پروردگار
تنهام!
دلم کمی گرفته ....
همه چیز خیلی سادهاس
خیلی رک و پوست کنده معلومه که چرا دلم گرفته!
من سعی میکنم ساده باشم ..... بدون هیچ پیچیدگی خاصی ...... ساده ساده!
انگار همه چیز خوبه ......
انگار همه چیز انوجوریه که باید باشه
انگار همه چیز همون چیزیه که همه میخواستن و انتظار داشتن باشه
و خوب منم راضیم!
چراکه نه!
همه خوبن
همه خوشحالن
همه چیز خوبه
خوب خدا رو شکر
الان دیگه کسی کاری به کار کسی نداره ......
الان دیگه هر کی سرش به کاره خودشه .....
الان دیگه هیچ دغدغه دینی و شرعی توی گلومون گیر نکرده و هیچ نگرانی از این بابت نداریم
خدا رو شکر
خدا رو شکر
خدا رو شکر
دلم میخواست حرف میزدم .... سعیم رو کردم! اما خوب تقصیر کسی نبود! زمان و مکان و شرایط نامناسب بود برای اینکه بشه حرف زد .....
شاید دارم به همه حرفایی که خ.ج میزد میرسم ..... شاید خ.ج درست میگفت! اگه خ.ج درست گفته باشه چی؟ اگه من مجبور باشم یه دوست پیدا کنم تا حرف بزنم باهاش و بتونم کمک بگیرم یا کمکم کنه یا هر چیزی دیگه چی؟ اگه بعد از ۴ یا ۵ سال دیگه کاملا فراموش کردم که چی بودم و چی میخواستم باشم و چی باید میشد و چی دلم میخواست چی؟ اگه یهو چشم باز کردم و دیدم ۱۵ سال دیگهاس و من هیچی از زندگی نفهمیدم چی؟ اگه دیدم ۲۰ ساله دیگهاس، من در حال مرگم و هیچ چیز لذتبخش و دلانگیزی توی زندگی حس نکردم چی؟ باید چیکار کنم؟ چی درسته؟ چی غلطه؟ کی درست میگه؟ کی اشتباه میکنه؟ به کی اعتماد کنم؟ به حرف کی گوش کنم؟
از این میترسم که مثل این خطوطی که خط زدم، مجبور بشیم یه روزی هر چی بوده رو خط بزنیم توی زندگی و از اول شروع کنیم و بگیم: نقطه! سر خط!
پروردگار
یادمه اولها هم خ.ج یک یا دو دفعه گفت تو باید به یه استیت ثابت برسی بعدش مشاوره ازدواج و جلسات یا هر چیزی که لازم باشه صورت بگیره! الان میشه راحت درستی حرفش رو محک زدیم و فهمیدم! (البته شاید اگر توی یه کانال دیگه بودیم اینجوری نبود، که خوب نیستیم! پس همین که هستیم باید روش فکر بشه و تصمیم گرفته بشه) در مورد جلسات رفتار درمانی هم همینطوره و احتمالا بعد از جلسات رفتار درمانی و نتیجه مطلوب اونا، نوبت به جلسات مشاوره ازدواج میرسه! (آدم به دیوانگی من پیدا میشه؟)
الان حرف زدن ما فایده نداره، البته اگه بگذریم که حرفی هم برای گفتن نداریم ..... آخرشم خیلی تلاش کنیم و بشینیم حرف بزنیم به هیچ جایی نمیرسیم و فرضا اگه به نتیجهای هم رسیدیم هیچ ضمانت اجرایی نداره و اصلا معلوم نیست که بدرد بخوره یا نه و خوب معلومه ...... باز این من خواهم بود که تحت فشار روحی و روانی و ناراحتی قرار میگیرم و اذیت میشم و تنهایی باید تحمل کنم!
میگی بریم پیش مشاور که اون باهامون حرف بزنه؟ اونم همینطوره ..... نتیجه نهایی یکیه! میخواد بهمون بگه چرا سرد شدیم؟ میخواد بهمون بگه چجوری دوباره بهم نزدیک و یا صمیمی بشیم؟ چی میخواد بهمون بگه الان؟ تو پول زیادی داری که بریزی دور؟
مشاور هم بریم تا وقتی که تو به یه شرایط ثابتی نرسی فایدهای نداره ..... نزدیک شدنمون چه فایدهای داره؟ یا مگه خودمون نمیگیم که درست نیست؟ پس نزدیک شدنمون فایدهای نداره و نزدیک هم بشیم تنها بیشتر اذیت میشیم و از عواقبش میترسیم و اگه فرضا یه زمانی هم بهمون خوش بگذره بعدش کوفتمون میشه!
سرد شدن رو تو در اول قدم خواستی ...... و در قدم دوم سبب عمیقتر شدنش شدی ...... ترجیح میدم که همینجوری باشه شرایطم مگر اینکه قرار باشه عقد کنیم که با احساسات الانم ترجیح میدم وقتی عقد کنیم که بدونم به ثبات رسیدی و دیگه از خیلی چیزها خبری نیست!
سعی میکنم دیگه درگیر مسائل تو نشم ..... شرعا به من مربوط نیست ...... اگه قرار باشه در آینده یه زندگی رو اداره کنی از همین الان باید تمرین کنی مسائل رو خودت حل و فصل کنی! شاید حتی بعضی وقتا ترجیح بدم اصلا هیچی ندونم، الان نمیدونم، تلاشی هم نمیکنم که بخوام جستجو کنم و یا دنبالش بگردم که بهترین حالت رو پیدا کنم، هر وقت احساس کردم شرایطم اجازه این کارا و یا مسائل رو میده میرم دنبالش!
تقریبا شدیم شبیه اون اولها ...... حدود اردیبشت ...... تنها فرقش اینه که اون موقع دیدمون مثبت بود و پر از انرژی بودم و شاد، اما حالا نه انرژی دارم نه شادم و خوب توی سینهام، ته قلبم یه چیزی سنگین و سخت شده ...... یه چیزی شکسته ...... آزرده شدم!! ته قلبم، تا حدی از اینکه عقد نیستیم راضیم ...... با خودم وقتی فکر میکنم میبینم اگه عقد بودیم و اینجور چیزها بازم بود، من داغون میشدم!!
بدم نمیاومد لهت کنم ..... بدم نمیاومد انتقام بگیرم و بندازمت توی یه مخمصه! با خودم فکر کردم که چه دردی رو درمان میکنه اذیت کردن؟ و خلاص!
برای اینکه روحی آزاد داشته باشم باید رها باشم!
فکر انتقام و اذیت کردن و یا هر چیز منفی دیگه، بیشتر از اینکه بخواد به هر کسی صدمه بزنه، منو اذیت میکنه و رنج خواهد داد و بعدها هم عذاب وجدان راحتم نمیزاره ..... دستگاه عدالت خدا خیلی دقیقه ...... همه چیز دست اون باشه بهتره!
من نمیتونم و نمیخوام با تغییر فاز تو تغییر کنم! من یه آدمم و احساس و عواطف خودم رو دارم! وقتی آزرده شدم، یعنی آزرده شدم! و تا وقتی این حالت برطرف نشه، تغییر حالت و رفتار نمیدم و دوست هم ندارم بدم! تصمیم گرفتم هر چیزی که هستم رو نشون بدم، عصبانیت،خشم، ناراحتی، خوشحالی، هر احساسی که داشته باشم تا بتونم از شکایات جسمانی و "وی کانورژن" که خ.ج میگه رها شم! نه گفتن و حالات ضد اجتماعی رو هم دارم تمرین میکنم! در نتیجه هیچ دلیلی نداره وقتی تو فازت عوض شد و شارژ و خوشحال بودی منم خوشحال باشم!
بنظر میاد فاصله گرفتن در حد معقول از تو، میتونه آرامشبخش باشه! میتونه اضطرابات و استرس آدم رو کم کنه ....... اینجوری کمی آرامش پیدا میکنم و خوب کم کم داره حالم بهتر میشه و تا چند روزه دیگه میتونم شروع کنم درس خوندن انشاءالله!
کلا احساسم رو گذاشتم توی صندقچه! اولش سخت بود، اذیت شدم! اما الان راحتم دیگه! هر کاری اولش سخته ...... بعدش دیگه راحته! شاید اگه همه چیز مثل الان پیش بره برای عید همون دختر شاد و سرحال باشم!
این مدت فرصت خیلی خوبی بود که به میزان استعداد هنری خودم و هنرمندی من پیببرم و ببرن! خیلی خوبه! تنها احساس رضایتی که از خودم توی وجودم هست، همینه!
پ.ن: شاید یه روزی چیزی که در من شکستی خوب شد! اما چینی بند زده دیگه هیچ وقت مثل روز اول نمیشه! شاید هم هیچ وقت خوب نشد ...... حیف از چیزهایی که قدرشونو ندونستی و ندونستیم!
پروردگار
احساس شکست میکنم .....
****************************************************************
*****************************************************************
*****************************************************************
*****************************************************************
یکی بهم بگه کجای کارم مشکل داره؟
کجای مسیر زندگی اشتباه کردم و چه اشتباهی کردم؟
خدایا! تو بهم بگو چه اشتباهی کردم ..... منکه اینقدر اشتباه کردم که نمیدونم کدوم یکیش اینجوری بوده و شده ...... خدایا! تو کمکم کن لطفا!
پ.ن: پاک کردم که دلت خنک شه! گرچه ...... اینقدر برات عادی شده همه چیز که اگر هم نمیکردم فقط بازم این من بودم که باید پاک میکردم! بقیهاش هم تو وبلاگ خودت جواب میدم!
پ.ن: رفتم وبلاگ جواب همه حرفایی که زده بودی رو بهت بدم! اما خوب، خوب بلدی سئوالتو بندازی و دربری از جوابش! پس حالا گوش کن!
اول از همه من گفتم روزگار بدجوری بازیم داده .... میگی نه؟ بیا ثابت کن که تو بازی نخوردی! اگه بازی نخوردی پس همه تقصیرها رو عین یه مرد به گردن بگیر و یا بیا تکلیف منو مشخص کن و این لوس بازیها رو تموم کنیم، یا اینکه عزمتو جزم کن و دستتو بگیر به کمرتو پاشو و بس کن این تنبلی و علافی رو!
اگر هم میگی بازی خوردی پس دیگه حرفی نمیمونه و حرفت رو پس بگیر!
خیلی خوبه که عصبانی شدی ..... چون حداقل میفهمم که هنوز جای امیدواری هست و البته حالا شاید کمی درک کنی عصبانیت و صدات درنیومدن یعنی چی وقتی یه ماه مشاور بهت میگه خفته شو!
اصلا یهو نفهمیدم که کی هستی! اتفاقا کم کم فهمیدم! اگه یهو میفهمیدم که شوکه میشدم و اصلا کار به اینجاها نمیکشید! اینقدر کم کم شناختیم همو که همه چیز فرصت داشته برسه به اینجا! حالا هم که رسیده ماشاءالله! همه چیزهایی که گفته بودی درست! اما نگفته بودی که قرار نیست که تو بزرگ مرد خونه باشی! نگفته بودی که پشت گوش میندازی! نگفته بودی که دیگه تنبلی رو تا اینجا میتونی برسونی! نگفته بودی که مسئولیتپذیر نیستی! نگفته بودی از زیر بار اتفاقات درمیری! نگفته بودی که اینقدر قراره اذیت کنی! نگفته بودی که ....... تو که خوش انصافتری ...... توی این چند وقت که شروع کرد بیمحلی؟ کی شروع کرد اذیت کردن؟ کی هی همه چیز رو خراب کرد؟ کی رفت توی لاک خودشو و با هیچ تلاشی درنیومد؟
خیلی خوب!گفتی توی دانشگاهی که دیرتر بری سربازی؟ پس حالا که دانشگاه برات مهم نیست پس کارتو چرا انجام نمیدی؟ چرا اونو نیمه کاره ول کردی و فقط علافی و بازی و خواب!!؟؟ یه زندگی اینجوری درست میشه؟؟ من تحمل آدمای علاف و تنبل رو ندارم و اجازه هم نمیدم که همچین کسی بخواد زندگی منو خراب کنه! نامزدی گرفتیم! به جهنم! اسم تو رو موند فدای سرم! میخوام صد سال دیگه ازدواج نکنم و به کسی هم نگم که نامزدیم بهم خورده! اگه همین مسیر رو ادامه بدی و هیچ تغییری نکنی من نیستم! خیلی جدی گفتم! اگه میگی نمیتونی کاری بکنی، اگه فکر میکنی دز داروت پایینه، به دکترت اطمینان نداری یا هر چیزی، خیلی خوب، این زمان، اینهمه فرصت که داری، کار و درس هم نداری! بجای علافی، برو پیگیر دکتر شو! پول نداری، برو بیمارستان امام حسین، همونجایی که خ.ج معرفی کرد! چرا تنبلی و علافی و بازی؟ اینهمه آدم مثل تو! کدومشون توی شرایط تو دارن اینکارا رو میکنن و اینجوری ول کردن همه چیزو؟؟ یه کم از خودت و مامان و سوگل خجالت بکش! بعدشم از من و خانوادهام! چجوری توقع داری دخترشونو بدن دست تو که کارای خودتم انجام نمیدی و دقیقا یعنی هیچ کاری نمیکنی؟؟؟
فکر میکنی از اون وضعیتی که داشتیم من خوشم میومد؟ فکر میکنی خوشم میومد بقول تو علاقه هدر بدیم یا مثلا خودمو ضایع کنم؟ فکر کردی اصلا چرا من، شیلا، با تمام شناختی که ازم داری خیلی از کارایی رو کردم که دوست ندارشتم یا قبول نداشتم؟ چون خ.ج میگه برای تو باید ظرافت زنانه بخرج داد تا بشه شادت کرد ....... من پاستوریزهاش رو گفتم! خودت برو تا آخرش!!
نذار داغ دلم بیشتر از این تازه بشه ...... بذار همینجوری که توی این یه ماه ساکت موندم ساکت باشم و به هر از گاهی نیش کوچولو بسنده کنم ......
تو که حال و روزه فیزیکی منو میدونی مثلا ....... آدم دیگه از کی انتظار داشته باشه ....... وقتی مجبورم به حرف خ.ج گوش بدم، پس جهنم! بذار به همش گوش بدم و برم یه دوست پیدا کنم تا از دست خودم و خودت و این زندگی مسخره که درست کردیم خفه نشدم!
تو میگی پاش وایسادی؟؟؟؟ این چجور ایستادگیه؟؟؟؟ دیگه از این سادهترش هم دیده بودی که هلو برو تو گلو؟؟ نه خونه، نه ماشین، نه هیچ چیز دیگه! فقط به آقا میگن شما درستو بخون بعد عقد که حالا شاکی هم شدی و میگی پاش وایسادی؟؟ خیلی خوبه ..... میخوای خودمو کادو پیچ بکنم روز تولدت بهت بدم؟؟ ینی من واقعا لیاقت یه ذره، یه جو استقامت ندارم که اینجوری خودتو ول کردی و اسمش رو هم گذاشتی پاش ایستادن؟؟؟؟
من بیشتر از اینکه اون موقع به حرفای تو گوش کنم به حرفای مامان و بابا گوش دادم که گفتن کامران اینجور کامران اونجور!! هی گفتن داره امتحانت میکنه ..... داره اینو میسنجه ...... داره اونو میسنجه!! تا حالا باهات صادق بودم ..... یا حرفی رو نزدم یا هر چی گفتم راست و صداقت بود ..... الانم همینطورم ...... یا تو میتونی یه زندگی رو جمع و اداره کنی یا نمیتونی! اگه میتونی پس نشون بده و این وضعش نیست که اینجوری خودتو ول کردی ...... اگه هم نمیتونی که چرا میخوای یه خانواده تشکیل بدی که دو یا سه نفر هم توی این گیر بندازی؟
اینجا که میرسه به خیلی از خانوادههای دخترها حق میدم که مهریه بالا و شرایط سخت میگیرن ...... حداقل احتمال اینکه مثل ما بشن خیلی کم میشه! هم پسره میفهمه ماجرا جدیه و نمیشه شوخی گرفت و الکی الکی و هم دختره همه چیزو ساده نمیگیره و هی الکی نمیگه این هم درست میشه اینم درست میشه!
اگه بقول خودت میخوای توی این زندگی *** خودت غلت بزنی برو بزن! اما حق نداری منو واردش بکنی! من توی یه همچین گردابی نبودم که بخوام خودمو بندازم توش یا بزارم کسی منو بکشه داخلش!!
یا تکون میخوری یا چنان تکونت میدم که اگه عاقل باشی تا آخر عمرت یادت نره! حاضرم تا آخر عمرم دچار بحران عاطفی باشم تا اینکه همیشه افسرده و در رنج و عذاب و بدبختی باشم!!
پروردگار
سلام! وقت بخیر
خوبی؟
حالا دیدی چرا میرم سراغ دیوانگی؟
اما حالا کارم دیگه به دیوانگی نمیکشه، آخه دیگه احتیاجی به دیوانگی ندارم. هر چیزی که مسبب دیوانگی بود رو انداختم دور ..... حتی میخوام قلبم رو هم بندازم دور ..... شاید اینجوری تونستم اوضاع خودمو بهتر کنم صبرمیکنم ببینم توی این هفته چیکار میکنی و اگه چیزی تغییر نکرد من شروع میکنم به جراحی روح! هر چیزی که اذیتم میکنه رو برمیدارم و همه چیزو تغییر میدهم تا اون چیزی که دوست دارم و میخوام بشم
اینجوری حتی تو هم دیگه نمیتونی روی من تاثیری داشته باشی
پروردگار
نسیمی از روی صورتم رد میشه ..... احساس خوبی دارم و با رد شدن نسیم خوبتر هم میشه! دستم رو میکشم روی چمنایی که در اطرافمه و همینجوری که دراز کشیدم بوی گلها رو با تمام حجم ریهام میکشم درون! حال آدم اساسی جا میاد تو این آب و هوا! چشمام رو باز میکنم ..... اول سمت چپ ..... درست در امتداد خط نگاهم، دنبال جای پام روی علفها میگردم. مسیر اومدنم رو علفها پوشوندن و جاپاهام رو در زندانی از جنس خودشون اسیر کردن. سرم رو برمیگردونم سمت راست ..... از میون حصار چمنها، زمین دلش رو به دریا زده و یه عالمه گل داده! مثل یه مستی که یقه چاک کرده باشه ...... با اون چشمای نرگسش ...... چقدر قشنگ و آرامشبخش اینجا! سرم رو به سمت آسمون میکنم ..... درست بالای سرم ابرها دارن حرکت میکنن .... اما نه! انگار اشتباه میکنم ..... این منم که با گهوارهام دارم تاب میخورم ...... احساس میکنم زمان کشدار شده! پرتوهایی از آسمون، از میون ابرها به طرفم اومدن و من و گهوارهام رو گرم کردن ...... خیلی بیش از اینها ..... دارن از عالم بالا سرشارم میکنن ....... پر میشم، لبریز، سرشار!! بلند میشم و میشینم! یه نگاه به پشت سرم میاندازم. به خونهای که انتهای سرازیری تپه دیده میشه ..... توش گرمه، بوی غذایی که روی گاز پخته میشه توی سرم میچرخه! دوباره به بالا نگاه میکنم و ابرها ...... و پرتوهایی که مثل ریسمانی از آسمون به طرف من اومدهان ..... مثل عروسک خیمهشببازیی که ریسمانش رو بکشن، از جام پریدم ...... گویا از پشت ابرها، ریسمانم را کشیدن که بلند شم! بعد با ریسمانی دیگر چرخوندم ...... چرخوندم ...... چرخوندم ...... چرخوندم ....... آنقدر چرخیدم که سر رو دیگه احساس نمیکردم! انگار سبک شده بودم، بیحس ..... سبکبال! انگار بلندم کرده بود و توی هوا میچرخیدم و یا میچرخاندم ....... ریسمانم را نگهداشت! ایستادم! سرم گیج میرفت ....... توی دلم میخندیدم. سرخوش بودم ........
یهو یه باد شدیدی اومد ...... خیلی شدید! نه طوفان شد! خشمگین بودش ...... با دستای قوی به قفس علفها میزد و رد میشد. همین که رسید به یقه چاک زمین اول یه سیلی محکم زد توی گوشش طوریکه برق از چشمای نرگسش پرید و پرپر شد! نرگسش پرپر شد ...... دلم لرزید ..... دلم هوری ریخت پایین ..... میخواستم بگم نه! بسه دیگه که با یه ضربه دیگه کل یقه چاکشو ریخت بهم و پیرهنشو پاره کرد ...... غصهام شد ...... عصبانی شدم. رفتم جلو که گلهایی که پرپر شدهبودن رو جمع کنم و اونایی که هنوز بودن رو از باد حفظ کنم که با یه هجمه عجیب هلم داد عقب! چه شدتی ...... چه حدتی ..... مثل اینکه داشتم خودم رو به یه دیوار فشار میدادم ..... یه دیوار نامرئی که هلم میداد عقب ....... هر چی توان داشتم توی پاهام جمع کرده بودم و پامو فشار میدادم به زمین که عقبتر نرم! اما نمیشد ...... با فشار زیادی طوفان هلم میداد عقب ........ هلم میداد عقب ...... هلم میداد عقب ...... هلم میداد عقب ...... هلم میداد عقب ....... عقب ........ عقب ...... عقب ...... و عقبتر!! زیر پام رو نگاه کردم و هیچی ندیدم ...... من رو تیغه پرتگاه بودم ...... یه ضربه دیگه برای همیشه تکلیف منو با زندگی مشخص میکرد ...... فشار و سرعت طوفان شدیدتر شد ...... هوا پر از خاک بود و داشت دیگه کم کم رو به سیاهی میرفت ....... از بس گرد و خاک شده بود دیگه خورشید رو نمیتونستم ببینم ....... حتی ابرها ....... دیگه ریسمانم رو نمیکشید ....... دیگه هدایتم نمیکرد ..... انگار ریسمانم پاره شده بود ....... به هر طرفی کشیده میشدم ...... گاهی چپ، گاهی راست! اما همه این کشیده شدنا داشتن به عقب هلم میدادن ...... توانم تموم شده بود ...... دیگه حتی نا نداشتم روی پا وایسم ...... یکدفعه همه چیز آروم شد ...... یکدفعه طوفان وایساد! موهام آشفته شده بود و از لای گیره ریخته بود بیرون ...... دستهایش روی شونهام افتاده بود و یه دستهاش هم پشت سرم آویزون بود هنوز ...... کلی مو ریخته بود توی صورتم و بزور از لابلای موها میدیدم ...... افتادم روی زانوهام ...... یه نفس راحت کشیدم که کمی استراحت کنم ........ بزور سرم رو آوردم بالا ....... هنوز هیچی نمیدیدم ....... هوا پر از گرد و خاک بود .......یهو یه چیزی با شدت بهم خورد و بلندم کرد و بشدت به عقبم پرتم کرد ......... تنها عکسالعملم یه صدا بود! نمیدونم صدای نفس آخرم بود یا فریادی که لابلای آخرین نفسم گم شد! صورتم رو عرق سردی گرفته بود ...... چکیدن یه قطره آب رو از روی گوشم تو یقه لباسم احساس کردم. برای بار سه هزار و سیصدم به خودم دری وری گفتم که چرا وقتی مامان برام لباس خواب زمستونی میخرن باهاشون نمیرم و مامان هم همیشه لباسهایی با یقههای گل و گشاد میخرن و همیشه گردنم یخ میکنه! دست کشیدم و رد قطره عرق رو پاک کردم. پشت موهام خیس بود ....... فردا حتما گردنم میگیره!! موهای خیس، یقه گل و گشاد، هوای سرد و یه عالمه عرق! هنوز قلبم تند میزد ........ انگار فشار باد رو روی صورتم احساس میکردم!! با خودم تکرار کردم "فقط یه خواب بود! فقط یه خواب! فقط یه خواب بود! فقط یه خواب! فقط یه خواب بود! فقط یه خواب! فقط یه خواب بود! فقط یه خواب! فقط یه خواب بود! فقط یه خواب! فقط یه خواب بود! فقط یه خواب! یه خواب، یه خواب، یه خواب و خواب!"
یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خودمو آروم کنم ....... دلم مثل سیر و سرکه میجوشید ...... دل درد گرفته بودم ....... دستم گذاشتم روی قلبم و سه بار گفتم "الا بذکر الله تطمئن القلوب!" کمی پلک زدم و سعی کردم ذهنم رو خالی کنم. پرش فکر گرفته بودم ...... بقدری سریع فکر میکردم که بنظر پرش میرسید ....... اه!! لعنتی!!! یادم اومد ....... انگار همون خواب توی یه ورژن جدید بود ...... مثل ویندوزی که ویستا شده باشه!! "لعنتی، لعنتی، لعنتی!!"
انگار نه انگار که چهار سال گذشته ....... با همون وضوح ...... آخرین باری که دیدم سال 83 بود ........ آخرای اردیبهشت 83 و بعدش، اول خرداد و اون اتفاق ....... تمام زندگیم مثل یه پرده از جلوی چشمم رد میشه ...... اینهمه سعی و تلاش کردم که اون چند سال رو فراموش کنم و بتونم خودمو ببخشم، اما هیچ وقت نشد ...... نه تونستم فراموش کنم و نه تونستم خودمو ببخشم ....... و باز این قصه پرغصه مرور شد!! از این قصه، از تمام داستانهای توی این قصه، از تمام شخصیتهای این قصه، از خودم، از اون، از هر چیزی که پوشیدم و از هر خاطرهای که توی اون دوره بوده متنفرم!!! اینجور وقتا دیوونه میشم ...... دلم میخواد سر بزارم بیابون ...... هیچ کاری نمیتونم بکنم! توی حصاری به اسم خانواده گیر کردم! حصاری که از جنس محبت!! "لعنت به اینا"!! هی تکرار میکنم ....... هی تکرار میکنم ........ قلبم به تپش افتاده ....... تنفسم سریع شده ....... هی تکرار میکنم ...... هی تکرار میکنم ........ احساس خفگی میکنم ...... احساس میکنم دارن توی یه جعبه فشارم میدن ....... میخوام داد بزنم، میخوام هوار بکشم، میخوام فرار کنم!!!! تنم شروع میکنه به کرخ شدن ....... سرما از انگشتام میاد تو ....... توی رگام با خون گرم آمیخته میشه و میره طرف عضلات و ماهیچهها ...... بعد از سلام و احوالپرسی با اونا، میره به قلبم و همون جا میمونه ........ قلبم سرد میشه ....... قلبم سرد میشه ...... قلبم سرد میشه ....... سرد میشه ....... سرد میشه ...... سرد میشه ...... سرد، سرد، سرد و سرد!!
تنفر، تنها حسیه که بعد از سردی، قلبم رو فرا میگیره. تنفر تاریکی میاره برام ...... و تمام شعلههایی که توی فکر و مغز و قلبم روشن بودن رو یا خاموش میکنه و یا اگه زورش نرسه خاموش کنه، میپوشونه و اینقدر تاریک و تیره و تار میکنه که دیگه هیچی رو نمیتونم ببینم ....... اینجور وقتاست که عصبانی میشم ...... از دست خودم ...... از اینکه در برابر این احساس شکست خوردم و یه بار دیگه به یاد آوردم. نه! هیچ وقت فراموش نکردم که دوباره بخواد بیاد بیارم ....... همیشه زندهاس ....... همیشه توی ضمیر ناخودآگاهم مرور میشه ....... همیشه بهم هشدار میده که تو اشتباه کردی! تو انتخاب کردی که سقوط کنی! این تو بودی!! و همیشه تکرار میکنم "الهی! ربی! ظلمت نفسی، انی کنت من الظالمین!" و تکرار میکنم ...... سوزشی رو تو نوک بینیم حس میکنم ...... بعدش یه تیری میکشه ...... مقاومت میکنم ..... مثل همیشه! "آمین"ی بلند و قورتش میدم ...... و همراه اون تمام حرفا و درد دلها و بغضایی که در طی این چند سال با خودم بردم و آوردم رو یکبار دیگه قورت میدم ......
تمامی بغضایی که با خودم بردم سر کلاس دانشگاه، بردم سر کلاس مدرسه، تمام بغضایی که باهاشون به بچه ها درس زندگی دادم و بهشون هشدار دادم و سعی کردم کاری کنم که عبرت بگیرن! تمامی بغضایی که با خودم بردم حوزه، بردم سرکار و شرکت، بردم توی امتحان نمایندگی بیمه، تمام بغضایی که بردم مدینه و نتونستم خالیش کنم و بزارم پیش حضرت رسول (ص)! تمام بغضایی که توی مکه خون گریه کردم ...... وقتی به کعبه چسبیده بودم زار میزدم و التماس میکردم منو ببخش ....... "انت عالم و انا جاهل! و هل یرحم جاهل الا العالم؟ انی کنت من الظالمین!!!" تمام بغضایی که فکر کردم تموم شدن، اما اشتباه کردم ...... وقتی تموم میشن که من خودمو ببخشم ...... و من نمیتونم خودمو بخاطر نگاه دردمندی که بابام داشت، بخاطر اشکایی که مامانم ریخت، بخاطر بیدارخوابیهای شیرین، بخاطر خودم، بخاطر حقی که بر گردنم بود، بخاطر ظلمی که به خودم کردم ببخشم!!
سبحانک یا لااله الا انت؛ الغوث، الغوث، خلصنا من النار یارب!!
سبحانک یا لااله الا انت؛ الغوث، الغوث، خلصنا من النار یارب!!
حالا هم قلبم سرده، هم پر از خشمه ........ میدونم تبعات خشم چیه! اما طبق آخرین مصوب خانوادگی، " به امام موسی کاظم (ع) اقتدا کنیم "، خشمم رو به همراه بغض و کینه و نفرت قورت میدم و برای اینکه مطمئن بشم کاملا رفته پایین، تمام آبی که توی دهنم بود رو هم جمع کردم و یهویی دادم پایین! خودم رو دوباره ول کردم روی تخت ....... سرم وسط بالشتای نرم، روی تختم فرو رفت. Sami سمت چپم خوابیده بود، آروم! پوست سیاهش تیرهتر بود و یا قلب من؟ چشمام رو بستم ....... سرمایی تا مغز استخونم تیر کشید ...... "چقدر از مردا متنفرم!! چقدر متنفرم!!! متنفرم!!!"
سبحانک یا لااله الا انت؛ الغوث، الغوث، خلصنا من النار یارب!!
سبحانک یا لااله الا انت؛ الغوث، الغوث، خلصنا من النار یارب!!
سبحانک یا لااله الا انت؛ الغوث، الغوث، خلصنا من النار یارب!!
سبحانک یا لااله الا انت؛ الغوث، الغوث، خلصنا من النار یارب!!
سبحانک یا لااله الا انت؛ الغوث، الغوث، خلصنا من النار یارب!!
سبحانک یا لااله الا انت؛ الغوث، الغوث، خلصنا من النار یارب!!
سبحانک یا لااله الا انت؛ الغوث، الغوث، خلصنا من النار یارب!!
امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء!
امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء!
امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء!
امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء!
امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء!
امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء!
امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء!
آمــــــــــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــــــــن!
پروردگار
سلام! وقت بخیر
هوا سرده
بعضی وقتا هم وا بس ناجوانمردانه سرده!
یجوری سرد میشه که ته ته ته دل آدم هم یه قندیلی میبنده که گویی هیچ دستی توان کندن این قندیل رو نداره و هیچ خورشیدی نمیتونه این ستون مقاومت سرما رو بشکنه!
اما هر مقاومتی یه پایانی داره ..... مگر مقاومتی که بر اساس تفکر و اعتقاد باشه! عمیقا اعتقاد دارم آنچه که میاندیشم رخ میده ..... به همین دلیل گاهی از چیزهایی که بهشون فکر میکنم بشدت وحشت میکنم و میترسم که اتفاق بیفتن ....
اینجور وقتا بدفرم حالم گرفته میشه ....
بدتر از اون این حسی که در تمام لحظات خوش زندگیم سرک میکشه و دیوار خوشبختی و سعادت منو میخواد سوراخ کنه!! از این احساس متنفرم! نمیدونم دقیقا باید چیکار کنم! و نمیدونم چجوری باهاش مبارزه کنم و چجوری شکستش بدم! از طرفی میدونم شکست دادن اون ممکنه به منزله شکست دادن خودم باشه. میترسم این بخشی از وجودم باشه .... اما چرا باید از شکست بترسم؟ من که تا حالا چندین بار طعم شکست رو چشیدم؟ از چیه شکست میترسم؟
شاید دارم پرت و پلا سرهم میکنم تا از این ترس و اضطرابی که درونم هست نجات پیدا کنم ... شاید دارم تلاش میکنم این اتفاق دیروز رو فراموش کنم ..... چیزی ترسناک برای من، بیاهمیت برای او و البته تکاندهنده برای شخص سوم!! فکر نمیکرد منو یه روزی ببینه و منم فکر نمیکردم که همچین چیزی ممکنه ..... اونم بعد از این مدت طولانی که همه اون اضطرابها و ترسها و دغدغهها فراموش شده بود و همه چیز خوب و خوش بود ..... تکانی خوردم
..... شاید باید تکان میخوردم که ببینم کجام و دارم چیکار میکنم! شاید باید میترسیدم که بفهمم با نوشتن «دیوانگی»ها چه کردم و چه داشتم میکردم!! شاید ناخودآگاه برای جبران خلاء عاطفیام به سوی توهمی در گذشته، آنهم توهمی که دیگری در سر داشت رفته بودم!! شاید هم نه ..... صرفا بیان ناراحتیام به روش خودم بود ..... نمیدونم!
هنوز با شناخت خودم کیلومترها فاصله دارم ..... گرچه تا حد زیادی کلکهایی رو که میزنم بلدم و دیگه حنام پیش خودم رنگی نداره ..... اما هنوز توان مدیریت کردن ۱۰۰٪ خودم رو ندارم ..... نکنه فراموش کردم باید چه باشم؟ نکنه فراموش کردم که چی میخوام؟ نکنه از یادم بره چه باید بفهمم؟
نکنه ..... این نکنهها هم گرفتاری دیگریست!از یک طرف آدم رو درگیر این میکنه که «یادت نره» و از طرف دیگه ممکنه در تصور داشتن و تکرار همین «نکنهها» خودش سبب رخ دادنش بشه! باید همیشه در مسیر تعادل راه رفت!
امروز تصمیم داشتم یکی رو ببخشم و روحا باهاش آشتی کنم، گرچه عرفا و فیزیکالی ممکنه هیچوقت برخورد نداشته باشیم. تمام توانم رو جمع کردم که قوه بخشیدنم رو بکار بندازم و بگم بسمالله و رفتم وبلاگش رو خوندم و گفتم یه کامنتی بزنم که خیلی بیخود بود شاید هم خندید و هم فهمید فحوای کلام را! که دیدم ای بابا! این بچه درست بشو نیست ..... « ما را بخیر و شما را به سلامت» این بابا به تیریپ ما نمیخورد و همین بهتر که فراموش شود از زمره دوستان که اگر کسی خود را دوست میداند صرفا به حرف نیست و باید ثبات دوستی در عمل تجلی یابد!
بیخیال .... امروزه خیلی از حرفا فقط حرفه و دیگه گذشت که عملی بودن چیزی رو به «مرد عمل» نسبت میدادن! گذشت دوره زمونهای که مرداش مرد بودن و زنان اون دوره شیر زنی که کسی جرات نداشت به حریم خونه و خانواده اونا نزدیک شه و چپ نگاه کنه! گذشت دوره زمونه عفاف و عفت و خیلی چیزای دیگه ....
نمیدونم ..... شاید زیادی شلوغش کردم و بدی حالم این توهمات داغتر هم کرده ...... نمیدونم هر از گاهی که این سرماخوردگی تبدیل به آنفولانزا میشه بدفرم همه چیزو با هم قاطی میکنم ..... قبلا مینوشتم از سر احساس و الهام و جاری شدن، حالا مینویسم از سر هر چیزی جز جاری شدن!!
کسی حاضره هنوز به من بگه نویسنده و یا شاعره؟
اگه الان باشه و دوباره مجبور شم درس شعر انگلیسی رو پاس کنم، خودم ۸ هم نمیدم به خودم چه برسه به اینکه دوباره به نمرهای که استاد قضایی داده بودن اعتراض کنم!!
یادش بخیر!! عجب روزگاری بود ..... چقدر عشق دیدیم و چقدر استاد عاشق!! دانشگاه عجب جایی بود و ما نمیفهمیدیم ..... درس همه چیز هست الا درس علم و درس عشق!
بقول حافظ مرحومم:
«بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد»
بیا حافظ بیا اوراق شستن
بیا این آب اول تو سپس من!
پ.ن: هنوز مثل قدیم امیدوارم ..... شاید این جمعه بیاید، شاید! هنوز باید تلاش کنم ..... وقت علافی کردن نیست ..... گرچه این همه علافی میکنم!!!