پروردگار
کی میشه یه چیز خوشحال کننده بشنوم؟
کی میشه یه اتفاق خوب برام بیفته؟
کی میشه از ته دل بخندم؟
راستش خسته شدم .....
از دوستای نه خوب ...... که میرن زندگی آدم رو بین بقیه جار میزنن .......
از اینکه توی حوزه نمیزارن مرخصی تحصیلی بگیرم و نسیبه میگه تو خونه بمونی برات بده! اینجا بیای برای روحیهات خوبه .......
از حس ترحمی که توی چشماش میدیدم خوشم نمیاومد ....... دوست ندارم کسی بهم ترحم کنه .......
از اینکه خ.ج یعنی عذاب و دردسر برای من .....
برام فرقی نمیکنه ...... هیچ وقت نمیتونم فراموش کنم که چه حرفایی زده بهم ...... چه دروغ ..... و چه راست ...... خسته شدم از این بازیهای ناتمام ....... وسط جنگی افتادم که به من ربطی نداره و یا حداقل جنگ من نیست ....... دارم خسارت جنگی رو میدم که معلوم نیست اصلا چی بشه و من چیکارهام توی این جنگ .......
روزی رو میبینم که خ.ج میگه: من بهتون گفته بودم به درد هم نمیخورین! خودتون انتخاب کردین و خواستین!
روزی رو میبینم که خ.ج از کارهایی که کرده و محصولی که داده بیرون خوشحال و راضییه ...... و شاید هم به کامران بگه: اصلا مهم نیست! تو اشتباه میکردی! اینهمه آدمای خوب!!
روزی رو میبینم که چیزی دیگه نباشه که بخوام براش ادامه بدم چیزی رو ......
روزی رو میبینم شاید ۴ ساله دیگه، شاید ۱۰ ساله دیگه، شاید ۱۳ ساله دیگه و هزاران شاید دیگه، که تمام این اتفاقات دوباره و دوباره مرور میشن ...... انگار این لوپ تا وقتی مرگ بشکندش ادامه خواهد داشت ...... لوپی که هیچ کس دوست نداره ...... لوپی که باعث شد امروز احساس فرسودگی کنم ......
امروز که رفتم حوزه همه گفتن: چیکار کردی با خودت؟؟؟ چقدر لاغر شدی!!! دیگه حتی حاج خانوم هم گفتن: چقدر لاغر شدی! همه عقد میکنن و ازدواج و چاق میشن شما لاغر شدی؟ الان شیرینترین دوران زندگیتونه ....... در جا میخواستم بزنم زیر خنده!!
دیگه اینقدر اینو شنیدم که عادت کردم! راستش حق دارن و درست میگن! دوران نامزدی شیرینترین دوران زندگیه و دیگه چنین لحظات و موقعیتهایی برای یک زوج ایجاد نمیشه که فارغ از غم و غصه و مشکلات با هم باشن و خوب و خوش باشن! اما این برای زوجهای عادی و خوشبخت دنیاست
...... نه زوجی عجیب و غریب و بیشباهت به همسر، مثل من و کامران! احتمالا ما دو تا هیچ چیزمون به آدم نرفته که ازدواج و نامزدی و هر چیز سادهای توی این مقوله بخواد مثل آدمهای ساده و معمولی باشه
...... فقط میدونم توی این مدت فرسوده شدم ...... نسیبه برگشت بهم گفت: چرا صورتت اینجوری شده؟ راستش خودمم نمیدونم چجوری شده! اگه کسی میدونه بهم بگه لطفا چجوری شده صورتم! پیر و چروکیده و زشت شدم؟ شبیه مادر فولاد زره چی؟
این چیزی نبود که من میخواستم ....... اما انگار استحقاق من اینه
....... باید راضی بود به رضای خدا و صبور بود و سعی کرد که در سختیها سخت نگرفت و در خوشیها زیاد خوشحال نشد!گرچه با این روند ما اگر هم خوشی باشه، قطعا خیلی خوشحال نمیشیم و همیشه حد میانه خواهیم بود انشاءالله .......
بعضی وقتا با خودم فکر میکنم دیگه توان ندارم و دیگه نمیتونم ...... واقعا کی میدونه چی میشه؟ هیچ کس جز خدا نمیدونه!! سکوت رو قبلا کرده بودم ...... حالا احتمالا دارم پیر میشم!!
دارم فکر میکنم ۳ یا ۴ ساله دیگه چه شکلی شدم و چی میمونه ازم ....... باید جالب باشه
...... حالا میفهمم چی آدم رو پیر میکنه و چی سبب زیبایی و جوانی ....... قبلا فکر میکردم پوله ....... اما حالا میدونم که پول نیست چون اگه بود من میتونستم داشته باشمش!! چیزیه که الان میدونم چیه و خوب ندارمش ....... شاید بقول شریعتی اگر میخواهم زندگی کنم باید خودم را به خریت بزنم؟ شاید اینجوری زندگی راحتتر باشه .......
چند روزه که سعی میکنم دیگه به کامران و مسائل کامران فکر نکنم و درگیرش نشم و کامران رو هم وارد مسائل خودم و یا درگیر اونا نکنم ....... اما انگار نمیشه من راحت باشم! حالا بابا میگن تو باید تشویقش کنی ...... تو باید بهش روحیه بدی! تو باید اینکارو بکنی!تو باید اونکارو بکنی! کسی هست فکر بکنه من باید برای خودم یه لحظه استراحت روحی داشته باشم یا نه؟
کسی میتونه این اجازه رو به من بده؟
بابا میگن مگه تو چه مشغلهای داری که نمیخوای یا میگی نمیتونی درگیر مسائل کامران بشی؟ مسائل کامران یعنی مسائل تو!! آره!! مشکلات کامران یعنی مشکلات من ....... اینو هیچ کسی واضحتر از من نمیدونه ...... هیچ کسی هم اندازه من نمیتونه بفهمه ....... حتی کسی حاضر نیست کمکم کنه!!
منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و من ............!! آره ...... فقط و فقط منم و من! فقط من!
و هیچ کسی نیست که توی مسائل و مشکلاتی که الان دارم و بینهایت مشکل و مسئلهای که در آینده خواهم داشت یه ذره کمک فکری، روحی و یا عاطفی باشه برام!
هیچ کسی نخواهد بود که یه لیوان آب به دستم بده ....... این منم و این زندگی ....... و یه جنگی که معلوم نیست از کجا افتاد توی زمین من
...... نمیدونم چی شد یهو! بعضی وقتا شک میکنم که همه اینا واقعیت داشته باشه ...... بعضی وقتا فکر میکنم همهامون حتما دیوانه شدیم ...... بعضی وقتا هم فکر میکنم همش فقط یه توهمه، من اینجوری میبینم! من اشتباه میکنم!
هیچ چیزی اینجوری نیست! بعضی وقتا هم چشمامو میبندم ...... آروم سرم رو میزارم روی بالشت و به مرگ فکر میکنم! اینکه اگه دیگه فردایی نباشه و بار دیگهای نباشه که چشمام رو باز کنم..... و به خودم قول میدم که یکی از اشتباهات و گناهانی که قبلا میکردم و دیگه نکنم!
مرگ لذتی عظیم به آدم میده ...... تا وقتی فکر و حرف مرگ نباشه زندگی معنای عمیقی بدست نمیآره ...... تجلی زندگی در مرگه و شکوه مرگ در زندگیه! زیبایی وصفنشدنی هستش! این هفتههای گذشته رو شبها با یاد مرگ خوابیدم
...... هر شب اشهد گفتم و هر شب سعی کردم توبه کنم و اگر خدا لطف کرد و اجازه داد یه روز دیگه نفس بکشم، آدم بهتری نسبت به روز قبل باشم
....... تاثیر عمیقی در روحیه و رفتار آدمی داره ...... بسیار لذتبخش میکنه همه چیز رو! لذت مهربانی خدا ...... اینکه خدا یه روز دیگه بهت فرصت داده که تو آدم باشی و یه روز دیگه بهت فرصت داده که تلاشتو بکنی که بهش نزدیک بشی ....... یه فرصت دیگه داده که عاشقش بشی و قدر عشق رو بدونی ....... اینجاست که قلبم آروم میگیره
...... دردش کم میشه ....... دوباره توان و انرژی ادامه مسیر رو پیدا میکنم ...... دوباره یه روز دیگه رو شروع میکنم به امید رحمت و بخشش و سخاوت و کرم و مهربانیش ...... دوباره در برابر سختیها میایستم ....... دوباره میرم جلو و سعی میکنم مسیرم رو هموار کنم ...... امید پیدا میکنم که همه چیز دست خداست
...... دنیا فقط سه روزه ....... به این سختی و طولانی هم که من فکر میکنم نیست ...... شاید بهرهای نداشتن از این دنیا سخت بنظر برسه و خوب بلاخره بخشی رو نمیتونه باهاش داشته باشه، اما میشه با خوب بودن چیز اصلی رو داشت، نه زندگی اینورو که اینم برای اون اصلیه میخوای ........ میخوای که دوستت داشته باشه و دوستش داشته باشی! و چه چیزی والاتر از عشق وجود داره برای ترازوی قیامت و متاعی برای هدیه دادن به خدا؟
انشاءالله همه لایقش بشن و قسمت من هم بشه
خلاصه اینجوری میشه که من دوباره شروع میکنم زندگی کردن و امید داشتن!
پ.ن: اگه دیگه خودمم نخوام به خودم کمک کنم و دلداری بدم، کی پیدا میشه به من کمک کنه و بخواد کمی دلداریم بده؟ حداقل اینجوری برای یک، دو و یا شاید سه روز دیگه هم دوباره توان زندگی پیدا میکنم
...... چیزیکه خیلیها نمیفهمن چقدر سخت بدست میآرم و چقدر راحت ازم میگیرن و از دست میدم ......
پروردگار
تنهام!
دلم کمی گرفته ....
همه چیز خیلی سادهاس
خیلی رک و پوست کنده معلومه که چرا دلم گرفته!
من سعی میکنم ساده باشم ..... بدون هیچ پیچیدگی خاصی ...... ساده ساده!
انگار همه چیز خوبه ......
انگار همه چیز انوجوریه که باید باشه
انگار همه چیز همون چیزیه که همه میخواستن و انتظار داشتن باشه
و خوب منم راضیم!
چراکه نه!
همه خوبن
همه خوشحالن
همه چیز خوبه
خوب خدا رو شکر
الان دیگه کسی کاری به کار کسی نداره ......
الان دیگه هر کی سرش به کاره خودشه .....
الان دیگه هیچ دغدغه دینی و شرعی توی گلومون گیر نکرده و هیچ نگرانی از این بابت نداریم
خدا رو شکر
خدا رو شکر
خدا رو شکر
دلم میخواست حرف میزدم .... سعیم رو کردم! اما خوب تقصیر کسی نبود! زمان و مکان و شرایط نامناسب بود برای اینکه بشه حرف زد .....
شاید دارم به همه حرفایی که خ.ج میزد میرسم ..... شاید خ.ج درست میگفت! اگه خ.ج درست گفته باشه چی؟ اگه من مجبور باشم یه دوست پیدا کنم تا حرف بزنم باهاش و بتونم کمک بگیرم یا کمکم کنه یا هر چیزی دیگه چی؟ اگه بعد از ۴ یا ۵ سال دیگه کاملا فراموش کردم که چی بودم و چی میخواستم باشم و چی باید میشد و چی دلم میخواست چی؟ اگه یهو چشم باز کردم و دیدم ۱۵ سال دیگهاس و من هیچی از زندگی نفهمیدم چی؟ اگه دیدم ۲۰ ساله دیگهاس، من در حال مرگم و هیچ چیز لذتبخش و دلانگیزی توی زندگی حس نکردم چی؟ باید چیکار کنم؟ چی درسته؟ چی غلطه؟ کی درست میگه؟ کی اشتباه میکنه؟ به کی اعتماد کنم؟ به حرف کی گوش کنم؟
از این میترسم که مثل این خطوطی که خط زدم، مجبور بشیم یه روزی هر چی بوده رو خط بزنیم توی زندگی و از اول شروع کنیم و بگیم: نقطه! سر خط!