در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

فردا و فرداها

پروردگار

 

 

 

 

سلام به شما

و سلامی گرم به خودم

دیشب با تشویش و اضطراب خوابیدم ، اگر بشه اسمش رو خواب گذاشت البته! امروز صبح که برای نماز صبح خواب موندم شستم خبردار شد ..... کلا من احتیاجی به خبرگزاری ندارم .... خودم گیرنده‌هام قوی کار می‌کنن

می‌خواستم بی‌خیال فردا و تبریک روز سپندارمذگان و اینا بشم و بگم من خودم تنهایی می‌رم کارت کنکورم رو می‌گیرم و تو هم که پات درد می‌کنه نیا!  اما بعد از کمی گذشت و گذار و چرخیدن توی خونه برا ی خودم، گفتم نه! نباید روحیه خودم رو با این چیزا خراب کنم! همیشه می‌شه یه روز خوب رو ساخت، پس باید سه‌شنبه روز خوبی باشه و روز خوبی نگه‌داریم و روز خوبی رو بسازم (یم)!

اینجوری شد که دوباره دست بکار شدم و برای اینکه کامران هم اصلا توی مذیقه قرار نگیره همش رو هنر و ذوق خودم حساب باز کردم (چقدر متواضعانه!!! خواهش می‌کنم! ‌اصلا احتیاجی به این چیزا نیست! خواهش می‌کنم راحت باشین) و تقریبا می‌شه گفت که تموم شده ...... به نسبت کمبود امکانات و خرد ریز و نبود چیزایی که سفارش داده بودم و مامان نگرفتن چیزه خوبی از آب دراومده اما خوب، از قدیم گفتن :باید علف به دهن بزی شیرین بیاد! ما که کاره‌ای نیستیم  

تنها نتیجه مذاکرات دیروز و پریروز این بود که دیوارهای دفاعی فرو ریختن و ما دو تا از پشت سنگرهامون بیرون اومدیم و یه آتش بسی فعلا برقراره  که انشاءالله به صلحی پایدار تبدیل بشه!  سکوت دو ماهه رو شکستیم و بعد از یک ماه جنگ و بی‌محلی نشستیم کمی صحبت کردیم که چه کنیم و چه باید بکنیم

حماقته بزرگیه اگه الان فکر کنیم که همه چیز اوکی شد! تازه آستین‌هامونو بالا زدیم که بشینیم حرف بزنیم ببینیم و مشکلات رو دربیاریم و بعدش اگه شد راه‌حلی برای اینهمه مشکل!  قرار شد سعی کنیم که اعتمادسازی دو طرفه انجام بدیم ....... خیلی قرارها گذاشته شد، اما ...... همیشه یه امایی وجود داره که نمی‌زاره چیزی معلوم بشه و تکلیف چیزی روشن و البته شاید چیزی درست!

نمی‌دونم!‌ من فعلا خوبم خدا رو شکر ...... امیدم به خداست! مثل همیشه! آخه من کسی رو ندارم که بخوام بهش امید ببندم ...... من فقط خدا رو دارم و تنها ولی و سرپرست من خداست و متاسفانه توی این ماجرا کسی نمی‌زاره من نظر سرپرست و ولی حقیقیم رو بپرسم  که آیا از نظر اون کامران اوکی هست؟ از نظر اون ماجرا چجوریه؟ و کلی چیزای دیگه!  همه از اول گفتن در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست ...... بله! اما از قدیم گفتن: تحقیق و تامل از ارکان ازدواجه! نمی‌دونم خدا خودش هر چی صلاح هست رو پیش پامون بزاره انشاءالله و انشاءالله همه عاقبت بخیر و سعادتمند و رهروی حقیقی باشن

 

 

 

 

 

پ.ن: شرط می‌بندم کامران روز سپندارمذگان رو هم درست مثل والنتاین یادش نیست و اصلا خبر نداره چه برسه که بخواد تبریکی هم بگه!

پ.ن: اضافه شد: خوب حق با من بود! کامران هیچی یادش نبود و هیچ تبریکی هم نگفت! خوب اون نگفت! ولی من فردا بهش تبریک می‌گم و اولین گام رو در جهت اعتمادسازی برمی‌دارم انشاءالله

 

 

 

 

 

من تعطیلم .... تاریکم

پروردگار

 

 

سلام به خودم شاید کمی از این تنهایی بتونم دردم بیارم

خوبم شیلای من؟

تاریکم ..... تعطیلم!

این ره که می‌رویم به ترکستان است ....

انگار بایستی اینجوری بشه

هر چقدر هم مبارزه کنیم یا صبر یا اینکه بخواهم چیزه دیگه‌ای باشه انگار نمی‌شه!

ولی مگه ممکنه؟

شاید کامران نشه ..... شاید برای کامران نشه ...... اما مگه دنیا به آخر می‌رسه؟

نه!

دنیا یعنی من! و من یعنی دنیا!

پس دستت رو بده به من و از این تاریکی بیا بیرون!

فراموشی نعمتی بزرگ بود که به تو داده شده بود!

اگه نمی‌تونی ببخشی، فراموش کن!

شاید قلبت دوباره روشن شه!

شاید دوباره پرده‌های تاریک کنار رفتن و نوری درون قلبت درخشیدن گرفت

تو برای تاریک بودن آفریده نشدی من من!

 

 

 

 

ترسی ..... و سکوت

پروردگار

 

 

minerve00

چه عجیب است گذر از کوچه‌هایی ناشناس

کوچه‌هایی که همگان می‌گویند شیرین است

روزگار غریبی شده است

دگر فرق خوبی و بدی

سختی و خوشی

عشق و نفرت

چندان روشن نیست

چندان نمی‌توان ضربان هر قلب را

به حساب عشق گذاشت

شاید دلتنگی!

دیگر نمی‌توان از میان هجای حرف تو

دیدگانت را دید

من دیگر تو را در خیالم نمی‌کشم

من تنها

هنگامیکه دلتنگی بر در اتاقم بسیار اصرار می‌کند

می‌نویسم: کامران!

من دیگر فقط می‌نویسم

بدون هیچ رنگی، نقشی، خیالی

انگار دیگر نباید پرسید

و من نمی‌پرسم

دیگر نباید حرف زد

و من حرف نمی‌زنم

دیگر مجالی برای بودن نیست

و من نیستم

و تو نیستی

و نخواهیم بود چون تو «طلاق»ی موقت خواستی!

من الفبای بودن را فراموش کردم

تو آنچنان درس پرسیدی که من آنچه نوک زبانم بود را فراموش کردم

من رسم دوست داشتن تو را دیگر نمی‌دانم

من آداب سخن گفتن تو را دیگر نمی‌شناسم

من ترس را می‌دانم

من ترس را می‌شناسم

و من دانم که ........

نه نمی‌دانم!

هیچ نمی‌دانم ......

من سکوت می‌کنم!

 

 

 

 

تنها ماندم ..... آتشی ز کاروان بجا مانده ......

پروردگار

 

 

 

مغشوش فکر مرا هر روز به یک شیوه می‌کنی

در ذهن من ای تک درخت مرده چرا ریشه می‌کنی

من پشت می‌کنم به تو، رویم به شیشه‌ها ولی

پشت تمام شیشه‌ها، انگار جیوه می‌کنی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

من ماندم و یک جام تهی از عشق

من ماندم و یک فصل بی‌حساب، اشک

من ماندم و یک نامرام، دل

من ماندم و یک بی‌ جواب حرف!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

«آهای غریبه!»

نگاهش چقدر گرمم کرد

و من دوباره تو را در نگاه او دیدم

......

غریبه پرس پرسان گذشت و رفت و نماند

و اندوه تنهایی را

تمام ثانیه‌‌ها

در عمیق سینه‌ نگاشت!

 

 

 

من و خودم ...... و دیگر هیچ!

پروردگار

 

 

 

 

آدما متفاوتن

آدما خیلی متفاوتن

بعضی آدما خیلی متفاوتن

بعضی آدما متفاوت می‌شن!

..................................................................................!!!!!

یهو چشم باز می‌کنی و می‌بینی ....... می‌بینی انگار طرفت رو نمی‌شناسی! نمی‌تونی دیگه باهاش حرف بزنی! انگار دیگه هیچ اشتراکی بینتون نیست!! انگار همه چیز فقط یه خواب بوده! اونم یه خوابی که تو دیدی ........ خوابی لذت‌بخش هم نبوده چندان ......

انگار همه چیز از این رو به اون رو شده! می‌بینی چیزایی که قبلا می‌دیدی رو الان دیگه نمی‌بینی ...... چیزایی که قبلا بوده انگار تو خیال می‌کردی بوده!

یهو هیچ وجه مشترکی برای حرف زدن، برای دوست داشته شدن، برای دوست داشتن، برای هر چیز مشترکی بین خودتون نمی‌بینی! تو نمی‌بینی ....... اونم نمی‌بینه!

سئوال اینجاست: یهو چی شده؟ چه اتفاقی براتون افتاده؟

و در مرحله بعد باید پرسید: حالا چی می‌شه؟ چی می‌خواین بشه؟ چیکار باید کرد؟ راه حل چیه؟ چی درست بوده و چی غلط؟ اشتباه کجا بوده؟

تا حالا اینجور خودم رو سرکوب نکرده بودم توی عمرم!

اینجور پا روی احساسات متناقضم نذاشته بودم و روی حرفم اصرار نکرده بودم!

نمی‌دونم چجوری حساب کنم چقدر دارم اذیت می‌شم و چقدر اذیت شدم و چقدر خواهد شد و تا کی ادامه خواهد داشت!

فقط می‌دونم تا وقتی عقدی در کار نباشه همینه که هست! کاریش هم انگار نمی‌شه کرد! انگار باید به همین منوال بود و تاوان اشتباه خود و دیگران را پرداخت ...... از قدیم گفتن: خود کرده را تدبیر نیست!

من واقعا نمی‌دونم باید چیکار کنم ...... راستش بقدری سرخورده شدم بواسطه اشتباهات و عدم درک متقابل و سرکوب کردن خودم و احساساتم، که دیگه نمی‌دونم چی درسته، چی غلطه، چیکار باید بکنم و چیکار نباید بکنم!

بنظر نمی‌آید کامران هم ایده‌ای داشته باشه .....

هیچ کس ایده‌ای نداره .....

احتیاج به یه نفر کارآزموده داریم ...... یه مشاور درست و حسابی که بگه اینا یعنی چی؟ و البته قبلش شرایط رو درست درک کنه و دین و مذهب هم حالیش باشه ......

انگار توی یه چاله گیر کردیم و بجای اینکه بدونیم چیکار کنیم که بیایم بیرون هی الکی کندیم این چاله رو ...... هر چی فکر می‌کنیم هر دومون بجای اینکه قدمی که برداشتیم یا برمی‌داریم به بهبود روابط کمک کنه، بعث شده هی از هم دورتر و دورتر بشیم و سردتر و سردتر! تا به جایی که الان هستیم رسیدیم! احساس هیچی ..... هیچی معلوم نیست ..... هیچی سر جاش نیست و هیچی به هیچی و علاف بودن و زجر کشیدن از این علافی و بی‌برنامگی و این تاب خوردن بی‌خود و بدون اینکه به جایی برسیم و یا مشکلی از مشکلاتمون حل شه، فقط زمان می‌گذره!

با غریبه بیشتر از کامران می‌تونم حرف بزنم ....... به خودم اجازه نمی‌دم از کارش بپرسم و تو کار و برنامه و زندگیش فضولی بکنم یا سرک بکشم یا حتی دیگه در مورد ریش و لباس و مو و این چیزا نظر بدم ....... دو تا نامحرمیم ........ قبلا هم دو تا نامحرم بودیم ....... اما مثل غریبه‌ها نبودیم! شاید هم از اول غریبه بودیم و نمی‌دونستیم .......

نمی‌دونم ...... یه چیزی ته قلبم ...... روی سینه‌ام سنگین و سفت و سخت شده! یه چیزی نسبت به کامران سرسختی و مقاومت و سنگ‌دلی می‌کنه توی وجودم! عوضش یه چیزه دیگه تقریبا نرمه نسبت به کامران ..... سرسختی نشون می‌ده، اما دلش می‌خواد کامران باشه، زنگ بزنه، ۱۰۰۰۰ بار گوشی رو نگاه می‌کنه و دل دل می‌کنه که کامران اس ام اس بزنه یا میس کال بده! خیلی بدبختم نه؟ حتی نمی‌تونم تصمیم بگیرم کدوم طرف باشم!

تناقض ....... انگار هیچ کسی توی دنیا نمی‌خواد کمی، اندازه یه سر سوزن کمکم کنه که این تناقض حل شه ...... حتی خوده کامران ....... شبی که داشتم له می‌شدم توی این تناقض و کشمکش، حتی یه ذره توجه هم از خودش نشون نداد و گفت خوابش میاد!

آسوده بخواب که ما بیداریم!

آسوده بخواب که توی یکی از همین خواب بودن‌هات، قسمت خشمگین وجودم مسلط می‌شه و نابودت می‌کنه توی وجودم و همه چیز تموم می‌شه براش!

احساس ناتوانی و سرگردانی می‌کنم ...... آزرده‌ام! توانم تموم شده! از یه طرف نمی‌]وام کامران رو ببینم! از طرف دیگه اگه ببینمش خوشحال می‌شم احتمالا! و خوب بعدش ....... این منم که دوباره جمع کردن آرزوها و امید‌ها و خواستن‌ها برام سخت می‌شه و دردسر ...... هر چه دیرتر ببینیم همو مشکله من برای این سرکوب کمتره .......

من همش در کمشکشم با این زندگیه مسخره‌ای که داریم!

فکر نمی‌کنم از این همه مشکلی که من دارم، کامران حتی سه تاشو با هم داشته باشه! اتفاقا خیلی هم از وضع الان راضیه! خوشحاله و احساس خوبی داره!

من ........ من ......... من ......... من! من خوب من! شیلای عزیز و تنهای خودم! همدم و تنها مونس همیشگی‌ام! باید برات یه دوست پیدا کنم ........ اینجوری تلف می‌شی از بی‌زبونی و بی‌دلی ........

کاش ......

کاش ......

کاش ......

کاشتن، سبز نشد!

تنها چاره اینه که صبر کرد و توی این صبرها از خدا کمک و استعانت گرفت و توکل بر خدا و دست همت به کمرت بزنی و بلند شی و خودت زندگیتو بسازی ....... البته، زندگی عاطفیت منظورم نبود! اون دیگه دست تو نیست ........ زندگی عاطفیت بد جایی گیر کرده عزیزم .......

انشاءالله خدا کمکت کنه!

انشاءالله خدا کمکون کنه!

 

 

 

 

آتشی می‌جوشد اندرونم

پروردگار

 

 

 

تا حالا با خودت فکر کردی که صحبت کردن خانوما با بابا همونقدر اذیتت می‌کنه که فکرش در مورد کامران؟

اوووووووووووووووووووووووووووووووووووووه!! حالا کجاشو دیدی!!! با این کامرانی که من می‌بینم و پسر ناز و گل همه می‌شه و گربه ملوس همه و بچه مثبت جونه خودشم هست، از این دست افکار و احساسات زیاد خواهی داشت رفیق!!

اینا رو ول کن ..... باور کن من دوست دارم که بهت می‌گم و قسم می‌خورم جز خدا هیچ کسی توی دنیا اندازه من تو رو  دوست نداره، حتی مامان و بابا و شیرین! چه برسه به بقیه!

ول کن ...... فراموش کن و نبین کی چیکار می‌کنه ...... هر کس همونجوری رفتار می‌کنه که در حد و اندازه‌‌های خودشه و نمایانگر جایگاه شخصیتی و اجتماعی‌شه ...... هیچ ربطی هم به تو نداره! بذار هر کس هر جوری که می‌خواد باشه و تو هم سعی کن آرامشت رو حفظ کنی و طوریکه برازنده‌ات هست و فکر می‌کنی درسته رفتار کن ...... به این چیز‌ها بی‌تفاوت باش! این قبیل چیزها در حد و اندازه‌‌هایی نیستن که بخواد فکرت رو مشغول کنن

در آغوش من، عزیزترینت بعد خدا، آرام بخواب و فکر کن اگر فردا چشم گشودی، لطف خداست و اگر نه، توبه کن که شاید دیگر وقتی نباشد! دلم می‌خواد بهت بگم دوستت دارم شیلای من! من من! و دلم می‌خواد تو هم به همه کسانیکه دوست داری بگی دوستشون داری! شاید دیگه فرصتی نباشه و ما داریم فقط فرصت‌ها رو از دست می‌دیم ...... یادته عمه مینو رو؟ چقدر بهش گفتی عمع جون دوستت دارم؟