پروردگار
سلام! وقت بخیر
تشنج دست از سر خونمون برنمیداره و البته بابا هم دست از موضوع عجیب و غریبش در مورد محرمیت، عقد و ازدواج و نامزدی!! دلم بحال مامان میسوزه که اینهمه خودش رو سپر بلا داره میکنه و اینهمه سختی و خستگی و تشنج رو تحمل میکنه در حالیکه معلوم نیست آخرش چی میشه!
مشکل بابا اینه که احساس میکنه اشتباه کرده اما نمیخواد قبول کنه! و لجش بیشتر از این درمیاد که من محکم بهش گفتم که اشتباه کرده در مورد آقای مشفقی! بابا فکر میکردن با این وصلت آقای مشفقی برمیگردن طرف خانواده اشون و همه چیز درست میشه و گل و بلبل! درحالیکه دیدن اصلا هیچی که درست نشد هیچ، حساب دوستی خودشون هم بهم ریخت و وضع منم الان اینجوری! کلا احساس میکنم بابا نمیدونه میخواد دخترشو شوهر بده یا نه!!
دلم برای مامان میسوزه ...... بهر دری میزنه بابا رو راضی کنه برای محرمیت ...... و در هر لحظه بابا با شدت و قوت بیشتری با ما مخالفت میکنه ...... راستش من دیگه هیچی نمیدونم ..... اصلا نمیفهمم چی درسته چی غلطه!! نمیدونم باید چیکار کنم!! از طرفی تمام احساسات و عواطفم رو از دست رفته میبینم ...... میبینم چطور هر چیزی که بین من و کامران بود داره کم کم و ذره ذره آب میشه و با این آب شدن منم آب میشم ، و از طرفی – گرچه کامران یکی دو فکر نشون داده از خودش برای اینکه بخواد دل منو بدست بیاره – هنوز هیچ جوری دل منو بدست نیاورده ...... از طرفی دیگه نمیتونیم اینجوری ادامه بدیم و داریم له میشم، از طرف دیگه بابا یسری چیزا میگن که هیچ کاریش نمیشه کرد ...... بابا میگن اگه میخواین عقد کنین کامران میتونه از پس مخارج عقد بربیاد یا نه، و من جواب سئوالش برام خیلی روشنه ...... ساکت میشم و چیزی ندارم بگم!! مغلوب شده، مغموم، درهم، بیدفاع و آشفته به خلوت خودم پناه میارم تا شاید کمی از دردم رو فراموش کنم ........
کاش کامران میفهمید چقدر مامان براش تلاش می کنه ...... توی این چند ماه چند دفعه مامان و بابا سر مسئله محرمیت و عقد دعواشون شد ...... چقدر ما سه نفر بهم توپیدیم..... چقدر با هم جنگیدیم ....... مامان با بابا، من و بابا و مثل همیشه من و مامان در یک جبهه به نفع کامران ....... همیشه این سئوال توی ذهنم هست که کامران وقتی این جنگ به نفع ما تموم شد چجوری میخواد ثابت کنه که حق با ما بوده؟ چکاری انجام میده تا این همه تلاش و تشنج و درگیری بیهوده و الکی تلقی نشه؟ و می ترسم از روزی که بابا برگردن و به من بگن دیدی حق با من بود؟ دیدی عجله کردین؟ از اینکه به من بگن زیاد ناراحت نمیشم ...... من دخترشم ...... سنم کمه! اما مامان ...... تحمل گفتن این حرف رو به مامان ندارم!! نمیتونم خرد شدن و شکستن مامان رو ببینم!!
امروز داشتم نامههای قبل کامران رو میخوندم ...... قلبم به درد اومده ...... چقدر همه چیز فرق کرده ....... چی شد یهو؟ اون ما، اون کامران و شیلا، کجا رفتن؟ ما الان کجاییم؟ چیکار باید کرد؟ و خ.ج میگه طبیعیه! و خ.ج هیچی نمیفهمه!! و اگه چند ماهه دیگه ما به این نتیجه برسیم که دیگه "مایی" معنا نداره برامون، خ.ج باز هم میگه "طبیعیه"!!
اصلا از نظر خ.ج بهتر همینه که کامران با من ازدواج نکنه و بره با یه دختری مثل دختر خودش حتما ازدواج کنه!!!
یه دختری که خ.ج انتخاب کنه!!! بعضی وقتا دلم میخواد لهش کنم!!
بشورمش بزارمش کنار ...... و این توانایی رو در خودم میبینم ...... یه بار ناآگاهانه شستمش و البته اصلا اون موقع نمیخواستم ...... مامان بعدش خیلی باهام صحبت کردن و گفتن خیلی کاره بدی کردم و معذرت خواهی کنم که منم بعدش یه گل گرفتم و معذرت خواهی کردم! این حالتها و احساسات یعنی بددلی ...... یعنی تهمت و افترا ...... یعنی قلبی چرکین داشتن!! یعنی من حالم بده!! یعنی من حالتهای تدافعی و ضداجتماعی پیدا کردم! یعنی خ.ج باید قبول کنه که من در اثر شرایط و فشارهای محیط تبدیل به چیزی شدم که خ.ج فکر میکرد امکان نداره ...... تبدیل به موجودی شدم که دوستش ندارم!! نفرت، سیاهی، بددلی، تیرگی و تاریکی، خشم و غضب، کینه، سوء ظن و گمان بد و انتقام چیزهایی که در وجود من شکل گرفته .......
در تمام وجودم سعی کردم کامران رو تکفیر کنم! سعی کردم بگم اون مقصره و اون داره همه چیزو خراب میکنه ....... اما نتونستم خوبی رو نبینم! من هنوز سیاه نشدم!! کامران خوبه، مهربان و صبوره و خیلی خصلتهای دیگه ای که خیلی از مردها ندارن و خیلی از زنها و دخترها آرزوشو دارن ....... من هنوز کامران رو دوست دارم!! من نمیخوام چیزی بهم بخوره
...... این حقیقتی که وجودم رو در رنج و عذاب میزاره و در برابر بابا ضعیفم میکنه!! کاش کامران بفهمه .......
کاش میفهمید ......
کاش ......
چقدر تنهاییم من و مامان!
چقدر تنهاترم من .....
تازه امروز کمی از دردم رو مامان فهمیدن
چقدر تنهام حتی وقتی کسیکه همه میگن "همسر"م هست هم تنهام گذاشته .....
من هم تنهاش گذاشتم ......
و حتی "ما"ی شیلا و کامران هم تنهاست!!
انگار هیچ چیز این تنهایی و این اندوه و این غبار و خاکسترش رو از آیینه وجودم پاک نمیکنه ....... انگار هیچ وقت قرار نیست این آیینه غبار گرفته تمیز شه و زنگارها ازش زدوده بشه ....... انگار هیچ وقت امید از ذهنم بیرون نمیاد و در واقعیت همخونه من یا ما نمیشه ...... انگار انگار انگار .......
دیگه چی میشه گفت .......
پروردگار
سلام به خودم شاید کمی از این تنهایی بتونم دردم بیارم
خوبم شیلای من؟
تاریکم ..... تعطیلم!
این ره که میرویم به ترکستان است ....
انگار بایستی اینجوری بشه
هر چقدر هم مبارزه کنیم یا صبر یا اینکه بخواهم چیزه دیگهای باشه انگار نمیشه!
ولی مگه ممکنه؟
شاید کامران نشه ..... شاید برای کامران نشه ...... اما مگه دنیا به آخر میرسه؟
نه!
دنیا یعنی من! و من یعنی دنیا!
پس دستت رو بده به من و از این تاریکی بیا بیرون!
فراموشی نعمتی بزرگ بود که به تو داده شده بود!
اگه نمیتونی ببخشی، فراموش کن!
شاید قلبت دوباره روشن شه!
شاید دوباره پردههای تاریک کنار رفتن و نوری درون قلبت درخشیدن گرفت
تو برای تاریک بودن آفریده نشدی من من!
پروردگار
از عصر که نشستم پای کامپوتر، سه تا کتاب خوندم! «تبعیدیها، ری برادبری»، « ۱۱ دقیقه، پائولو کوئلو» و «فراموشی، یادم نمیاد کی» که دو تا کتاب آخری جزو لیست حماقتهای عادت به خواندنم میزارم!! احساس میکنم مزخرف بودن و مزخرف بودنشون رو به روح و جسمم کشیدن! آلودگی و ناپاکی که در نوشتههاشون بود، فکرم رو مسموم و اذیت کرده! روحم داره بالا میاره و درون خودش هی قی کرده! گند بزنن نویسندههای دیوانه و کثیفی رو که به اسم آزادی قلم هر چرندی از ذهن بیمارشون خارج میشه رو مینویسن و به حساب روشنفکریشون میزارن! و آدمای بیمار خواندنی مثل من که عادت به خواندن اونم در حجم بالا دارن هر کتابی که به دستشون برسه رو میخونن و این روزها که بساط کتابخونه رفتن تعطیل شده، دست بدامان ای-بوک شدم و فکر میکردم کتابهای این کتابخانههای الکترونیکی هم تمیزن!! چه حماقتی!!! چه بیماری مسخرهایه این خواندن!!
روح درد میکنه و از درد جسمم هم میخواد هر چی درونش هست رو بالا بیاره شاید سبک بشه و راحت! احساس میکنم به من توهین شده! احساس بدی دارم! احساس میکنم در طول تاریخ بشریت وجود من، زن بودن من، مورد طعنه، خشم، نفرت، توهین و هجوم قرار گرفته! احساس میکنم حتی زمانهایی که دیگه این احساسها نتونسته حس گم و مبهم درونشونو خاموش کنه به تحمیق و استعمار و استثمار من و زن بودن من دست زدن! توی نوشتههاشون احمق جلوهم دادن، انواع توهینها رو بهم کردن و آخر هم با یه برچسب «روشنفکری زن» تمام خونها و گناهها رو از دستان و دامنشون شستن و خودشونو معصوم و بیگناه جلوه دادن!
حالم از همجنسانم بهم میخوره که در طول تاریخ اجازه همچین تحقیر و توهینی رو دادن! حالم از جنس مخالف، بهم میخوره که اینچنین همه رو بازیچه دست خودشون میبینن!! حالم از این فکر معیوب و عقب افتادشون بهم میخوره که بیعفتی و بیحیایی رو به عنوام مظاهر دنیای مدرن و روشنفکری زن تبلیغ میکنن!
حالم از همچی این دنیا بهم میخوره که همه اینقدر کثیف و سیاه و تاریک و بدن!! حتی برای یه ساعت هم که میری آرایشگاه، مامان و اکرم خانوم میشینن از انواع شنیدهها و تجربیات و خواندههاشون تعریف میکنن که از این دنیای توهمی جنس مخالف بترسوننت! بترسوننت از این مردها و نقابی که بر چهرهشون دارن و نمیشه تشخیص داد کی خوبه و کی بد! به کی اعتماد کنی و به کی نکنی! کی دروغ میگه کی راست! کی میخواد ازت سوء استفاده کنه و کی نه!
همه فراموش کردیم خدایی بالای سرمون داریم! قلبم گرفته!! با شنیدن داستان مامان امام موسی کاظم(ع)، این بانوی بزرگ و پاک، قلبم هم از رذالت بشر امروزی بیشتر به درد اومد! چرا ما گناه میکنیم؟ چرا رنگ و بوی گناه برامون عادی شده؟؟ چرا حساسیتمون رو نسبت به خیلی چیزا از دست دادیم؟ چرا نفس متعفن شیطون رو حس نمیکنیم درحالیکه بوی گندشو میزنه توی صورتمون و عین خیالمون هم نیست!؟
عصبانیم! دردمندم!
خشمگینم!
افسردهام!
تمام بد دلی که نفیسه میگفت توی وجودم داره شعله میکشه! تمام خشمی که در وجودم نهفته بود از زیر خاکستر اومده بیرون داره زبانه میکشه و همراه با خودش همه چیزو میسوزنه! از این فقط تسلیم حق نبودنم بیزارم! از این فقط در راه خدا نبودم شاکیم! از این مردم شاکیم! از همه شاکیم! از همه که خواسته ناخواسته همه چیزو زیر پا میزارن متنفرم! از همه کسانیکه به شئونی که خدا قرار داده بیحرمتی میکنن متنفرم! از همه مردهایی که حرمت زن رو و حتی زن بودن حضرت زهرا(س) رو نگه نمیدارن متنفرم!! همه همه مردهایی که اسمشون رو گذاشتن مرد و از روی حضرت علی(ع) شرم نمیکنن متنفرم!! از همه زنها، خودم که اول از همه خودمون حرمت خودمون رو میشکنیم متنفرم!
چرا این همه ذلت؟؟
از بین مادران و بانوان خاندان عصمت طهارت نمونههای بسیار زیبایی رو میشه برای رابطه عفت، خدا، امداد غیبی و عاقبت بخیری و عادی بودن پیدا کرد و مثال زد! مادران بعضی از ائمه، بصورت کنیز بودن و خریداری شدن و به علت پاکی و عفت و بزرگیشون از قبل انتخاب شده بودن! راستش من نمیتونم بگم که آیا بخاطر بزرگی و پاکیشون بوده که انتخاب شدهبودن؟ و یا بخاطر اینکه انتخاب شده بودن پاک و بزرگ بودن؟ و فقط میتونم یه چیزو بگم! با اتکا به خداوند و توکل و توسل به اون، در راه حق بودن و منحرف نشدن از حق، هیچ اتفاقی برای فرد نمیافته حتی اگر در معرض بزرگترین خطرها قرار بگیره اگر قلبش نلرزه هیچی نمیشه چراکه خداوند حامی اونه! این دستگاه خداونده که پر از عدالته!!
اگر مردی به من تنه میزنه، اگر متلکی میشنوم که تا گوشهام سرخ میشه از شرم، اگر تحقیر و توهینهای زیادی در طول تاریخ متوجه من و وجود من بوده، تنها و تنها به دلیل فراموشکاری خود من بوده! چراکه توکل و ایمان منو میتونست حفظ کنه! جنس مذکر - که شرم دارم همهاشون رو مرد خطاب کنم- هم اگر هر خطایی میکنه و هر عقوبتی در نسل و اولاد و ذریهاش میبینه، بهتره قبلش یه نگاه به خودش و اعمالش بکنه و ببینه چه کرده تا اینچنین اتفاقاتی باش و یا خانوادهاش رخ میده!!
قلبم داره از درد منفجر میشه!! یعنی یه مفر برای رهایی این درد نیست؟؟ دانستن چه پر درد است!!!
دیگه حتی کامران ....... تمام شعلههای قلبم داره تبدیل به کورسویی میشن و کامران بجای اینکه با دمیدن مناسب بهشون جون بده، با فوت کردنها داره به خاموشی و فراموشی رفتنشون کمک میکنه!! بددلیم به جایی رسیده که فکر میکنم این بیتوجهیها و بیمهریها بخاطر عشق و عاشق شدن و تجدید خاطرات و موردی جدید باشه!!
چه بد دل و سیاه دل و کینهتوز شدم!!!
خدا منو ببخشه و قرین آرامش و رحمتم کنه که هم تهمت و افترا میزنم و هم قلبم اینچنین درد میکنه و روحم رو بخاطر این فکرها مسموم میکنم!!
پروردگار
سلام! وقت بخیر
اول از همه:
میلاد مقتدای صبر و بردباری، امام موسی کاظم(ع) رو به همه تبریک میگم و امیدوارم حداقل تئی این روز همه جوره به ایشون و اخلاق و سلوکشون اقتدا کنیم
دوم:
دیروز بقول بعضیها والنتاین بود و خوب اولین والنتاینی بود که ما حقیقتا یکی رو داشتیم که والنتاین باشه و البته دیروز خیلی خوش گذشت (هیچ کسی نمیتونه باور کنه چرا و جوری! به مغز هیچ کسی هم نمیتونه خطور کنه!)
سوم:
دیروز صبح ساعت ۶.۵ به زحمت با چشمانی خوابآلود از تخت بلند شدم و سعی کردم به خودم بقبولانم نمیشه کلاس رو دودر کرد، اونم اولین جلسه ترم جدید رو!
به همین دلیل کورمال کورمال رفتم و یه عالمه آب پاشیدم و خودمو گربهشور کردم تا چشمام باز شدن و بعدش شروع کردم به شستن دست و صورت و بعد هم بدو بدو لباس بپوش که ساعت ۷.۱۵ با سمانه سر شهرک دم اتوبوسها قرار دارم و گرنه کلاس دیر میشه!!
چهارم:
با حدودا ۱۰ دقیقه تاخیر به سمانه رسیدم و بعد از یه معذرتخواهی خیلی کوچولو با هم سوار اتوبوس شدیم و رفتیم که بریم کلاس! که خوب سمانه باب صحبت رو باز کرد و گفت امروز والنتاینه منم خندیدم و گفتم آره! بعدش پرسید چیچی هست؟ از کجا اومده؟ و خوب چون من ادبیات انگلیسی خوندم همه انتظار دارن هر چی از آنور آب میاید رو بلد باشم شروع کردم در مورد روایات مختلف والنتاین حرف زدن
پنجم:
از وقتی باب والنتاین باز شد، روز خوش من و سمانه هم شروع شد. هر کسی رو که یه چیزی دستش بود میدیدیم میگفتیم :«والنتاین مبارک!! دیدی!؟» و کلی میخندیدیم تا اینکه نزدیک دانشگاه تهران راضیه رو دیدم که داره مسیر رو چپه میره! گفتیم ایول راضیییییه!
برگشت و ما رو دید و سلامی کردیم و گفتیم ای خانوم کجا کجا؟
گفت داره میره یه جاییییییییی!!! گفتیم الله اکبر راضیه والنتاین مبارک!!
بعد از کلی مسخرهبازی گفت داره میره کارگاه مهارتهای زندگی و ازدواج و این حرفا. گفت ایول! من و آقامون هم ثبت نام کردیم و ۱۴ و ۱۵ اسفنده و اگه انشاءالله تا اون موقع کچل نشده باشیم میریم حتما!
تو جزوه بنویس بده منم بخونم و قبول کرد.
ششم:
دیگه مبحث والنتاین خیلی بالا گرفته!
سر کلاس که رفتیم بعد از سلام بلند دوتایی گفتیم والنتاین مبارک!! استاد (خانوم مرادی که باهاش کلی هم شوخی داریم و اصلا هم سن و سال خودمون هم هست) چشماش گرد شد و یه نگاهی کرد که نگو و نپرس! که بچهها هم زدن زیر خنده!
هفتم:
نهار قیمه بود و ما هم گفتیم به مناسبت والنتاین ناهار قیمه از رستوران جوان آوردن و البته ماست هم ندادن که سر والنتاین خوابمون نبره!
داداشهای بیشعور خودخواه هم کلاس نظام خانواده رو اونم روز والنتاین هپولی کردن و تنهایی ساعتی که خودشون میخواستن برگزار کردن و ماها بیبهره اونم روز والنتاین موندیم و تمام بعدازظهرمون به بد و بیراه و دری وری گفتن به داداشا و اینکه کی میشه بفرستنشون فضا و غیبت کردن از اونا گذشت!
هشتم:
کلی اعتصاب و اعتراض کردیم علیه این اقدام ناجوانمردانه داداشا و رفتیم با رئیس بزرگ حاجآقا رحمانی داد و بیداد کردیم
و اونا هم سر همهمون رو گذاشتن تو حنا که "تشریف ببرید سالن مسئله رو حل کنیم"
البته من و سمانه دیگه تشریف نبریم!
بلکه تشریفمون رو برداشتیم که بیایم خونه اونم روز والنتاینی که شبه جمعه هست بده تنها، دو نفری باشیم و بستنی و شکلات نخوریم!
نهم:
توی انقلاب "همه دو به دو با هم میرویم بیرون" بودن و ما هم هی میخندیدیم و میگفتیم والنتاین مبارک!
انواع و اقسام قلبها در انواع رنگها رو دیدیم و انواع کادوها رو هم در لحظه باز شدن دیدیم و دلمون آب شد از شکلاتهایی که ملت خوردن و به ما دو کودک محترم و با شخصیت تعارف نکردن!!!
دهم:
سمانه نزدیک ماشین ازم سئوال کرد: "تو از آقاتون همچین انتظاری داری که مثلا این روزا بیاد و برات کادو بیاره و برید بیرون و از این خوشمزهها بخورین؟" منم گفتم نه! آخه ما هنوز هیچی نیستیم که بخوایم کاری بکنیم و بگیم دوستت دارم و از این پروانهایها! بعد گفت :"نه منظورم اینه که بعدها چی؟ کلا دوست داری؟" منم خندیدم و گفتم: نه! باید هر روز والنتاین باشه و هر روز از اینا باشه!!
بعدش هر دوتامون خندیدیم.
سمانه به حرف و شوخی من خندید
و حتما فکر میکرد که منم به همینا میخندم
....... اما من میخندیدم تا اشکم از درون باشه نه بیرون
...... اشک بیرون، پرده دره، اما اشک درون شاید صفای دلی رو بیاره برای آدم
یازدهم:
نفیسه میگفت نامزدی خیلی دوران بدیه! منم گفتم راست میگی
............ واقعا مزخرفه! و شروع کرد از مشکلاتش و دعواها و ناراحتیها گفتن!......... اینکه اولش بد دل میشه و هی سوءظن پیدا کرده و همه چیز رو بد میبینه و هیچ چیزی رو نمیتونه باور کنه و .......... منم که احتیاج به گفتن ندارم همه میدونن که نه عقدم نه محرم!!
و خوب کلا حرفی نمیزنم مگه اینکه بگم خیلی بده و حواستون رو جمع کنین و اینا! نفیسه میگفت: "مشکلات شما با عقد حل میشه"
و خوب من اینجوری فکر نمیکنم!
منم درست همون احساساتی که نفیسه میگفت رو پیدا کردم ..... منم بد دل شدم، اما سوءظن ندارم! همه چیزو بد میبینم، خوبی و خوشی برام بیمعنی شده، افسرده شدم و همش میخوابم و اضافه وزن پیدا کردم
، عصبیام و جوش زدم! البته این جوشها بجای اشک و حرف به اندازه کافی پرده در ما شدن! منی که از ۱۷ سالگی یادم نمیآومد جوشی داشته باشم و صورتم صاف بوده، در سن مبارک ۲۵ سالگی فقط نصفه چپ صورتم شروع کرده جوش از نوع بزرگ و زشت زدن
!!! هر کاری هم میکنم خوب نمیشن!
دوازدهم:
توی خیابون از بس با سمانه والنتاین والنتاین کردیم، دیدم زشته دست خالی برم خونه! سه جفت جوراب از این ۱۰۰۰ تومنیها خریدم و گفتم ببین من برای خودم والنتاین گرفتم و جوراب خریدم اما تو چی؟ سمانه هم گفت من تازه دارم میرم والنتاین بگیرم! تو از کجا میدونی؟ منم گفتم جز پیرمردا هیچ کی نمیاد با تو والنتاین بره چون همه اهل حال و والنتاین الان سر قرار و والنتاینشونن و بعد از کلی شوخی گفتم حالا بیا یه جفت از این جورابا رو بردار به عنوان کادو والنتاین و نمیخوام باید قرمز باشه تا والنتاین باشه!
سیزدهم:
خسته، خوابآلود ساعت ۷ رسیدم خونه. کادوی والنتاینی که به خودم داده بودم رو به همه نشون دادم و اضافه کردم که "من چقدر مهمم برای خودم که به خودم کادو دادم اونم از نوع سه جفت جوراب و تاکید کردم که اصلا قیمت مهم نیست، مهم اینه که من یادم بودم و کادومو دادم!"
همه با هم چایی خوردیم و عید رو تبریک گفتیم به همو و بعدشم من همه رو بستنی مهمون کردم و خودمم دوتا خوردم.
شب هم بدون اتفاق خاصی سپری شد و ما ساعت ۱۲ خوابیدیم! بدون حتی یه تبریک عید یا والنتاینی به صورت کاملا حقیقی در طول روز! شب هم توی تخت بعد از خواندن یس، به خواهر شوهر گرامی آینده و دو سه تا از دوستام یه اس ام اس عشقولانه که سودی برام فرستاده بود رو فرستادم که بگم یادتون بودم و فقط یه بهانه باشه که شاید کمی از احساسی که بهشون دارم و منتقل کنم
چهاردهم:
امروز جمعه! میلاد امام موسی کاظم(ع) و روز خیلی خوبیه برام. نه خوشحالم نه غمگین! بعد از مدتها قلبم احساس سنگینی شدید و فشار نمیکنه و خوب حسابی خوابیدم همه صبح البته به برکت این بود که همسایمون که دعای ندبه داشتن خدا خیرشون بده، سر و صدا نکردن و گذاشتن ما بخوابیم
پروردگار
سلام! وقت بخیر
یکی دو روز دیگه بیشتر لازم نیست صبر کنم بعدش معلوم میشه که چی به چیه و چقدر باید دید و انتظار داشت و چه شود و الی الخ!
امروز هم رفتم سی تی اسکن! جای همه خالی! یه پارچ آب و دارو گذاشت جلوم و گفت هر ۱۰ دقیقه یه لیوان میخوری تا فقط یه لیوان بمونه! اونو وقتی صدات کردم بری تو میخوری!
داشتم میمردم دیگه!! ۴۰ دقیقه منتظر بودم که صدام کنه!! همه فهمیدن اونجا که من مشکل پیدا کردم ..... مردم از خجالت!!
ولی خوب عوضش بدش راحت شدم
هنوز که هنوزه توی دلم یه اقیانوس مواج داره ول میخوره!!
راه که میرم احساس میکنم طوفان میشه اون تو!!
خدا بخیر کنه بعدی رو
پروردگار
چندی پیش به این نتیجه رسیده بودم که گاهی انسانها کر هستند! اما نمیدانستم کور هم میشوند و بعد شفا مییابند!!!!