در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن!

پروردگار

 

 

 

گرچه از گندی که به ابروم زدن ـمامان و این خانومه ـ به شدت عصبانیم و تا حدی در حال انفجار و بدتر از همه اینکه بابا هم می‌گن خراب کرده، خوب دیگه نرو!! می‌گم یعنی چی؟؟ و می‌گن قدیم همه چی سر جاش بود! دختر که ابرو بر نمی‌داره!!! می‌گم الان که دیگه نامزد کردم!! می‌گن هر وقت ازدواج کردی رفتی خونه خودت هر کاری دلت خواست بکن!! و عصبانی می‌شم و دادم درمیاد و بابا می‌خندن!!!! خیلی عصبانیم از این موضوع! شیرین خانوم همه کاراشونو کردن و هفت نفر آینه بدست ایشون کارشون تموم شه و رفتن سر کارشون! مامان خانوم هم همه کاراشونو و کردن و توی اون یه بیست دقیقه که رنگ روی سرشون بود گفتن که ابروهام درست شه که ایشون هم به کار و زندگیشون برسن!! آخه ابروی یه دختر توی بیست دقیقه درست میشه؟؟؟ کدون خری می‌تونه این فتوا رو بده و تضمین کنه ابروهه نه تا به تا می‌شه نه خراب؟؟؟؟ دارم از عصبانیت منفجر می‌شم! کل محرم دست به ابروم نزدم و حالا گند زدن به ابروی پهن من و یه گند تا به تای باریک دادن بیرون!!!

دیشب، بعد از مدت‌ها شب خوبی بود برام احساس کردم که نوری در دلم روشن شد و خدا هنوز در کنارم هست! احساس کردم که دارم توی مسیر درجا می‌زنم ..... از این در جا زدنم دلم گرفت! اما تصمیم گرفتم که از این و ضع دربیام مدتیه که چندتا چیزو عوض کردم! دیگه اگر هم شب دیر بخوابم یا بد بخوابم صبح دیرتر از ۸.۵ یا ۹ بیدار نمی‌شم ...... توی کارای خونه خیلی به مامان کمک می‌کنم ...... وقتی سرم غر می‌زنن هیچی نمی‌گم و سعی می‌کنم به امام موسی کاظم (ع) اقتدا کنم

دیشب هم بعد از کلی فکر،‌ به این نتیجه رسیدم اصلا ناراحتی نداره این وضعیت! مهم اینه که من تلاشم رو بکنم که آنچه بر گردن من حق است رو انجام بدم و تا آنجا که می‌تونم به سمن خدا بدوم و از غیر خدا به خدا فرار کنم ...... خوب بودن خیلی ساده‌تر و راحت‌تر از بد بودنه!  دیشب مثل عادت این چند شب اخیر، قبل از خواب توبه کردم و گفتم رب اغفرلی و الوالدینی و احشر مع الصابرین

دیشب بعد از مدت‌ها که دیگه فراموش کردم به دنیا و عوالم هستی نگاه کنم و فکر کنم، به این نتیجه رسیدم دویدن و حرص خوردن و حرص و جوش زدن برای چی؟ رزاق خداست! من فراموش کرده بودم رزاق خداست و اونه که رزق و روزی ما رو می‌ده! هر چی قرار باشه همون رو می‌ده، حالا می‌خوایم هی بدویم و جون بکنیم و حرص بخوریم و استرس و اضطراب و بدبختی و هزار مصیبت و بلای دیگه رو به جون بخریم و آخرشم هیچ!

فراموش کرده بودم که لاموثر فی الوجوده الا هو! فراموش کرده بودم که لا اله الا هو! فراموش کرده بودم تا بدنبال خدایان مادی باشی و در پی اله‌ها و الهه‌ها، هیچ کاری از پیش نمی‌بری ..... توحید رو فراموش کرده بودم ...... دست بدامان این و آن شده بودیم! همه کاره‌امان خداست!  عرق شرم بر پیشانی‌ام می‌نشیند هنگامیکه به یاد می‌آورم که می‌گفتم به خدا توکل می‌کنیم در حالیکه این تنها لقلقه زبان بود و قلب سویی دیگر داشت!! فراموش کرده بودم چراکه در هجمه دنیا و ماهیت مادی خود فرو رفته بودم!

خدا رو شکر

خدا رو شکر

خدا رو شکر

خدا رو شکر

خدایا شکرت که اگه این مسائل نبود، شاید هرگز به یاد نمی‌آوردم حقایقی که فراموش کرده بودم!

خدایا شکرت که اگر این مسائل نبود، دوباره به دامان امن تو باز نمی‌گشتم!

خدایا شکرت!

خدایا به اندازه تمامی شن‌های بیابان شکرت!

خدایا، یه خواهش ..... محبت اهل بیت رو در من- ما - قرار بده و ما را از محبان واقعی آنان قرار بده!

خدایا، یه خواهش ..... نگاه‌مون رو به اهل بیت و نگاه اهل بیت و آقامون رو به ما معطوف کن!

خدایا، یه خواهش ..... اهل بیت رو از ما راضی کن که شفیعانی در پیش تو داشته باشیم!

خدایا! روم زیاده؟؟ همه چیزو از تو می‌خوام؟؟ ببخش! اما اگه از تو نخوام از کی بخوام؟ اگه تو به من رحم نکنی کی رحم کنه؟

خدایا، قلبمون رو با نور ایمان و عشقت، چشمانمون رو به بصیرت، و دلمون رو به معرفتت روشن کن!

 

 

 

تا چه قبول افتد و چه در نظر آید

پروردگار

 

 

 

 

چه سکوتی ....

چه سکوتی!!

دقیقا مثل زمانی که تنها در پشت پنجره‌ای که رقص برف سفید معلق در تاریکی مطلق بیرون را می‌نگری و بدون قصد نگاهت در چرخش است ..... میان هیچ و همه!

دقیقا مثل وقتی که تنهایی روی صندلی پشت پنجره‌ از فضای تاریک سن و رقص موزیکال برف لذت می‌بری و یه لیوان چایی داغ رو کم کم مز مزه می‌کنی .....

چشمت گرم یه دونه برف می‌شه ..... نگاهش می‌کنی که چجوری چرخ می‌خوری ...... و همینکه به زمین افتاد، یهو چیزی در تو می‌ریزه ...... دلشوره وجودت رو فرا می‌گیره ...... دل درد می‌گیری و کسی هم نیست که بهش بگی از دلشوره و نگرانی دل درد گرفتی و شاید کمی مونس تنهایی باشه و گپی کوتاه این درد و اضطراب رو کمی تخفیف بده!

در سکوت خودم فقط نظاره می‌کنم!

دیگه بدنبال چیزی نیستم ......

اگر هم جنگ من بود، که نبود، آگاهانه منو از لشگر مدافعان توی این جنگ مرخص کردن ..... و من حالا نشسته‌ام ...... در سکوت تنهایی خودم ....... لیوان بزرگ چایی در دستانم و کم کم، از سر فرصت و صبر، مز مزه می‌کنم و نظار‌گر رویداد‌ها هستم ......

تعجبم از اینه که چطور آگاهی ضمیر ناخودآگاه منو فراموش کردن؟ این سلاحی که براشون می‌تونست اینقدر ارزشمند باشه ...... احساس قوی منو دست کم گرفتن ...... و حالا بقول خودشون مردنشون رو به تماشا نشسته‌اند!!!

به من گفتند سکوت کنم! و من هم سکوت کردم!

تلاش بی‌ثمرم در این دو روز را می‌بینم ...... به حربه‌های بسیار ظریف ...... اما بی‌ثمر!!

خوب این جنگ من نبوده حتما!! و گرنه اخراجم نمی‌کردند! و گرنه حکم طلاق آنهم روی کاغذ، کف دستانم نمی‌گذاردند!!

قطعا می‌اندیشند که جنگ من نبود!!!

فراموش کردند که اعتصموا به حب الله جمیعا و لاتفرقوا!!

همه فراموش کرده‌ایم!

آب اکیدا از سر من گذشته‌ است!! اکیدا گذشته!! که اگر حتی ۱۰ متر بود، دست و پایی زده بروی آب می‌آمدم ...... اما آبی عمیق! غریق دریایی ژرف گشته‌ایم که نمی‌دانیم حتی باید انتظار چه را داشته باشیم ......

و استعینوا بالصبر و الصلاه!

و ایاک نعبد و ایاک نستعین!

 

 

 

 

پ.ن: تنها همین است راه نجات! امید به حضرت حق است و انجام واجبات و اطاعت! انشاءالله که مقبول افتد!

پ.ن: اگر افسار دست دنیا دهی همین است!

 

 

 

ترسی ..... و سکوت

پروردگار

 

 

minerve00

چه عجیب است گذر از کوچه‌هایی ناشناس

کوچه‌هایی که همگان می‌گویند شیرین است

روزگار غریبی شده است

دگر فرق خوبی و بدی

سختی و خوشی

عشق و نفرت

چندان روشن نیست

چندان نمی‌توان ضربان هر قلب را

به حساب عشق گذاشت

شاید دلتنگی!

دیگر نمی‌توان از میان هجای حرف تو

دیدگانت را دید

من دیگر تو را در خیالم نمی‌کشم

من تنها

هنگامیکه دلتنگی بر در اتاقم بسیار اصرار می‌کند

می‌نویسم: کامران!

من دیگر فقط می‌نویسم

بدون هیچ رنگی، نقشی، خیالی

انگار دیگر نباید پرسید

و من نمی‌پرسم

دیگر نباید حرف زد

و من حرف نمی‌زنم

دیگر مجالی برای بودن نیست

و من نیستم

و تو نیستی

و نخواهیم بود چون تو «طلاق»ی موقت خواستی!

من الفبای بودن را فراموش کردم

تو آنچنان درس پرسیدی که من آنچه نوک زبانم بود را فراموش کردم

من رسم دوست داشتن تو را دیگر نمی‌دانم

من آداب سخن گفتن تو را دیگر نمی‌شناسم

من ترس را می‌دانم

من ترس را می‌شناسم

و من دانم که ........

نه نمی‌دانم!

هیچ نمی‌دانم ......

من سکوت می‌کنم!

 

 

 

 

بار دگر

پروردگار

 

 

minerve00

میدانم بعد از هر خنده من

گریه‌ای طولانی‌ست

من پس از هر خنده خود می‌ترسم

که دگر اشک ندارم که رها سازم

و در نوبت خنده دگر باشم!

 

 

 

می‌نویسم تا فراموش کنم دردم را!

پروردگار

 

minerve00

 

 

سر خود را مزن اینگونه به سنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ

منشین در پس این بهت گران

مدران جامه جان را مدران

مکن ای خسته درین بغض درنگ

دل دیوانه تنها دلتنگ

پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکی است

قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است

دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین

سینه را ساختی از عشقش سرشارترین

آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین

چه دلآزارترین شد چه دلآزارترین

نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند

نه همین در غمت اینگونه نشاند

با تو چون دشمن دارد سر جنگ

دل دیوانه تنها دل تنگ

ناله از درد مکن

آتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن

با غمش باز بمان

سرخ رو با ش ازین عشق و سرافراز بمان

راه عشق است که همواره شود از خون رنگ

دل دیوانه تنها دل تنگ

.....

تنها ماندم ..... آتشی ز کاروان بجا مانده ......

پروردگار

 

 

 

مغشوش فکر مرا هر روز به یک شیوه می‌کنی

در ذهن من ای تک درخت مرده چرا ریشه می‌کنی

من پشت می‌کنم به تو، رویم به شیشه‌ها ولی

پشت تمام شیشه‌ها، انگار جیوه می‌کنی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

من ماندم و یک جام تهی از عشق

من ماندم و یک فصل بی‌حساب، اشک

من ماندم و یک نامرام، دل

من ماندم و یک بی‌ جواب حرف!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

«آهای غریبه!»

نگاهش چقدر گرمم کرد

و من دوباره تو را در نگاه او دیدم

......

غریبه پرس پرسان گذشت و رفت و نماند

و اندوه تنهایی را

تمام ثانیه‌‌ها

در عمیق سینه‌ نگاشت!