پروردگار
سلام! وقت بخیر
بین درد و شوق
بین سختی و زندگی
بین هست و نیست
بین خنده - نه ادای خنده- و گریه
بین آدمها و موشها
بین عقل و دیوانگی
بین نفس کشیدن و نکشیدن
بین بیدار بودن و خوابیدن
بین مجرد بودن و متاهل بودن
هیچ فاصلهای نیست
بعضی وقتا خیلی چیزا برام بیارزش میشن .....
بعضی وقتا که حتی یه لبخند اندازه کل دنیا برام میارزه، یه لحظاتی بدنبالش میان که هیچ چیزی برام توش ارزش ندارن ..... هیچ لبخندی معنی نداره برام! حتی اگه بزرگترین آغوش دنیا هم برام باز بشه که توش آروم بگیرم، بازم برام بیارزشه ...... برام بیارزشه همه چیز وقتی بوی خدا رو نمیده .....
بنظر میاد یکی داره راهشو پیدا میکنه، پسرک عاجز از درک هجای هستی داره راهشو پیدا میکنه ..... داره برمیگرده که ببینه چی به چیه! این یعنی یه اتفاق خوب! یعنی هنوز امیدی هست برای اینکه خوب باشه همه چیز
پروردگار
احساس شکست میکنم .....
****************************************************************
*****************************************************************
*****************************************************************
*****************************************************************
یکی بهم بگه کجای کارم مشکل داره؟
کجای مسیر زندگی اشتباه کردم و چه اشتباهی کردم؟
خدایا! تو بهم بگو چه اشتباهی کردم ..... منکه اینقدر اشتباه کردم که نمیدونم کدوم یکیش اینجوری بوده و شده ...... خدایا! تو کمکم کن لطفا!
پ.ن: پاک کردم که دلت خنک شه! گرچه ...... اینقدر برات عادی شده همه چیز که اگر هم نمیکردم فقط بازم این من بودم که باید پاک میکردم! بقیهاش هم تو وبلاگ خودت جواب میدم!
پ.ن: رفتم وبلاگ جواب همه حرفایی که زده بودی رو بهت بدم! اما خوب، خوب بلدی سئوالتو بندازی و دربری از جوابش! پس حالا گوش کن!
اول از همه من گفتم روزگار بدجوری بازیم داده .... میگی نه؟ بیا ثابت کن که تو بازی نخوردی! اگه بازی نخوردی پس همه تقصیرها رو عین یه مرد به گردن بگیر و یا بیا تکلیف منو مشخص کن و این لوس بازیها رو تموم کنیم، یا اینکه عزمتو جزم کن و دستتو بگیر به کمرتو پاشو و بس کن این تنبلی و علافی رو!
اگر هم میگی بازی خوردی پس دیگه حرفی نمیمونه و حرفت رو پس بگیر!
خیلی خوبه که عصبانی شدی ..... چون حداقل میفهمم که هنوز جای امیدواری هست و البته حالا شاید کمی درک کنی عصبانیت و صدات درنیومدن یعنی چی وقتی یه ماه مشاور بهت میگه خفته شو!
اصلا یهو نفهمیدم که کی هستی! اتفاقا کم کم فهمیدم! اگه یهو میفهمیدم که شوکه میشدم و اصلا کار به اینجاها نمیکشید! اینقدر کم کم شناختیم همو که همه چیز فرصت داشته برسه به اینجا! حالا هم که رسیده ماشاءالله! همه چیزهایی که گفته بودی درست! اما نگفته بودی که قرار نیست که تو بزرگ مرد خونه باشی! نگفته بودی که پشت گوش میندازی! نگفته بودی که دیگه تنبلی رو تا اینجا میتونی برسونی! نگفته بودی که مسئولیتپذیر نیستی! نگفته بودی از زیر بار اتفاقات درمیری! نگفته بودی که اینقدر قراره اذیت کنی! نگفته بودی که ....... تو که خوش انصافتری ...... توی این چند وقت که شروع کرد بیمحلی؟ کی شروع کرد اذیت کردن؟ کی هی همه چیز رو خراب کرد؟ کی رفت توی لاک خودشو و با هیچ تلاشی درنیومد؟
خیلی خوب!گفتی توی دانشگاهی که دیرتر بری سربازی؟ پس حالا که دانشگاه برات مهم نیست پس کارتو چرا انجام نمیدی؟ چرا اونو نیمه کاره ول کردی و فقط علافی و بازی و خواب!!؟؟ یه زندگی اینجوری درست میشه؟؟ من تحمل آدمای علاف و تنبل رو ندارم و اجازه هم نمیدم که همچین کسی بخواد زندگی منو خراب کنه! نامزدی گرفتیم! به جهنم! اسم تو رو موند فدای سرم! میخوام صد سال دیگه ازدواج نکنم و به کسی هم نگم که نامزدیم بهم خورده! اگه همین مسیر رو ادامه بدی و هیچ تغییری نکنی من نیستم! خیلی جدی گفتم! اگه میگی نمیتونی کاری بکنی، اگه فکر میکنی دز داروت پایینه، به دکترت اطمینان نداری یا هر چیزی، خیلی خوب، این زمان، اینهمه فرصت که داری، کار و درس هم نداری! بجای علافی، برو پیگیر دکتر شو! پول نداری، برو بیمارستان امام حسین، همونجایی که خ.ج معرفی کرد! چرا تنبلی و علافی و بازی؟ اینهمه آدم مثل تو! کدومشون توی شرایط تو دارن اینکارا رو میکنن و اینجوری ول کردن همه چیزو؟؟ یه کم از خودت و مامان و سوگل خجالت بکش! بعدشم از من و خانوادهام! چجوری توقع داری دخترشونو بدن دست تو که کارای خودتم انجام نمیدی و دقیقا یعنی هیچ کاری نمیکنی؟؟؟
فکر میکنی از اون وضعیتی که داشتیم من خوشم میومد؟ فکر میکنی خوشم میومد بقول تو علاقه هدر بدیم یا مثلا خودمو ضایع کنم؟ فکر کردی اصلا چرا من، شیلا، با تمام شناختی که ازم داری خیلی از کارایی رو کردم که دوست ندارشتم یا قبول نداشتم؟ چون خ.ج میگه برای تو باید ظرافت زنانه بخرج داد تا بشه شادت کرد ....... من پاستوریزهاش رو گفتم! خودت برو تا آخرش!!
نذار داغ دلم بیشتر از این تازه بشه ...... بذار همینجوری که توی این یه ماه ساکت موندم ساکت باشم و به هر از گاهی نیش کوچولو بسنده کنم ......
تو که حال و روزه فیزیکی منو میدونی مثلا ....... آدم دیگه از کی انتظار داشته باشه ....... وقتی مجبورم به حرف خ.ج گوش بدم، پس جهنم! بذار به همش گوش بدم و برم یه دوست پیدا کنم تا از دست خودم و خودت و این زندگی مسخره که درست کردیم خفه نشدم!
تو میگی پاش وایسادی؟؟؟؟ این چجور ایستادگیه؟؟؟؟ دیگه از این سادهترش هم دیده بودی که هلو برو تو گلو؟؟ نه خونه، نه ماشین، نه هیچ چیز دیگه! فقط به آقا میگن شما درستو بخون بعد عقد که حالا شاکی هم شدی و میگی پاش وایسادی؟؟ خیلی خوبه ..... میخوای خودمو کادو پیچ بکنم روز تولدت بهت بدم؟؟ ینی من واقعا لیاقت یه ذره، یه جو استقامت ندارم که اینجوری خودتو ول کردی و اسمش رو هم گذاشتی پاش ایستادن؟؟؟؟
من بیشتر از اینکه اون موقع به حرفای تو گوش کنم به حرفای مامان و بابا گوش دادم که گفتن کامران اینجور کامران اونجور!! هی گفتن داره امتحانت میکنه ..... داره اینو میسنجه ...... داره اونو میسنجه!! تا حالا باهات صادق بودم ..... یا حرفی رو نزدم یا هر چی گفتم راست و صداقت بود ..... الانم همینطورم ...... یا تو میتونی یه زندگی رو جمع و اداره کنی یا نمیتونی! اگه میتونی پس نشون بده و این وضعش نیست که اینجوری خودتو ول کردی ...... اگه هم نمیتونی که چرا میخوای یه خانواده تشکیل بدی که دو یا سه نفر هم توی این گیر بندازی؟
اینجا که میرسه به خیلی از خانوادههای دخترها حق میدم که مهریه بالا و شرایط سخت میگیرن ...... حداقل احتمال اینکه مثل ما بشن خیلی کم میشه! هم پسره میفهمه ماجرا جدیه و نمیشه شوخی گرفت و الکی الکی و هم دختره همه چیزو ساده نمیگیره و هی الکی نمیگه این هم درست میشه اینم درست میشه!
اگه بقول خودت میخوای توی این زندگی *** خودت غلت بزنی برو بزن! اما حق نداری منو واردش بکنی! من توی یه همچین گردابی نبودم که بخوام خودمو بندازم توش یا بزارم کسی منو بکشه داخلش!!
یا تکون میخوری یا چنان تکونت میدم که اگه عاقل باشی تا آخر عمرت یادت نره! حاضرم تا آخر عمرم دچار بحران عاطفی باشم تا اینکه همیشه افسرده و در رنج و عذاب و بدبختی باشم!!
پروردگار
نسیمی از روی صورتم رد میشه ..... احساس خوبی دارم و با رد شدن نسیم خوبتر هم میشه! دستم رو میکشم روی چمنایی که در اطرافمه و همینجوری که دراز کشیدم بوی گلها رو با تمام حجم ریهام میکشم درون! حال آدم اساسی جا میاد تو این آب و هوا! چشمام رو باز میکنم ..... اول سمت چپ ..... درست در امتداد خط نگاهم، دنبال جای پام روی علفها میگردم. مسیر اومدنم رو علفها پوشوندن و جاپاهام رو در زندانی از جنس خودشون اسیر کردن. سرم رو برمیگردونم سمت راست ..... از میون حصار چمنها، زمین دلش رو به دریا زده و یه عالمه گل داده! مثل یه مستی که یقه چاک کرده باشه ...... با اون چشمای نرگسش ...... چقدر قشنگ و آرامشبخش اینجا! سرم رو به سمت آسمون میکنم ..... درست بالای سرم ابرها دارن حرکت میکنن .... اما نه! انگار اشتباه میکنم ..... این منم که با گهوارهام دارم تاب میخورم ...... احساس میکنم زمان کشدار شده! پرتوهایی از آسمون، از میون ابرها به طرفم اومدن و من و گهوارهام رو گرم کردن ...... خیلی بیش از اینها ..... دارن از عالم بالا سرشارم میکنن ....... پر میشم، لبریز، سرشار!! بلند میشم و میشینم! یه نگاه به پشت سرم میاندازم. به خونهای که انتهای سرازیری تپه دیده میشه ..... توش گرمه، بوی غذایی که روی گاز پخته میشه توی سرم میچرخه! دوباره به بالا نگاه میکنم و ابرها ...... و پرتوهایی که مثل ریسمانی از آسمون به طرف من اومدهان ..... مثل عروسک خیمهشببازیی که ریسمانش رو بکشن، از جام پریدم ...... گویا از پشت ابرها، ریسمانم را کشیدن که بلند شم! بعد با ریسمانی دیگر چرخوندم ...... چرخوندم ...... چرخوندم ...... چرخوندم ....... آنقدر چرخیدم که سر رو دیگه احساس نمیکردم! انگار سبک شده بودم، بیحس ..... سبکبال! انگار بلندم کرده بود و توی هوا میچرخیدم و یا میچرخاندم ....... ریسمانم را نگهداشت! ایستادم! سرم گیج میرفت ....... توی دلم میخندیدم. سرخوش بودم ........
یهو یه باد شدیدی اومد ...... خیلی شدید! نه طوفان شد! خشمگین بودش ...... با دستای قوی به قفس علفها میزد و رد میشد. همین که رسید به یقه چاک زمین اول یه سیلی محکم زد توی گوشش طوریکه برق از چشمای نرگسش پرید و پرپر شد! نرگسش پرپر شد ...... دلم لرزید ..... دلم هوری ریخت پایین ..... میخواستم بگم نه! بسه دیگه که با یه ضربه دیگه کل یقه چاکشو ریخت بهم و پیرهنشو پاره کرد ...... غصهام شد ...... عصبانی شدم. رفتم جلو که گلهایی که پرپر شدهبودن رو جمع کنم و اونایی که هنوز بودن رو از باد حفظ کنم که با یه هجمه عجیب هلم داد عقب! چه شدتی ...... چه حدتی ..... مثل اینکه داشتم خودم رو به یه دیوار فشار میدادم ..... یه دیوار نامرئی که هلم میداد عقب ....... هر چی توان داشتم توی پاهام جمع کرده بودم و پامو فشار میدادم به زمین که عقبتر نرم! اما نمیشد ...... با فشار زیادی طوفان هلم میداد عقب ........ هلم میداد عقب ...... هلم میداد عقب ...... هلم میداد عقب ...... هلم میداد عقب ....... عقب ........ عقب ...... عقب ...... و عقبتر!! زیر پام رو نگاه کردم و هیچی ندیدم ...... من رو تیغه پرتگاه بودم ...... یه ضربه دیگه برای همیشه تکلیف منو با زندگی مشخص میکرد ...... فشار و سرعت طوفان شدیدتر شد ...... هوا پر از خاک بود و داشت دیگه کم کم رو به سیاهی میرفت ....... از بس گرد و خاک شده بود دیگه خورشید رو نمیتونستم ببینم ....... حتی ابرها ....... دیگه ریسمانم رو نمیکشید ....... دیگه هدایتم نمیکرد ..... انگار ریسمانم پاره شده بود ....... به هر طرفی کشیده میشدم ...... گاهی چپ، گاهی راست! اما همه این کشیده شدنا داشتن به عقب هلم میدادن ...... توانم تموم شده بود ...... دیگه حتی نا نداشتم روی پا وایسم ...... یکدفعه همه چیز آروم شد ...... یکدفعه طوفان وایساد! موهام آشفته شده بود و از لای گیره ریخته بود بیرون ...... دستهایش روی شونهام افتاده بود و یه دستهاش هم پشت سرم آویزون بود هنوز ...... کلی مو ریخته بود توی صورتم و بزور از لابلای موها میدیدم ...... افتادم روی زانوهام ...... یه نفس راحت کشیدم که کمی استراحت کنم ........ بزور سرم رو آوردم بالا ....... هنوز هیچی نمیدیدم ....... هوا پر از گرد و خاک بود .......یهو یه چیزی با شدت بهم خورد و بلندم کرد و بشدت به عقبم پرتم کرد ......... تنها عکسالعملم یه صدا بود! نمیدونم صدای نفس آخرم بود یا فریادی که لابلای آخرین نفسم گم شد! صورتم رو عرق سردی گرفته بود ...... چکیدن یه قطره آب رو از روی گوشم تو یقه لباسم احساس کردم. برای بار سه هزار و سیصدم به خودم دری وری گفتم که چرا وقتی مامان برام لباس خواب زمستونی میخرن باهاشون نمیرم و مامان هم همیشه لباسهایی با یقههای گل و گشاد میخرن و همیشه گردنم یخ میکنه! دست کشیدم و رد قطره عرق رو پاک کردم. پشت موهام خیس بود ....... فردا حتما گردنم میگیره!! موهای خیس، یقه گل و گشاد، هوای سرد و یه عالمه عرق! هنوز قلبم تند میزد ........ انگار فشار باد رو روی صورتم احساس میکردم!! با خودم تکرار کردم "فقط یه خواب بود! فقط یه خواب! فقط یه خواب بود! فقط یه خواب! فقط یه خواب بود! فقط یه خواب! فقط یه خواب بود! فقط یه خواب! فقط یه خواب بود! فقط یه خواب! فقط یه خواب بود! فقط یه خواب! یه خواب، یه خواب، یه خواب و خواب!"
یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خودمو آروم کنم ....... دلم مثل سیر و سرکه میجوشید ...... دل درد گرفته بودم ....... دستم گذاشتم روی قلبم و سه بار گفتم "الا بذکر الله تطمئن القلوب!" کمی پلک زدم و سعی کردم ذهنم رو خالی کنم. پرش فکر گرفته بودم ...... بقدری سریع فکر میکردم که بنظر پرش میرسید ....... اه!! لعنتی!!! یادم اومد ....... انگار همون خواب توی یه ورژن جدید بود ...... مثل ویندوزی که ویستا شده باشه!! "لعنتی، لعنتی، لعنتی!!"
انگار نه انگار که چهار سال گذشته ....... با همون وضوح ...... آخرین باری که دیدم سال 83 بود ........ آخرای اردیبهشت 83 و بعدش، اول خرداد و اون اتفاق ....... تمام زندگیم مثل یه پرده از جلوی چشمم رد میشه ...... اینهمه سعی و تلاش کردم که اون چند سال رو فراموش کنم و بتونم خودمو ببخشم، اما هیچ وقت نشد ...... نه تونستم فراموش کنم و نه تونستم خودمو ببخشم ....... و باز این قصه پرغصه مرور شد!! از این قصه، از تمام داستانهای توی این قصه، از تمام شخصیتهای این قصه، از خودم، از اون، از هر چیزی که پوشیدم و از هر خاطرهای که توی اون دوره بوده متنفرم!!! اینجور وقتا دیوونه میشم ...... دلم میخواد سر بزارم بیابون ...... هیچ کاری نمیتونم بکنم! توی حصاری به اسم خانواده گیر کردم! حصاری که از جنس محبت!! "لعنت به اینا"!! هی تکرار میکنم ....... هی تکرار میکنم ........ قلبم به تپش افتاده ....... تنفسم سریع شده ....... هی تکرار میکنم ...... هی تکرار میکنم ........ احساس خفگی میکنم ...... احساس میکنم دارن توی یه جعبه فشارم میدن ....... میخوام داد بزنم، میخوام هوار بکشم، میخوام فرار کنم!!!! تنم شروع میکنه به کرخ شدن ....... سرما از انگشتام میاد تو ....... توی رگام با خون گرم آمیخته میشه و میره طرف عضلات و ماهیچهها ...... بعد از سلام و احوالپرسی با اونا، میره به قلبم و همون جا میمونه ........ قلبم سرد میشه ....... قلبم سرد میشه ...... قلبم سرد میشه ....... سرد میشه ....... سرد میشه ...... سرد میشه ...... سرد، سرد، سرد و سرد!!
تنفر، تنها حسیه که بعد از سردی، قلبم رو فرا میگیره. تنفر تاریکی میاره برام ...... و تمام شعلههایی که توی فکر و مغز و قلبم روشن بودن رو یا خاموش میکنه و یا اگه زورش نرسه خاموش کنه، میپوشونه و اینقدر تاریک و تیره و تار میکنه که دیگه هیچی رو نمیتونم ببینم ....... اینجور وقتاست که عصبانی میشم ...... از دست خودم ...... از اینکه در برابر این احساس شکست خوردم و یه بار دیگه به یاد آوردم. نه! هیچ وقت فراموش نکردم که دوباره بخواد بیاد بیارم ....... همیشه زندهاس ....... همیشه توی ضمیر ناخودآگاهم مرور میشه ....... همیشه بهم هشدار میده که تو اشتباه کردی! تو انتخاب کردی که سقوط کنی! این تو بودی!! و همیشه تکرار میکنم "الهی! ربی! ظلمت نفسی، انی کنت من الظالمین!" و تکرار میکنم ...... سوزشی رو تو نوک بینیم حس میکنم ...... بعدش یه تیری میکشه ...... مقاومت میکنم ..... مثل همیشه! "آمین"ی بلند و قورتش میدم ...... و همراه اون تمام حرفا و درد دلها و بغضایی که در طی این چند سال با خودم بردم و آوردم رو یکبار دیگه قورت میدم ......
تمامی بغضایی که با خودم بردم سر کلاس دانشگاه، بردم سر کلاس مدرسه، تمام بغضایی که باهاشون به بچه ها درس زندگی دادم و بهشون هشدار دادم و سعی کردم کاری کنم که عبرت بگیرن! تمامی بغضایی که با خودم بردم حوزه، بردم سرکار و شرکت، بردم توی امتحان نمایندگی بیمه، تمام بغضایی که بردم مدینه و نتونستم خالیش کنم و بزارم پیش حضرت رسول (ص)! تمام بغضایی که توی مکه خون گریه کردم ...... وقتی به کعبه چسبیده بودم زار میزدم و التماس میکردم منو ببخش ....... "انت عالم و انا جاهل! و هل یرحم جاهل الا العالم؟ انی کنت من الظالمین!!!" تمام بغضایی که فکر کردم تموم شدن، اما اشتباه کردم ...... وقتی تموم میشن که من خودمو ببخشم ...... و من نمیتونم خودمو بخاطر نگاه دردمندی که بابام داشت، بخاطر اشکایی که مامانم ریخت، بخاطر بیدارخوابیهای شیرین، بخاطر خودم، بخاطر حقی که بر گردنم بود، بخاطر ظلمی که به خودم کردم ببخشم!!
سبحانک یا لااله الا انت؛ الغوث، الغوث، خلصنا من النار یارب!!
سبحانک یا لااله الا انت؛ الغوث، الغوث، خلصنا من النار یارب!!
حالا هم قلبم سرده، هم پر از خشمه ........ میدونم تبعات خشم چیه! اما طبق آخرین مصوب خانوادگی، " به امام موسی کاظم (ع) اقتدا کنیم "، خشمم رو به همراه بغض و کینه و نفرت قورت میدم و برای اینکه مطمئن بشم کاملا رفته پایین، تمام آبی که توی دهنم بود رو هم جمع کردم و یهویی دادم پایین! خودم رو دوباره ول کردم روی تخت ....... سرم وسط بالشتای نرم، روی تختم فرو رفت. Sami سمت چپم خوابیده بود، آروم! پوست سیاهش تیرهتر بود و یا قلب من؟ چشمام رو بستم ....... سرمایی تا مغز استخونم تیر کشید ...... "چقدر از مردا متنفرم!! چقدر متنفرم!!! متنفرم!!!"
سبحانک یا لااله الا انت؛ الغوث، الغوث، خلصنا من النار یارب!!
سبحانک یا لااله الا انت؛ الغوث، الغوث، خلصنا من النار یارب!!
سبحانک یا لااله الا انت؛ الغوث، الغوث، خلصنا من النار یارب!!
سبحانک یا لااله الا انت؛ الغوث، الغوث، خلصنا من النار یارب!!
سبحانک یا لااله الا انت؛ الغوث، الغوث، خلصنا من النار یارب!!
سبحانک یا لااله الا انت؛ الغوث، الغوث، خلصنا من النار یارب!!
سبحانک یا لااله الا انت؛ الغوث، الغوث، خلصنا من النار یارب!!
امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء!
امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء!
امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء!
امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء!
امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء!
امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء!
امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء!
آمــــــــــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــــــــن!
پروردگار
هوس یه ذره نگاه تازه کردم
هوس یه نگاه عاشقانه ..... حتی اگه تابلو باشه اشکالی نداره
هوس خوشبختی ..... حتی اگه کوتاه باشه اشکالی نداره ..... سعی میکنم طعمش رو برای همیشه زیر دندونام نگه دارم تا بتونم بقیه عمر رو با تازگی همون طعم طی کنم!
هوس تازگی کردم
هوس سلامت و سعادت و قرابت!
هوس خدا و آغوش گرم!
آه! از این هوس!!! که فقط یه هوسه ......
تا بعد ...
پروردگار
چرا من گیرم؟!
نه واقعا چرا من گیرم!؟
خوب حتما بخاطر خنگیمه که گیرم دیگه! و گرنه آدمی که خنگ نیست گیر نمیکنه!
نیدونم!