پروردگار
دلم تضمین میخواست
دلم میخواست کامران میفهمید داره چیکار میکنه و چی رو داره به مخاطره میکشونه
دلم میخواست میشد بیدردسر زندگی کرد
مگه چیز زیادی خواستیم که اینجوریه؟
دلم میخواست که میشد این وضع رو تغییر داد
دلم میخواست که خدا بیاد دوباره وسط .... دوباره همه چیز خدا بشه
دلم میخواست کامران، من، ما درست بودیم
دلم میخواست مامان اینا باز هم فرصتی دیگه ب کامران میدادن .... گرچه این همه فرصت! یه فرصت دیگه هم باز میشه مثل همین یکی و دفعههای قبلی .... کامران خودش نمیخواد از فرصتها استفاده کنه
دیگه اصرار نمیکنم بریم پیش مشاور ..... دیگه حرفی از مشاور نمیزنم ..... دیگه به مشاور هم فکر نمیکنم ..... آخرین بار هم گفتم ..... اگه کامران دلش شور میزد واقعا که تا دی ماه چیزی ازمون نمیمونه و اوضاع اون موقع فاجعهاس میخواست و دنباله مشاور بود هنوز!
دیماه دیه خیلی چیزها قابل درست شدن نیست .... ترمی که کامران از دست میده، نمرههای کامران، فرصتی که از دست رفته ..... اینا هیچ کدوم دیگه قابل برگشت نیستند! فردا اول آذره ... کمتر از یه ماه دیگه امتحانا شروع میشه ..... و کامران و من و زندگی و .....
مامان خیلی راحت این حرف رو زدن به من و ادامهاش هم گفتن که خواستگار خوب زیاده! اما دورنشون داشت آتش میگفت ..... مامان میدونن بعد از اینکه بهم بخوره چه حرفا و حدیثهایی راه میافته و چه چیزها که به مامان نمیگن و پشت من چه حرفا که نمیزنن اما نه برای من مهمه نه برای مامان! درد من نه خواستگاره نه اینکه یکی دیگه بیاد نه هیچ چیزه دیگهای از این دست ..... من عاشق کامران نیستم، اما اگه این ماجرا بهم بخوره من دیگه دنبال ازدواج نمیرم ..... بدلایل فراوان! کامران رو نمیدونم چیکار میکنه ..... خوب! بلاخره بقول بعضیا مردا نمیتونن بدون زن زندگی کنن، یا باید مامانشون باشه یا زنشون .....
نمیدونم چجوری دارم درس میخونم برای کنکور ..... نمیدونم چجوری دارم ذهنم رو جمع میکنم که ۲ ساعت دیگه امتحان بدم .... اما خدا بدادم برسه ..... اینا همش هچلیه که بابا منو انداختن توش ..... خدایا کمکم کن!
خدایا کمکمون کن! هر چی خیره ....
پروردگار
خواستهاند که برخیزم! نه تکان بخورم! تلاشم برای جستجوی جواب بینتیجه است، درست مثل همیشه! جوابی برای من نیست وقتی سئوال خود هنوز به روشنی درک نشده!
دفتری که توش پرت و پلا می نوشتم رو دادم کامران ...... متاسفم برای خودم! بعدش توجیح کردم که اینجوری بهتره!
از زن بودن فقط اینو دیدن!! مریمستان "زن" است!! چقدر بدبخت شده ایم که محک زن بودنمان پسری شده که خود از درک هجای هستی اش عاجز مانده! چقدر بدبخت شده ایم که مردان میخواهند بگویند که ما به اندازه ای کافی "زن" هستیم یا نه، بایستی دز "زن" بودنمان را زیاد کنیم! چه کنیم که از ماست که بر ماست!
فکر کردن رو تعطیل کردم ..... دستور رسیده که تکون بخورم! چشم! اما نمیدونم یعنی چی! وقتی داشت بارون می اومد و به اینکه تنها زیر مانتو یه تاپ تنم بود و چادر رو روسری هم خیس آب بود طوریکه کیفم هم خیس شده بود نگاه می کردم عصبی شده بودم!
بعد از کلاس که نماز خوندم رفتم ارژانس بیمارستان سجاد و آمپولم رو زدن .... کلی به خانمه گفتم مهربانانه بزنید ..... کلی خندید ..... کلی خوشش اومد! از بیمارستان که اومدم بیرون حالم بهتر بود کمی! هر قطره بارون که می خورد تو سرم شکر خدا می کردم بخاطر هر چیزی که خدا بهم داده و توی تاکسی که نشستم یاده یه روایتی افتادم که می گفت در چند موقع دعا مستجاب می شه: هنگام چکیدن خون شهید روی خاک، هنگامیکه خطبه عقد رو می خونن و به هنگام باریدن باران! شروع کردم به دعا کردن و حرف زدن با خدا ...... روم نمیشه خیلی ازش چیزی بخوام ..... بد کردم و روم زیاده!! دیروز از دست خودم خیلی عصبانی بودم ..... بعد از نهار رفتم غسل توبه کردم شاید بهم نگاه کرد ..... چند روزه که صبح بلند نمی شم نماز صبح بخونم!! بهانه قبلم این بود که کامران زنگ نمی زنه و بهانه امروزم که زنگ زد این بود که زنگ زده! انگار یکی توی دلم میگه کامران هم نماز صبحش رو نخونده یا گویی نخونده!!! نمیدونم ...... ول کردم! نمیپرسم و کنجکاوی نمی کنم ..... ول کردم به امان خدا! احتیاج به کمی آرامش دارم! فشار روم خیلی زیاده .... سعی می کنم آروم باشم ....
دستور رسیده که بایستی تکان خورد! چشم .... امروز بعد از کلاس نماز قضای صبحم رو خوندم ..... نمازها به دلم نمی چسبه! دیشب چندبار حواسم پرت شد سر نماز!
با خودم فکر می کنم خوشبختی چیه!؟ واقعا هر چقدر آگاهتر باشی رنج زیستن هم بیشتره؟ طعم خوشبختی چیه؟ با عشق فقط خوشبخت میشن؟ نمیشه بدون عشق هم خوشبخت بود و فهمید یعنی چی؟
برام سئواله وقتی زهرا میگه خوشبختیم یعنی چی؟ در جستجوی آینده نیستم دیگه! برام مهم نیست چی میشم، یه معلم، یه خانه دار، یه استاد دانشگاه، یه مشاور یا شایدم یه مدیر یا مدیر عامل! برام مهم نیست! وقتی اصل ماجرا نیست تلاش برا یچی بکنم!؟ تیکه اصلی پازل زندگی ما خالیه! گم شده! نیست!
امروز سر کلاس داشتیم اقتصاد خرد و کلان رو بحث می کردیم تا اینکه رسیدیم به اوراق قرضه و مشارکت ملی و بانک ها و چرخه پولی- مالی ایران و ..... تااینکه استاد گفت در حقیقت کی میاد از طریق بانک ها مشارکت کنه و پولش رو توی بانک به صورت سپرده نگه داره اونم به صورت طولانی مدت برای سودش؟ مگر اینکه یه پیرمرد یا پیرزنی باشه که دیگه هیچ کاری ازش برنمیاد و پولش از چند میلیونی هم تجاوز نمیکنه! خنده ام گرفته بود که ای بابا! عجب روزگاریه!! بحال خودم و دنیا و زندگی و آدمای دور و برم و اقتصاد و مبانی پولی- مالی خندیدم!
دستور رسیده که باید تکون بخورم! فردا امتحان دارم و نسشتم یه مقداری درس خوندم تا مامان بیان و جزوه ام رو ازشون بگیرم ..... باید تکون بخورم! اما مسئله اینه که چه تکون بخورم چه نخورم مگه چیزی فرق میکنه؟ مسئله منم، مسئله ماییم!! اینکه حتی این من اگه درسشم بخونه و علمش داشته باشه، نمی تونه یه مدیر درست و حسابی بشه با این وضعیت! مسئله ماییم، مایی که کامران زیاد یا جدیش نگرفته یا گرفتاری هاش اینقد ربزرگه که نمی تونه این یکی رو جدی بگیره به اندازه ای که جدی هست! مسئله اینه که کامران درک نمی کنه اگه خودشو جمع و جور نکنه مامان بهش دختر نمیده!
یکمی اومدم وبگردی و یه پستی آپ کنم تا ساعت 9 بشه برم برای خودم غذا درست کنم و الان بشینم بجای شام، نهار بخورم ..... اوصولا زندگی من مدلش عوض شده! عصرها که میام خونه نهار می خورم یا اصلا نهار نمی خورم! بجای شام هم که میوه میخورم، و صبحانه هم که اصلا ندارم و اگه هم حال کنم یا یه چایی می خورم یا یه شکلات داغ! دو هفته اس تصمیم گرفتم گشنه از سر میز بلند شم و تا اونجایی که میشه کم بخورم تا شاید کمی از این 4-5 کیلویی که باید کم شه کم کنم! قاقانونوچه هم دیگه نمیخورم تا ببینم انشاءالله به کجا می رسم ..... حوصله برنامه ریزی برای یه رژیم غذایی رو ندارم .....
احتیاج به برنامه ریزی دارم ..... باید برنامه برای درس خوندن و کار و زندگی داشته باشم! اما ندارم ..... خودم هم هیچ وقت از برنامه ریزی برای درس خودندن خوشم نمی اومده و هیچ وقت این کار رو نکردم! یه دفعه کامران یه برنامه ای برام نوشت که خوب اجرا کردم و خوب بود! شاید خواهش کردم اگه وقت داشت یه برنامه دیگه برام بریزه، شاید هم به درد خودش خورد هم من! انشاءالله!