم که اعیاد پسین را تبریک عرض نموده بازگشایی مجدد این وبلاگ را به اطلاع عموم رسانیده همراه با این روزهای فرح‌انگیز و جشن‌های این اعیاد بزرگ شیعیان، جشن بگیرم

امیدوارم که همواره شاد و دلآنگیز باشید

 

 

 

 

یادداشت آخر! یک فضول

پروردگار

 

 

سلام! وقت بخیر

متاسفانه به علت سرک کشیدن یه آدم فضول توی محیط خانوادگی و خونه دو نفره ما اینجا و خوندن مسائل مربوط به ما که نمی‌خواستیم بعضی‌ها بدونن، مجبورم وبلاگ رو ببندم! از دوستان هر کسی مایل هست که ادامه تبادل لینک صورت بگیره، لطفا کامنت بزنن تا لینک به صورت خصوصی داده بشه

 

متشکرم

و خداحافظ

 

 

چند اپیزود از زندگی

پروردگار

 

 

 

سکانس اول:

بهم ریختگی شدید!! ریاضی دست از سرم برنمی‌داره و از پس رسیدن به استاد برنمی‌آم! همیشه از استاد عقبم!! توی این گیر و دار و شلوغی کارها و درس‌ها، چیزی به اسم کار خانه هم افتاده گردن من!! البته هیچکسی قبول نداره که من توی خانه هم کار می‌کنم و در آینده هم می‌گن که کارهای خانه رو کامران انجام میده و بی‌چاره و طفلک کامران که گیر تو افتاده!!

سکانس دوم:

من عصبانی، بابا در آرامش

هر چقدر سعی کنم سریعتر کار کنم، سریعتر مورد بعدی پیدا میشه! انگار سرعت بابا هم افزایش پیدا کرده!! هنوز تمرین‌های جی مت رو حل نکردم و مونده!!! خیلی خسته‌ام! هنوز خستگی هفته گذشته از تنم در نرفته!

سکانس سوم:

من یه گوله آتش، بابا عصبانی

داریم می‌زنیم به تیپ هم! ۲ تا لشگر همو دارن له می‌کنن!! یه لحظه یادم اومد این لشگر باباست نه یه دشمن غریبه!! من عقب نشینی می‌کنم اما استراتژی سکوت رو پیش می‌گیرم!! له شدم! زخمی شدم ..... خونریزی دارم می‌کنم ..... درد می‌کنم ..... عصبانیم از دست خودم که امر خدا رو که از محرمات بود زیر پا گذاشتم!! از طرف دیگه هم دلم شکسته ..... غرورم جریحه دار شده .... الان شبیه آدم‌های منتقم دیوانه‌ای هستم که خودشونو زنجیر کردن به کسی صدمه نزنن!! دارم از درون داد می‌زنم!!

سکانس چهارم:

خانه ساکت

همه دلگیر .... همه خسته ..... من ساکت! باید یه کار پیدا کنم!‌خیلی فوری! داره آخر ماه میشه!با یکی از دوستام هم صحبت کردم .... قرار شد هر وقت خواستم برم خوابگاه پیشش ..... چه برای درس خواندن چه ماندن!

سکانس پنجم:

کامران داره می‌ره رو اعصابم! هی سئوال سئوال سئوال! خدا خیرش بده که بیشتر گیر نداد و گرنه داد می‌کشیدم دیگه!

سکانس ششم:

یه نیمچه کار پیدا کردم ..... تعلیم یه بچه انگلیسی توی خانه ..... از ساعت ۸ صبح تا ۵ بعدازظهر! حالم از بچه‌داری بهم می‌خوره ..... هنوز جواب ندادم ..... با رزومه‌ام حال کردن ..... یه مدیر که حالا به بدبختی افتاده دنبال کار می‌گرده حتی با ۱۵۰ هزار تومان هم راضیه!!! اوضاعم به کجا کشیده!! خدا بزرگه .... اگه کار بهتری یدا نکردم آخر هفته می‌رم برای قرارداد بستن .....

سکانس هفتم:

کامران مخم زد که تا کنکور دور و بر کار نگردم ..... اصرار داشت ازش بگیرم ..... نمی‌خوام از کسی چیزی بگیرم!!! فعلا که دارم ..... تا کنکور احتمالا هنوز برام چیزی می‌مونه ..... کمی صرفه‌جویی می‌کنم ببینم چی میشه .....فعلا دیگه دنبال کار نمی‌گردم، اما بی‌خیالش هم نشدم!

سکانس هشتم:

دارم دلم رو خوش می‌کنم به کامران! می‌دونم دارم سرم رو می‌کوبم به دیوار ..... اما خوب! فعلا باید یجوری خودم رو دلداری بدم! قسمت روزگار هم فعلا اینه ..... شکر! راضیم به رضای خدا! البته این به معنای تعطیل کردم تلاش نیست! دویدن از ما و به مقصد رسیدن و نیروی دویدن دادن از خدا! انشاءالله که نتیجه هر چی خیر همون باشه

سکانس نهم:

تو خودم شکستم! امید‌هام معلوم نیست به چی بنده ...... اصلا امید در این مورد معنی داره!؟ نمی‌دونم قرار چی بشه! نمی‌دونم خدا قراره چجوری منو پرورش بده! نمی‌دنم چی می‌خواد بشه! حداقل اگه می‌دونستم چی قراره باشه دیگه از یکسری چیزها دل می‌کندم و خودو با خواستن‌ها و آرزوها و امید‌ها کنار می‌اومدم و قبول می‌کردم همینه که هست! قسمت اینه و باید تلاش کرد در همین شرایطی که هست ..... اما الان از این وضع خسته شدم! یه نمودار سینوسی که هی صفر میشه و منفیه یک و صفر و دوباره یک و دوباره صفر و دوباره منفیه یک و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره ودوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و  دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره ...................

سکانس دهم:

یه خواستگار ..... تو کلاس کنکور ...... اینجا هم دست از سرم برنمی‌دارن!!‌چرا نمی‌زارن من با بدبختی خودم تنها باشم!؟ فقط نمک به زخم آدم می‌پاشن هی!!!

سکانس یازدهم:

من عصبانی!! خیلی عصبانی!!

به کامران می‌گم بمون خونه استراحت کن، نمی‌مونه! خدا رو شکر هر کاری که دلش بخواد انجام میده و البته اصلا نتیجه براش مهم نیست!!

خیابون شلوغ!! بیشتر عصبانی!!

خیلی خسته‌ام!! دلم می‌خواست توی این وضعیت برم خونه و بیفتم رو تخت و بخوابم! و حالا توی اتوبوس توی ترافیک دارم هر لحظه عصبانی‌تر میشم! لعنت به این وضعیت! به نماز جماعت امامزاده نمی‌رسیم ..... لعنت به چشما‌ی بصیرت کور آدما!!

سکانس دوازدهم:

امامزاده صالح! بوی آرامش

فضا پر از آرامش و معنویته! اینجا میشه نشست و راحت شد! نماز تموم شده و من که دیگه کفری شدم الان فرصتی دارم که کمی آروم شم! کامران نیشش رو زد! اا فایده نداره! کفری‌تر از این حرفام که نیش و نوش بهم اثری داشته باشه! فقط جلوی  دهنم رو گرفتم که هیچی نگم که بعدا پشیمون شم!

سکانس سیزدهم:

کنار ضریح! آرامش! خدا و درد دل

کمی آروم شدم! گریه بر هم زخم بی‌درمان دواست! نه هر درد بی‌درمان! درد بی‌درمان رو باید پیش خدا برد ..... برای زخم میشه گریه کرد که با شوری اشک شسته شه و نمکش درمان زخم باشه! درددل با خدا همیشه حال آدم رو جا میاره! همیشه روح غبار گرفته رو دستمال میکنه ..... اما حرفای این آقاهه که داشت رو منبر صحبت می‌کرد عصبانیم کرد ..... "جوونا اینقدر دنبال تشریفات و تجملات می‌رن توی ازدواج که از همه چی می‌مونن!‌ازدواج رو ساده بگیرید!‌ دختر و خانواده‌اش بقدری سخت می‌گیرن، مهریه فلان قدر و خونه و ماشین فلان قدر و جشن آنچنانی می‌خوان که پسر بدبخت و فراری میشه از ازدواج" اگه داد می‌کشیدم سرش بی‌راه نبود!!! آخه چرند گفتن هم حدی داره ..... درد من اینه که سخت نگرفتیم و وضع ما اینه، اگه سخت می‌گرفتیم که دیگه نون هم نداشتیم بخوریم!! بابا یه نگاه به دور و برت بنداز ببین کجا داری صحبت می‌کنی!! یه مشت آدم خنگ و نفهم که پای منبرت نشستن داری اینجور حرفا رو می‌زنی .... مثلا منبر امامزاده صالحه، به حرمتی داره و باید حرف‌های درست و علمی و اصولی مطرح شه! نه درد یه قشری که معلوم نیست چند درصد جامعه‌ان! بقیه جامعه (مثلا ما از قشر خوب و تحصیلکرده و خانواده‌های مرفه محسوب میشیم جونه خودمون) که درصد زیادی رو هم تشکیل می‌دن حتی درصورت ساده گرفتن هم مشکل دارن ..... آخه من نمی‌فهمم اینا رو از کجا میارن و پیدا می‌کنن!؟!این وقتا که میشه خدا رو شکر می‌کنم که پای منبر و حرف کسی نشستم و نمی‌شینم مگر اینکه بدونم کیه و چیه و جاهایی مثل دانشگاه یا حوزه باشه!!

سکانس چهاردهم:

من با یه من عسل= قابل خوردن

خوب حالا من آرومم و از نظر کامران عسل مالی شدم و حالا قابل هضمم!! حالا میشه تحملم کرد احتمالا!! من حالا می‌تونم تحمل کنم! گشنمه ..... اما دوست ندارم بگم گشنمه! عادت نکردم هیچ وقت ضعفم رو بروی خودم بیارم! ترجیح میدم از گشنگی بمیرم و نگم که گشنمه!

سکانس پانزدهم:

توی اتوبوس نشستم! خانم جوانی خسته روی صندلی کنارم ولو شده! تابلوه که کوه بوده و اهل کوهنوردی و ورزشه ...... کمی برمی‌گرده و منو نگاه می‌کنه ...... نزدیک شهرک که شدیم بهم گفت: شما ازدواج کردین؟ آتیش گرفتم!! آخه بدبختی تا چه حد!! آروم خندیدم و گفتم بله! حال نکردم بگم نه تازه نامزد کردم ...... حوصله‌ام از این وضع سر رفته!‌دیگه خسته شدم!! کامران حالش خیلی بده ...... چرا درست و حسابی استراحت نمی‌کنه که خوب بشه!؟ اینقدر وضعش خراب بود که بابا رسوندش خونه ..... شاید اگه تنها می‌رفت وسط راه حالش بهم می‌خورد!

سکانس شانزدهم:

شروع کردم به گول مالی ..... اینجوری همه چیز قابل تحملتره ...... سر کسی که گول نمی‌مالم! سر خودم گول می‌مالم ..... خوب همه چیز خوبه اینجوری مگر وقتایی که یادم میاد دارم گول می‌مالم! همه چیز گل و بلبله!

سکانس هفدهم:

گور بابای دنیا! هیچ کسی دست از سرم برنمی‌دارن! یه عروسی هم که می رم ولم نمی‌کنن!! به مامانم می‌گه دخترتون دانشجوه؟ مامان می‌گن: نه داره برای فوق درس می‌خونه! میگه: ماشاءالله چقدر زود درستون رو تموم کردین! می‌گم: نه اتفاقا پشت کنکوری هم بودم!! میگه: خوب خیلی خوب موندین! مگه چند سالتونه؟ مامان می‌گن: ۲۵ سالشه! می‌گه: منم پسرم ۵۹ اییه! فوق نرم‌افزاره و هسته پژوهشی چی چی کار می‌کنه! تازه توی سردار جنگل خونه خریده! آخه نمی‌دونم فلسفه حلقه چیه وقتی دستم می‌کنم و هنوز خواستگاری می‌کنن!؟!؟ یکی نیست بگه کووووووووووووووور!! چشماتو باز کن ببین انگشتر به این گندگی دستشه!!!

بخدا دیگه اعصاب برام نمونده ..... همشونم تو دلشون میگن عجب چیز دندون گیری گیرش اومده که محل پسر ما نمی‌زاره!! خودشونو و پسراشون همه با هم برن به جهنم!!!

سکانش هجدهم:

خسته‌ام خیلی ..... ولی باید بلند شم که بتونم با اتوبوس برم کلاس! جمعه که تاکسی پیدا نمیشه! ساعت ۷ رسیدم سر ایستگاه اتوبوس انقلاب! تا ۷.۵ هنوز اتوبوس نیومده بود! آخرش گفتم ول کن! یا می‌رسم یا نه! کمتر دیدن استاد مسخره تافل ثواب داره!

سکانس نوزدهم:

من این مثلا استاد تازه به دوران رسیده بی‌سواد بی‌شعور و بی‌فرهنگی که دین ستیزه و همش بلده آدمای مذهبی رو مسخره کنه می‌کشم!!! زورش اومده دیده یه دختر چادری پیدا شده که جوابشو فرانسه میده و تیکه آلمانی هم می‌تونه بهش بندازه و غلط‌هاشو می‌گیره!! منو ضایع می‌خوادبکنه سر کلاس!؟ به من میگه u got from the wrong side of the bed !! اصلا به تو چه! تو نمی‌فهمی فرق عربی و انگلیسی رو که داری باهاش میشمری من چی بگم به تو!؟ تو که نمی‌فهمی تطابق زمانی بین خیلی از زبان‌ها وجود نداره بهت چی میشه گفت آخه!؟!؟

سکانس بیستم:

سر کلاس ریاضی دیگه کله‌ام داشت می‌افتاد از خستگی و خواب‌آلودگی ..... دست خطم شده خرچنگ قورباغه! رفتم چند دقیقه بخوابم و نماز بخونم که دیدم شد ۴۵ دقیقه خواب!! هول هولکی دویدم سر کلاس و ساعت که ۴ شد مجبور شدم نیم ساعت بخاطر برنامه‌ریزی مامان خانوم و عدم هماهنگ کردن و اجازه گرفتن کامران دم کلاس توی خیابون بایستم تا ددی جون تشریف بیارن و بنده هم نتونم برای هفته چهارم آمپولم رو بزنم و البته دیگه اوضاع جوری شده که مرتب باید به خودم عسل بمالم که قابل تحمل بشم!! نه ناز دارم نه ناز می‌کشم! گولم دیگه نمی‌مالم سرمو! به مامان هم گفتم قبول نمی‌شم باید از الان برای ساله دیگه درس بخونم! این‌همه عمر رو هدر دادم یکساله دیگه هم روش! خونه و زندگی خاصی هم که ندارم که بخوام شور اونو بزنم که وای به این برنامه‌ام نمی‌رسم به اون برنامه‌ام نمی‌رسم! همین کار ساده خونه رو دارم که بکنم و دنبال یه کار ساده و راحت بعد کنکور، میشه تنها برنامه‌ زندگیم تا وقتی که این زندگی رو مرتب کنیم و حوصله کنیم یه برنامه براش بریزیم!! اصلا مگه این زندگی چی هست!؟ ولش کن بابا!! هر چی میخواد بشه بشه!! به جهنم!! چیه آدم اینهمه حرص و جوش بخوره که معلوم هم نیست آخرش چی میشه! ول کن بابا.....

این پایان یه هفته بسیار دلچسب بود!! پایانی دلچسب‌تر از خوده هفته!!

 

 

 

دختر ... روز ملی دختران! و واقعیتی نه چندان پنهان!!

پروردگار

 

سلام!‌وقت بخیر

میلاد حضرت فاطمه معصومه و روز ملی دختران مبارک! این روز باید شاد بود ..... اما ترجیح میدوم بجای شادی الکی و دل خنک بی‌فایده کمی غمگین باشیم و فکری بحال وضع و حال و روزمون بکنیم، شاید که سبب شد در آینده دیگه شاهد روح‌های دردمند دختران نباشیم

راستش من چیزی در مورد جرم مشهود نمی‌دونم و تا بحال هم این کلمه رو در ارتباط با امر به معروف و نهی از منکر نشنیده بودم ..... فقه هم که خوندیم چیزی از این کلمه نگفته بود!!

http://www.isna.ir/Main/NewsView.aspx?ID=News-1015470&Lang=P با دیدن این لینک چندین و چند سئوال توی ذهنم مرور شد ..... خاطرات تلخی از گذشته، دردهای و زخم‌ّ‌هایی که معمولا روش ناخن کشیده میشه و شخصیتی که از زن و یا دختر توی جامعه‌ای متاسفانه تحت اسم متعالی نامگذاری شده و هیچ چیزیش به اسلام نرفته!!

چه فرقی می‌کنه!؟ ایران، عربستان، کویت، امارت!!! واقعا چه فرقی می‌کنه!؟

تنها تفاوتش توی نوع بروز رفتاره!! توهین و تخریب شخصیتی و آزار روحی و روانیش هیچ فرقی نمی‌کنه!‌ از دید من، چه توی تاکسی ناخواسته لمس شی، چه توی خیابون متلک‌های نابهنجار بشنوی، چه مستقیما خرید و فروش بشی و یا اینکه وادارت کنن خودت تنت رو بفروشی، هیچ فرقی با هم نمی‌کنن ..... همه اینا نشان دهنده ذات دردمند مردها و خواهش‌ها و ناهنجاری‌های روحی و روانی ‌اونا و فقر شخصیتی و دینی و فرهنگی جامعه‌اس!!

دردم از اینه که هیچ دختری صداش در نمیاد وقتی این اتفاق‌ها می‌افته!! دردم از اینه که هیچ عکس‌العملی نشون داده نمیشه و اگر هم نشون داده بشه همه میگن یه کاری کرده که اینطور شده!! حتما خودش یه مشکلی داشته!! دردم از اینه که فیلم‌هایی که آبروی مردم رو به بازی می‌گیرند و پر از صحنه‌ّای تهوع‌آور و شنیع هست بطور جنون‌آمیزی دست به دست، گوشی به گوشی می‌چرخه تا این عطش و استسقای درمان نشدنی این قوم دین و شخصیت و روح به یغما رفته رو کمی فرو نشاند!!

دردم از اینه که پدران و برادران و همسران ما هم از مشتریان این بازار بی‌حیایی‌اند! دردم از اینه که هیچ کسی خودش رو حتی برای یک لحظه جای اون آدمی که داره چوب حراج به آبروش می زنه، نمیزاره!! دردم از اینه که هیچ ماده قانونی وجود نداره براش! دردم از اینه که یکی از بزرگترین اعمال زشت و قبیح دین ما ریختن آبروی فردیه! دردم از اینه که توی اسلام طوری رفتار شده و برنامه ریزی شده که افراد حتی نباید بگن مرتکب چه گناهی شدن! و وجه تمایز اسلام و مسحیت هم در همینه ..... اسلام روح عزت نفس و کرامت رو پرورش میده و مسحیت از طریق اعتراف گرفتن و رنج و ریاضت می‌خواد به رهایی برسونه انسان رو! دردم از اینه که این دین رو چیکار دارن می‌کنن!!‌دردم از اینه که داد می‌کشیم مسلمونیم!! دردم از اینه که وقتی این چیزها رو می‌بینن چجوری روشون میشه شب بیان خونه و تعریف هم بکنن برای زن و بچه‌اشون!!؟؟!؟ دردم از اینه که توصیه می‌کنن که این دختر حتما کار بدی کرده که اینجوری شده، شماها اینجوری برین و اینجوری بیان که گربه شاخت نزنه!!

دردم از اینه که تا حالا چندبار ما دخترا، در برابر تعرضات مختلفی، از انواع مختلف، چه شخصیتی، چه جسمی و چه جنسی، که بهمون شده ایستادیم و مقابله و برخورد کردیم و کار رو به مراجع قانونی کشوندیم!؟ اگه چندبار این عمل صورت می‌گرفت، هیچ وقت دیگه هیچ خانومی برای اینکه صندلی جلوی تاکسی بشینه حرص نمی‌زد و یا اینکه هیچ خانومی استرس و اضطراب نداشت از اینکه ناخواسته لمس بشه و یا بازوش به این یا اون بخوره یا این آقا خودشو جمع نمیکنه وقتی میشینه یا اون انگار نه انگار که سه نفر نشستن تو تاکسی و گویی خودش تنهاست!!

هیچ وقت ما نخواستیم حقیقتا پیشرفت کنیم و متاسفانه اینقدر از تفکر به دوریم که با ۴ تا قلم آرایش و مانتوی تنگ و کوتاه پوشیدن و انداختن روسری از سر تو ماشین و یا خیابون و بی‌حیا و بی‌حجاب بودن توی خودمون و حرفای باز زدن، خیال کردیم به جایی رسیدیم و جایی رو گرفتیم و پیشرفت کردیم و الانه که زنها و دخترای ممل غربی هم جلو بزنیم!! درد اینه ..... چشمامونو باز کنیم و ببینیم کجای این کره خاکی ما زن‌ها و دخترها شخصیتی مستقل و سالم و روانی بی‌دغدغه و بی‌استرس داریم؟؟ ببینیم باید چیکار کنیم که از گیر این داغ ننگ نداشته رها شیم؟ باید چگونه به کمال برسیم، با آرایش و تظاهر به مظاهر دنیای مدرنیته و یا تفکر و تحصیل علم جهت ارتقای روحی و روانی و اجتماعی؟ چرا ما از لحاظ شخصیتی هنوز بقدری پیشرفت نکردیم که برای حق از دست رفتمون و وقتی تعرضی صورت می‌گیره صدامونو خفته می‌کنیم و خشم و تنفر درونمون رو توی قلبمون نگه‌میداریم که نکنه انگ بدنامی و تهمت بهمون بزنن!! اگه دفاع از شخصیت و حریم من ننگ و بدنامیه، ترجیح میدم همیشه نه فقط تو ایران، توی کل جهان بدنام و ننگین باشم تااینکه اجازه بدم کسی به تمامیت وجودی من، به شخصیت و حریم من توهین کنه و اونو نادیده بگیره!! من از امروز به نام تمام دخترایی این کره خاکی که قربانی این حیا و ترس شدن قسم می‌خورم که از کسانیکه سبب بوجود آوردن چینین تفکری شدن نباشم و برخورد کنم با چنین رفتارهایی ...... انشاءالله خدا این توان رو به من بده و انشاءالله بقدری پیشرفت کنیم که برای وجود داشتن احتیاجی به ابراز وجود و تظاهر به مظاهر تمدن و مدرنیته نداشته باشیم!

آمین!