در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

چه زود ....

پروردگار

 

سلام!

خیلی دوری .... خیلی ..... شبیه غریبه‌ها دوری!

حاج‌آقا گفتن که همسر و اینا رو ول کنیم چون نیستیم؛ یا باید همون فرداش عقد رسمی محضری میکردیم تا همسر می‌بودیم یا باید ارتباط رو قطع کنیم تا شرایط مهیا بشه! این از نظر ایشون  شبیه نامزدا هم نیستیم اصلا!

یه چیزی از بین رفته اینجا ..... نمی‌دونم ..... شاید تعهد ذهنی که برای خودمون ساخته بودیم از بین رفته؛ شایدم اشتباه می‌کنم!

فهمیدم شبیه چیا هستی! شبیه این دوست پسرا شدی! شایدم شدیم! خیلی غریبه‌ایم اما صمیمی!! جالبه نه! خوب بلاخره منم اگه ازدواج کنم با دوست پسرم ازدواج میکنم؛ منم مدرن شدم!!

خیلی جالب شده! فقط با فاصله ۲۴ ساعت شایدم کمتر این‌ همه تغییر و فاصله .....

 

 

قالب= پائیز!

پروردگار

 

به احترام پسرک فعلا قالب رو عوض نمیکنم! اما نه حس و حال و نه روحیاتم بهاری نیست الان! منم پائیزم .... منم پائیزم!

 پائیزه ..... پائیزه ..... برگ درخت میریزه! هوا شده کمی سرد!

 

 

به دنبال روزنه‌ امید

پروردگار

 

ترسیدم ..... میترسم ...... دارم تموم میشم! میترسم تموم شم! میترسم نامید شم! میترسم این نامیدی بر من؛ بر زندگی؛ بر آینده مستولی شه .....

دنبال یه روزنه امید میگردم ..... دنبال یه بهانه؛ یه چیز خوب! دارم یه چیزایی رو تنهایی تحمل میکنم ..... دارم یه باری رو تنهایی میکشم ..... دارم زیر این بار له میشم ...... از این بار میترسم! از وزن سنگین این بار؛ از پیامدهای این بار ..... خیلی میترسم .....

شاید دیوانگی کردم ..... شاید یه اشتباه بود!! هیچ راهی هست؟

خدایا کمکم کن! خدایا کمکمون کن! خدایا من لی غیرک؟

دلم میخواد چشم باز کنم و آخرین لحظه زندگیم باشه؛ وقتی دارن میزارنم توی قبر؛ وقتی دیگه سر و کارم با این دنیا تموم شده ..... دیگه اینجا کاری نداشته باشم ......

شاید افتادم توی یه چاله! نکنه از چاله بیفتم توی چاه؟! خدایا راه و از چاه نشونم بده! خدایا راه و از چاه نشونمون بده!

هر کسی یه لیاقتی داره ...... احتمالا لیاقت خیلی‌ها رو نداشتم ...... خیلی‌ها هم لیاقت منو نداشتن ..... لیاقت من این بوده و لیاقت کامران هم همین! نمیدونم ..... نباید ناشکری بکنم! باید صبور بود ..... قطعا اگر بخواهیم و تلاش کنیم و توکل همه چیز تغییر میکنه ...... فقط کاش همه چیز به سادگی همین نوشتن بود ..... فقط خواست و خواستن و تلاش من مهم نیست ..... حتی اگه روزی بمیرم و زنده بشم هم مهم نیست ..... کامران باید بخواد و قصد کنه و تلاش کنه! هیچ دستی تنهایی صدا نداره ......

خدایا! تنهام؛ تنهاییم! بی‌پناهم؛ بی‌پناهیم! خدایا بنده‌های توییم؛ دلت میاد؟؟ نجاتمون بده! خواهش میکنم ..... به حرمت این سفره‌ای که پهن کردی؛ به حرمت این ماه مبارک! خدایا در خونه تو دارم میزنم ..... امید به هیچ چیز و هیچ کسی نیست ...... نه مامانُ نه بابا نه کامران! به هیچ کسی امید ندارم ...... خدایا نامیدم نکن ‌نذار نامید شم! اما اگه مبینی دلت میخواد همینجوری بمونم و بمونیم باشه؛ اما یه امیدی خفن و ایمان اساسی بهم بده!

خدایا شکرت

 

نامزدی ..... چه بی‌معنا!

پروردگار

 

نامزدی ..... بی‌معناترین واژه‌ای که تا حالا شنیدم ..... بی‌معنا، بی‌توجه، احمقانه، مسخره و لوس‌ترین چیزی که برای مثلا پیوند و عهد و پیمان استفاده میشه!

ازش متنفرم ..... به هیچ دردی نمیخوره

هیچ سودی نداره! هیچی ....

هیچ ارزشی هم نداره!

 

یه امتحان سخت :(

پروردگار

 

 

امروز صبح سحر ساعت گذاشته بودم زنگ بزنه، زنگ زد ولی حس و حال بلند شدن نداشتم، هیچ انگیزه ای ندارم و نداشتم که بلند شم که قرص بخورم که خوب شم! خوب شم که چی بشه!؟ 

از اینکه تا تقی به توقی میخوره یادش میاد از من گله کنه و همه چی رو میندازه گردن من خسته شدم، از اینکه همش از من ایراد میگیره خسته شدم!!! از موجودی به اسم بابا و از این خونه و از این زندگی خسته شدم! دلم میخواد بمیرم!! دلم میخواد بمیرم!!!

 

از دیشب تصمیم گرفتم فکر کامران رو از سرم بیرون کنم و حضورشو از زندگیم و ساعات و لحظه هام پاک!! سخته! نمیدونم دارم چیکار میکنم ...... اولش سخته! مخصوصا که بشدت تنهام الان ...... هیچکسی رو ندارم ...... خیلی وقت ها تنها بودم و تنهایی مجبور بودم مشکلاتم رو حل کنم، اما هیچوقت مجبور نبودم یه مشکل خانوادگی رو تنهایی و اینجوری بیپناه و پشتیبان حل کنم ...... خوشبحال کامران! همیشه یکی رو داره که پناهش باشه، حتی اگه مهشید خانوم بهش غر بزنن و باهاش دعوا کنن، بازم دوسش دارن و پناهشن و سوگل هم بهش کمک میکنه! اما من ..... من همیشه تنها بودم و هنوز هم تنهام ...... انگار باید تنهایی همیشه مشکلاتمو حل کنم نمیدونم!

 

مشخصه که دارم به سمت افسردگی کشیده میشم ...... دارم روی یه مسیری به باریکی مو حرکت میکنم که هر لغزشی و سرخوردنی منجر به افتادن در دام افسردگی میشه! افسردگی شبیه اعتیاده، به سختی میشه ازش جدا شد و بیرون اومد و رها شد و میزان ابتلای دوباره بهش خیلی زیاده و احتمالش بالاست! من بسختی و بدبختی و رنج و تلاش فراوان تونستم از گیر افسردگی رها شم، نمیخوام دوباره درگیرش بشم ...... خیلی راه سختی دارم ...... خیلی سخته ...... کاش میشد با یکی حرف زد، اما هیچکسی نیست ..... اوضاعم خیلی خرابه ...... خدا بدادم برسه

 

خودم رو اجبار کردم که حتما قرآن رو با معنی بخونم و روش فکر کنم ....... به آیه هایی که از محبت و صبر و استقامت و امید میگه بیشتر توجه کنم و سعی کنم باهاش آرامش پیدا کنم ...... اینکارو کردم، اما هنوز گرفته ام، دمغم، دلخورم، خستم، بریدم دیگه!

 

بیرون کردن کامران یا پاک کردنش خیلی سخته، دیشب تا صبح چندین و چند بار تصویر کامران تو ذهنم مجسم کردم و با تخته پاک کن پاکش کردم! چندین و چند بار اسمش رو نوشتم و بعد پاک کردم و هربار سعی کردم اینکار رو دقیقتر انجام بدم! تا صبح حتی یه لحظه نذاشتم به خوده کامران، حرفها و رفتارها و یا خاطرات فکر کنم! فقط هی پاکش کردم! گفته بودم سحر زنگ نزنه! زنگ نزد ...... خودم گوشی رو گذاشته بودم تا زنگ بزنه، زنگ زد، اما هیچ حس و توانی برای بلند شدن نداشتم، کسی نمیخواست که بلند شم، کسی انتظار بلند شدنم رو نداشت ...... خیلی بده که کسی منتظر آدم نباشه!

صبح تا 9 بیدار بودم و نتونستم بخوابم ..... مرتب رفتم صورتم رو شستم تا شاید ورم چشمام بخوابه، اما بهتر نشد! تا ساعت 2.20 دقیقه ظهر تو رختخواب بودم ...... دلم نمیخواست بلند شم و با دنیا یه بار دیگه روبرو شم ...... دلم نمیخواست تو جمع باشم! اصلا کدوم جمع؟؟

 

سعی کردم دوباره روی پای خودم بایستم و این مدت که به کامران وابسته شده بودم رو جبران کنم ...... بهر بدبختی که بود یه برنامه تا روز 4شنبه برای خودم نوشتم و شروع کردم به اجرا کردنش ...... تصمیم جد گرفتم که دیگه شرکت نرم! اصلا حال و حوصله اش رو ندارم ...... توان برخورد با یسری مشکل دیگه رو اصلا ندارم، دیگه نمیتونم بجنگم و پیش برم، گرچه کارها همه داشت روبراه میشد و خوب پیش میرفت ...... اما دیگه نمیتونم!

 

حوزه بزور 10 واحد اختصاصی بهم دادن و یه درس عمومی، شرح و تفسیر نهج البلاغه! درس سختیه، اما خوب شیرینه! اوضاع درسیم خیلی فاجعه اس ...... یه عالمه کار میبره مخصوصا که بزور بهم 2 تا سیر مطالعاتی هم دادن ....... فوق هم که هست ...... 2 روز باید برم حوزه، با یه برنامه کاملا پراکنده و بد! یه روز کامل سر کلاس فوق! و از همه بدتر صبح جمعه ها که 8 تا 11 کلاس تافل دارم!! خیلی سختمه! هیچ کنکور آزمایشی هم پیدا نکردم که شرکت کنم توش! باید یه سر به کلمچی بزنم ببینم کنکور برای ارشد داره چندتاشو بنویسم!

 

دلم میخواد چشمام رو باز کنم و ببینم که زندگیم تموم شده و دارن میزارنم توی قبر! تموم و خلاص! همه کارها و تلاش ها رو کرده باشم و تازه اول استراحت و حساب پس دادنم باشه ....... دیگه درگیر هیچ چیز تازه ای نباشم ...... نه دیگه حوصله دارم نه توانشو! بدجوری له شدم ....... بابا قشنگ لهم کردن ....... شاید خودشون ندونن چه راحت وساده منو له میکنن ....... و دوباره هر بار این ماجرا تکرار میشه!!

 

هیچ کسی هیچ اطمینانی نمیتونه بهم بده، هیچ کس هیچ کاری نمیتونه بکنه که کمی آرامش پیدا کنم! هر کسی هم هر حرفی میاد بزنه که کمک کنه، اوضاع بدتر و بدتر میشه ...... خدا کمک کنه که از این آزمایش سرافراز بیرون بیاییم .......

 

الان دلم نرمتر از دیشب شده، هم با کامران هم با بابا! کمی با شرایط کنار اومدم، اما هنوز بغضم هست ....... هنوز هر دوتا کلمه ای که تایپ میکنم بزور بغضمو قورت میدم و سعی میکنم آروم بشم! دلم میخواست بهش اس ام اس بزنم حالشو بپرسم، اما نباید اینکار و بکنم و مقاومت میکنم و نکردم ...... نباید قانونی که گذاشتم رو بشکنم! نباید دوباره برگردم عقب ...... باید فقط جلو رفت! خدا خودش کمک کنه!

 

مامان بدجوری دارن میرن رو مخم ...... دارن با اعصابم بازی میکنن ...... دارن تحملم رو تموم میکنن ...... آخه این چه وضعیه! دلم میخواست کامران یه اس ام اس یا زنگ میزد، اما خودم بهش گفتم نکنه! خودم بهش گفتم که تنهام بزاره و یه مدت بحال خودم رهام کنه ....... کاش راه سومی هم بود! احمقانه اس ...... احساس بدی که دارم و پکری و دمغیم مثل اینه که آدم با یکی بهم بزنه! اما ما که بهم نزدیم ...... یا قرار نیست بهم بزنیم ....... اما ناراحتی و  دپ بودنم مثل اونه! کاش از این وضعیت نجات پیدا کنیم!

 

وه! کامران زنگ زد ...... نمیتونستم حرف بزنم چون همش بغض داشتم اما خیلی خوشحال شدم ....... و  تصمیم خودش بود که زنگ بزنه حالم بهتر هم میشد ...... اما خوب مهشید خانوم گفته بودن دستشون درد نکنه ...... خیلی دوسم دارن و خیلی دوسشون دارم خدا رو شکر بابت این الطاف و نعمات ترجیح میدادم میگفت خودم دلم خواسته زنگ بزنم و خودم دلم خواسته، اینجوری کمی قوت قلب میداد بهم ...... اما خوب ...... هر کسی یجوریه ...... نمیشه انتظار داشت هم خواسته ام که زنگ نزنه رو برآورده کنه هم اینکه دلم قوت قلب میخواد ....... آدم باید منطقی باشه ...... 

 

 اما اینا هیچکدوم از تنها بودنم کم نمیکنه .....