پروردگار
فقط یادت باشه، اگه وقتی ازدواج کردیم فقط جسمم رو داشتی ازم گله نکنی! خودت و خودم باعث و بانیش هستیم!
روحم رو داری پر میدی بره .......
پروردگار
میدونی؟ دلم میخواد داد بزنم که ازت بدم میاد!!!!!
اما نمیذارم این کارو بکنه!
میدونی؟ دلم میخواد عین همه نامزدا که نامزدشونو بغل میکنن، بغلت کنم و بگم چقدر سخته زندگی ....... چقدر همه چیز بدون توجه و محبت تو بیمعنی و سخته و پوچه!
اما نمیذارم این کارو بکنه!
و در نهایت! بهت دهن کجی میکنم و جوابه سر بالا میدم و از کنارت بیتفاوت رد میشم، تا خودم آروم شم ...... تا دردهام بیشتر نشن!
تو که دردی از من دوا نکردی ......
پ.ن: I'm scattered!!!
پروردگار
آدما متفاوتن
آدما خیلی متفاوتن
بعضی آدما خیلی متفاوتن
بعضی آدما متفاوت میشن!
..................................................................................!!!!!
یهو چشم باز میکنی و میبینی ....... میبینی انگار طرفت رو نمیشناسی! نمیتونی دیگه باهاش حرف بزنی! انگار دیگه هیچ اشتراکی بینتون نیست!! انگار همه چیز فقط یه خواب بوده! اونم یه خوابی که تو دیدی ........ خوابی لذتبخش هم نبوده چندان ......
انگار همه چیز از این رو به اون رو شده! میبینی چیزایی که قبلا میدیدی رو الان دیگه نمیبینی ...... چیزایی که قبلا بوده انگار تو خیال میکردی بوده!
یهو هیچ وجه مشترکی برای حرف زدن، برای دوست داشته شدن، برای دوست داشتن، برای هر چیز مشترکی بین خودتون نمیبینی! تو نمیبینی ....... اونم نمیبینه!
سئوال اینجاست: یهو چی شده؟ چه اتفاقی براتون افتاده؟
و در مرحله بعد باید پرسید: حالا چی میشه؟ چی میخواین بشه؟ چیکار باید کرد؟ راه حل چیه؟ چی درست بوده و چی غلط؟ اشتباه کجا بوده؟
تا حالا اینجور خودم رو سرکوب نکرده بودم توی عمرم!
اینجور پا روی احساسات متناقضم نذاشته بودم و روی حرفم اصرار نکرده بودم!
نمیدونم چجوری حساب کنم چقدر دارم اذیت میشم و چقدر اذیت شدم و چقدر خواهد شد و تا کی ادامه خواهد داشت!
فقط میدونم تا وقتی عقدی در کار نباشه همینه که هست! کاریش هم انگار نمیشه کرد! انگار باید به همین منوال بود و تاوان اشتباه خود و دیگران را پرداخت ...... از قدیم گفتن: خود کرده را تدبیر نیست!
من واقعا نمیدونم باید چیکار کنم ...... راستش بقدری سرخورده شدم بواسطه اشتباهات و عدم درک متقابل و سرکوب کردن خودم و احساساتم، که دیگه نمیدونم چی درسته، چی غلطه، چیکار باید بکنم و چیکار نباید بکنم!
بنظر نمیآید کامران هم ایدهای داشته باشه .....
هیچ کس ایدهای نداره .....
احتیاج به یه نفر کارآزموده داریم ...... یه مشاور درست و حسابی که بگه اینا یعنی چی؟ و البته قبلش شرایط رو درست درک کنه و دین و مذهب هم حالیش باشه ......
انگار توی یه چاله گیر کردیم و بجای اینکه بدونیم چیکار کنیم که بیایم بیرون هی الکی کندیم این چاله رو ...... هر چی فکر میکنیم هر دومون بجای اینکه قدمی که برداشتیم یا برمیداریم به بهبود روابط کمک کنه، بعث شده هی از هم دورتر و دورتر بشیم و سردتر و سردتر! تا به جایی که الان هستیم رسیدیم! احساس هیچی ..... هیچی معلوم نیست ..... هیچی سر جاش نیست و هیچی به هیچی و علاف بودن و زجر کشیدن از این علافی و بیبرنامگی و این تاب خوردن بیخود و بدون اینکه به جایی برسیم و یا مشکلی از مشکلاتمون حل شه، فقط زمان میگذره!
با غریبه بیشتر از کامران میتونم حرف بزنم ....... به خودم اجازه نمیدم از کارش بپرسم و تو کار و برنامه و زندگیش فضولی بکنم یا سرک بکشم یا حتی دیگه در مورد ریش و لباس و مو و این چیزا نظر بدم ....... دو تا نامحرمیم ........ قبلا هم دو تا نامحرم بودیم ....... اما مثل غریبهها نبودیم! شاید هم از اول غریبه بودیم و نمیدونستیم .......
نمیدونم ...... یه چیزی ته قلبم ...... روی سینهام سنگین و سفت و سخت شده! یه چیزی نسبت به کامران سرسختی و مقاومت و سنگدلی میکنه توی وجودم! عوضش یه چیزه دیگه تقریبا نرمه نسبت به کامران ..... سرسختی نشون میده، اما دلش میخواد کامران باشه، زنگ بزنه، ۱۰۰۰۰ بار گوشی رو نگاه میکنه و دل دل میکنه که کامران اس ام اس بزنه یا میس کال بده! خیلی بدبختم نه؟ حتی نمیتونم تصمیم بگیرم کدوم طرف باشم!
تناقض ....... انگار هیچ کسی توی دنیا نمیخواد کمی، اندازه یه سر سوزن کمکم کنه که این تناقض حل شه ...... حتی خوده کامران ....... شبی که داشتم له میشدم توی این تناقض و کشمکش، حتی یه ذره توجه هم از خودش نشون نداد و گفت خوابش میاد!
آسوده بخواب که ما بیداریم!
آسوده بخواب که توی یکی از همین خواب بودنهات، قسمت خشمگین وجودم مسلط میشه و نابودت میکنه توی وجودم و همه چیز تموم میشه براش!
احساس ناتوانی و سرگردانی میکنم ...... آزردهام! توانم تموم شده! از یه طرف نمی]وام کامران رو ببینم! از طرف دیگه اگه ببینمش خوشحال میشم احتمالا! و خوب بعدش ....... این منم که دوباره جمع کردن آرزوها و امیدها و خواستنها برام سخت میشه و دردسر ...... هر چه دیرتر ببینیم همو مشکله من برای این سرکوب کمتره .......
من همش در کمشکشم با این زندگیه مسخرهای که داریم!
فکر نمیکنم از این همه مشکلی که من دارم، کامران حتی سه تاشو با هم داشته باشه! اتفاقا خیلی هم از وضع الان راضیه! خوشحاله و احساس خوبی داره!
من ........ من ......... من ......... من! من خوب من! شیلای عزیز و تنهای خودم! همدم و تنها مونس همیشگیام! باید برات یه دوست پیدا کنم ........ اینجوری تلف میشی از بیزبونی و بیدلی ........
کاش ......
کاش ......
کاش ......
کاشتن، سبز نشد!
تنها چاره اینه که صبر کرد و توی این صبرها از خدا کمک و استعانت گرفت و توکل بر خدا و دست همت به کمرت بزنی و بلند شی و خودت زندگیتو بسازی ....... البته، زندگی عاطفیت منظورم نبود! اون دیگه دست تو نیست ........ زندگی عاطفیت بد جایی گیر کرده عزیزم .......
انشاءالله خدا کمکت کنه!
انشاءالله خدا کمکون کنه!
پروردگار
تا حالا با خودت فکر کردی که صحبت کردن خانوما با بابا همونقدر اذیتت میکنه که فکرش در مورد کامران؟
اوووووووووووووووووووووووووووووووووووووه!! حالا کجاشو دیدی!!! با این کامرانی که من میبینم و پسر ناز و گل همه میشه و گربه ملوس همه و بچه مثبت جونه خودشم هست، از این دست افکار و احساسات زیاد خواهی داشت رفیق!!
اینا رو ول کن ..... باور کن من دوست دارم که بهت میگم و قسم میخورم جز خدا هیچ کسی توی دنیا اندازه من تو رو دوست نداره، حتی مامان و بابا و شیرین! چه برسه به بقیه!
ول کن ...... فراموش کن و نبین کی چیکار میکنه ...... هر کس همونجوری رفتار میکنه که در حد و اندازههای خودشه و نمایانگر جایگاه شخصیتی و اجتماعیشه ...... هیچ ربطی هم به تو نداره! بذار هر کس هر جوری که میخواد باشه و تو هم سعی کن آرامشت رو حفظ کنی و طوریکه برازندهات هست و فکر میکنی درسته رفتار کن ...... به این چیزها بیتفاوت باش! این قبیل چیزها در حد و اندازههایی نیستن که بخواد فکرت رو مشغول کنن
در آغوش من، عزیزترینت بعد خدا، آرام بخواب و فکر کن اگر فردا چشم گشودی، لطف خداست و اگر نه، توبه کن که شاید دیگر وقتی نباشد! دلم میخواد بهت بگم دوستت دارم شیلای من! من من! و دلم میخواد تو هم به همه کسانیکه دوست داری بگی دوستشون داری! شاید دیگه فرصتی نباشه و ما داریم فقط فرصتها رو از دست میدیم ...... یادته عمه مینو رو؟ چقدر بهش گفتی عمع جون دوستت دارم؟
پروردگار
کی میشه یه چیز خوشحال کننده بشنوم؟
کی میشه یه اتفاق خوب برام بیفته؟
کی میشه از ته دل بخندم؟
راستش خسته شدم .....
از دوستای نه خوب ...... که میرن زندگی آدم رو بین بقیه جار میزنن .......
از اینکه توی حوزه نمیزارن مرخصی تحصیلی بگیرم و نسیبه میگه تو خونه بمونی برات بده! اینجا بیای برای روحیهات خوبه .......
از حس ترحمی که توی چشماش میدیدم خوشم نمیاومد ....... دوست ندارم کسی بهم ترحم کنه .......
از اینکه خ.ج یعنی عذاب و دردسر برای من .....
برام فرقی نمیکنه ...... هیچ وقت نمیتونم فراموش کنم که چه حرفایی زده بهم ...... چه دروغ ..... و چه راست ...... خسته شدم از این بازیهای ناتمام ....... وسط جنگی افتادم که به من ربطی نداره و یا حداقل جنگ من نیست ....... دارم خسارت جنگی رو میدم که معلوم نیست اصلا چی بشه و من چیکارهام توی این جنگ .......
روزی رو میبینم که خ.ج میگه: من بهتون گفته بودم به درد هم نمیخورین! خودتون انتخاب کردین و خواستین!
روزی رو میبینم که خ.ج از کارهایی که کرده و محصولی که داده بیرون خوشحال و راضییه ...... و شاید هم به کامران بگه: اصلا مهم نیست! تو اشتباه میکردی! اینهمه آدمای خوب!!
روزی رو میبینم که چیزی دیگه نباشه که بخوام براش ادامه بدم چیزی رو ......
روزی رو میبینم شاید ۴ ساله دیگه، شاید ۱۰ ساله دیگه، شاید ۱۳ ساله دیگه و هزاران شاید دیگه، که تمام این اتفاقات دوباره و دوباره مرور میشن ...... انگار این لوپ تا وقتی مرگ بشکندش ادامه خواهد داشت ...... لوپی که هیچ کس دوست نداره ...... لوپی که باعث شد امروز احساس فرسودگی کنم ......
امروز که رفتم حوزه همه گفتن: چیکار کردی با خودت؟؟؟ چقدر لاغر شدی!!! دیگه حتی حاج خانوم هم گفتن: چقدر لاغر شدی! همه عقد میکنن و ازدواج و چاق میشن شما لاغر شدی؟ الان شیرینترین دوران زندگیتونه ....... در جا میخواستم بزنم زیر خنده!!
دیگه اینقدر اینو شنیدم که عادت کردم! راستش حق دارن و درست میگن! دوران نامزدی شیرینترین دوران زندگیه و دیگه چنین لحظات و موقعیتهایی برای یک زوج ایجاد نمیشه که فارغ از غم و غصه و مشکلات با هم باشن و خوب و خوش باشن! اما این برای زوجهای عادی و خوشبخت دنیاست
...... نه زوجی عجیب و غریب و بیشباهت به همسر، مثل من و کامران! احتمالا ما دو تا هیچ چیزمون به آدم نرفته که ازدواج و نامزدی و هر چیز سادهای توی این مقوله بخواد مثل آدمهای ساده و معمولی باشه
...... فقط میدونم توی این مدت فرسوده شدم ...... نسیبه برگشت بهم گفت: چرا صورتت اینجوری شده؟ راستش خودمم نمیدونم چجوری شده! اگه کسی میدونه بهم بگه لطفا چجوری شده صورتم! پیر و چروکیده و زشت شدم؟ شبیه مادر فولاد زره چی؟
این چیزی نبود که من میخواستم ....... اما انگار استحقاق من اینه
....... باید راضی بود به رضای خدا و صبور بود و سعی کرد که در سختیها سخت نگرفت و در خوشیها زیاد خوشحال نشد!گرچه با این روند ما اگر هم خوشی باشه، قطعا خیلی خوشحال نمیشیم و همیشه حد میانه خواهیم بود انشاءالله .......
بعضی وقتا با خودم فکر میکنم دیگه توان ندارم و دیگه نمیتونم ...... واقعا کی میدونه چی میشه؟ هیچ کس جز خدا نمیدونه!! سکوت رو قبلا کرده بودم ...... حالا احتمالا دارم پیر میشم!!
دارم فکر میکنم ۳ یا ۴ ساله دیگه چه شکلی شدم و چی میمونه ازم ....... باید جالب باشه
...... حالا میفهمم چی آدم رو پیر میکنه و چی سبب زیبایی و جوانی ....... قبلا فکر میکردم پوله ....... اما حالا میدونم که پول نیست چون اگه بود من میتونستم داشته باشمش!! چیزیه که الان میدونم چیه و خوب ندارمش ....... شاید بقول شریعتی اگر میخواهم زندگی کنم باید خودم را به خریت بزنم؟ شاید اینجوری زندگی راحتتر باشه .......
چند روزه که سعی میکنم دیگه به کامران و مسائل کامران فکر نکنم و درگیرش نشم و کامران رو هم وارد مسائل خودم و یا درگیر اونا نکنم ....... اما انگار نمیشه من راحت باشم! حالا بابا میگن تو باید تشویقش کنی ...... تو باید بهش روحیه بدی! تو باید اینکارو بکنی!تو باید اونکارو بکنی! کسی هست فکر بکنه من باید برای خودم یه لحظه استراحت روحی داشته باشم یا نه؟
کسی میتونه این اجازه رو به من بده؟
بابا میگن مگه تو چه مشغلهای داری که نمیخوای یا میگی نمیتونی درگیر مسائل کامران بشی؟ مسائل کامران یعنی مسائل تو!! آره!! مشکلات کامران یعنی مشکلات من ....... اینو هیچ کسی واضحتر از من نمیدونه ...... هیچ کسی هم اندازه من نمیتونه بفهمه ....... حتی کسی حاضر نیست کمکم کنه!!
منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و منم و من ............!! آره ...... فقط و فقط منم و من! فقط من!
و هیچ کسی نیست که توی مسائل و مشکلاتی که الان دارم و بینهایت مشکل و مسئلهای که در آینده خواهم داشت یه ذره کمک فکری، روحی و یا عاطفی باشه برام!
هیچ کسی نخواهد بود که یه لیوان آب به دستم بده ....... این منم و این زندگی ....... و یه جنگی که معلوم نیست از کجا افتاد توی زمین من
...... نمیدونم چی شد یهو! بعضی وقتا شک میکنم که همه اینا واقعیت داشته باشه ...... بعضی وقتا فکر میکنم همهامون حتما دیوانه شدیم ...... بعضی وقتا هم فکر میکنم همش فقط یه توهمه، من اینجوری میبینم! من اشتباه میکنم!
هیچ چیزی اینجوری نیست! بعضی وقتا هم چشمامو میبندم ...... آروم سرم رو میزارم روی بالشت و به مرگ فکر میکنم! اینکه اگه دیگه فردایی نباشه و بار دیگهای نباشه که چشمام رو باز کنم..... و به خودم قول میدم که یکی از اشتباهات و گناهانی که قبلا میکردم و دیگه نکنم!
مرگ لذتی عظیم به آدم میده ...... تا وقتی فکر و حرف مرگ نباشه زندگی معنای عمیقی بدست نمیآره ...... تجلی زندگی در مرگه و شکوه مرگ در زندگیه! زیبایی وصفنشدنی هستش! این هفتههای گذشته رو شبها با یاد مرگ خوابیدم
...... هر شب اشهد گفتم و هر شب سعی کردم توبه کنم و اگر خدا لطف کرد و اجازه داد یه روز دیگه نفس بکشم، آدم بهتری نسبت به روز قبل باشم
....... تاثیر عمیقی در روحیه و رفتار آدمی داره ...... بسیار لذتبخش میکنه همه چیز رو! لذت مهربانی خدا ...... اینکه خدا یه روز دیگه بهت فرصت داده که تو آدم باشی و یه روز دیگه بهت فرصت داده که تلاشتو بکنی که بهش نزدیک بشی ....... یه فرصت دیگه داده که عاشقش بشی و قدر عشق رو بدونی ....... اینجاست که قلبم آروم میگیره
...... دردش کم میشه ....... دوباره توان و انرژی ادامه مسیر رو پیدا میکنم ...... دوباره یه روز دیگه رو شروع میکنم به امید رحمت و بخشش و سخاوت و کرم و مهربانیش ...... دوباره در برابر سختیها میایستم ....... دوباره میرم جلو و سعی میکنم مسیرم رو هموار کنم ...... امید پیدا میکنم که همه چیز دست خداست
...... دنیا فقط سه روزه ....... به این سختی و طولانی هم که من فکر میکنم نیست ...... شاید بهرهای نداشتن از این دنیا سخت بنظر برسه و خوب بلاخره بخشی رو نمیتونه باهاش داشته باشه، اما میشه با خوب بودن چیز اصلی رو داشت، نه زندگی اینورو که اینم برای اون اصلیه میخوای ........ میخوای که دوستت داشته باشه و دوستش داشته باشی! و چه چیزی والاتر از عشق وجود داره برای ترازوی قیامت و متاعی برای هدیه دادن به خدا؟
انشاءالله همه لایقش بشن و قسمت من هم بشه
خلاصه اینجوری میشه که من دوباره شروع میکنم زندگی کردن و امید داشتن!
پ.ن: اگه دیگه خودمم نخوام به خودم کمک کنم و دلداری بدم، کی پیدا میشه به من کمک کنه و بخواد کمی دلداریم بده؟ حداقل اینجوری برای یک، دو و یا شاید سه روز دیگه هم دوباره توان زندگی پیدا میکنم
...... چیزیکه خیلیها نمیفهمن چقدر سخت بدست میآرم و چقدر راحت ازم میگیرن و از دست میدم ......
پروردگار
People laugh & people cry! All the best is what u deny! you should accept what you try! all the vain or even mine
انگار طبع شعرم دوباره گل کرده!
گویا قرار است زندگی برای یکبار دیگر هم که شده روی خوش استعداد به ما بنماید و شاید به مناسبت همین رونماییست که این دو خط از مغزمان تراوش کرد و به علت فسفر اضافی که توی این چند وقت به مغزم رسیده بود فوران کرد و ریخت روی کاغذ!!!
بگذریم ...... از امروز دیگر بار مینگاریم بر صفحاتی سیاه با خطوطی سفید! دنیای من کمی متفاوتتر از صفحات و کاغذهای سفید شماست ...... در صفحات سیاه من میتوان خلاقیت بیشتری به خرج داد