در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

اولین شب آرامش؟؟؟ واقعا!؟

پروردگار

 

 

امروز شبه عقد قانونی کردیم .....

از اول صبح یه حسی داشتم ...... ترجیح می­دادم یه روز دیگه بریم محضر و امضاء کنیم اسناد رو ..... انگار یه چیزی ته دلم می­گفت الان نه ......

وقتی رفتیم محضر و موقع امضاء کردن شد و اون حرفا رد و بدل شد و کامران جلوی آقاهه به من گفت که هر حقی مسئولیتی داره ...... نمی­دونم انگار آب یخ ریختن روم ...... خجالت کشیدم ...... خیلی بهم برخورد ...... توهین­آمیز ...... یعنی دوتا آدم که اومدن عقد کنن اونم با پدر عروس نه پدر داماد اینقدر به تفاهم نرسیدن که توی محضر جلوی غریبه این حرفا رو نزنن؟

بعدش که نشستم فکر کردم دیدم سناریوی اینجوری طبیعی­تر جلوه می­کرد:

داماد پدرش نبود و در نبود پدر داماد داشتن سر داماد رو شیره می­مالیدن و یه دخترشونو بهش می­دادن و داماد بنده خدا هم از همه جا بی­خبر و هنوز به توافق نرسیده با دختر همه حقوق رو داشت به دختره می­داد فقط وسطش گفت که می­دونی که هر حقی یه مسئولیتی داره دیگه!

خوب .....

بابا بعدش حافظ باز کردن و این اومد:

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

                                                             عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه­ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت

                                                                عین آتش شد ازین غیرت و بر آدم زد

عقل می­خواست کز آن شعله چراغ افروزد

                                                               برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز

                                                                دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند

                                                                   دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت

                                                            دست در حلقه آن زلف خم اندر خم کرد

 

حافظ آن روز طرب نامه عشق تو نوشت

                                                                    که قلم بر سر اسباب دل خرم زد

شاهدش هم این بود:

سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد

                                                                بدست مرحمت یارم در امیدواران زد

چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست

                                                             برآمد خنده خوش بر غرور کامکاران زد

نمی­دونم ..... احساس خوبی ندارم ..... دستم دیگه به کار نمی­ره و اصلا دلم نمیاد بقیه سفره رو آماده کنم چه برسه که بخوام بچینمش ....... بغضی گلوم رو گرفته ...... بساط صبح همش به کنار ...... اولین شبی که قانونی همسر شدیم و ازدواج کردیم باید اینجوری باشه و این بحث باشه ......

چه می­شه کرد ..... قسمت ما هم اینه حتما!!! نمی­دونم ...... واقعا نمی­دنم ...... ته دلم دیگه راضی نیست به عقد ....... دیگه شوقی برای عقد کردن ندارم ...... فقط بخاطر مامان ...... بابا خیلی ضمنی گفتن دیدی من می­گم نباید الان عقد می­کردین بیخود نبود! با نگاهشون می­گفتن که حق با من بود و کلی هم حرص خوردن و از بس که طاقتشون طاق شد رفتن زودتر از همه خوابیدن و دیگه حتی فیلم رو هم نصفه کاره ول کردن و رفتن تنهایی خوابیدن ....... دلم براشون سوخت! دلم برای مامان سوخت که اینهمه زحمت کشیدن و اینهمه چونه زدن و تلاش کردن و حالا اولین روز اینجوری شد! کاش یجوره دیگه بود..... کاش اصلا حرفی نمی­زدم و تنها که با کامران می­شدیم بهش می­گفتم طوریکه کسی صحبتامونو نشنوه!! نمی­دونم ...... دیگه شد ...... دیگه کفته شد ..... دیگه قسمت ما هم این بود! هر کسی باید و آرزو داره روزیکه عقد و عروسیشه بهترین و زیباترین و خوش خاطره­ترین روز زندگیش باشه ...... البته که هر کسی اینطور می­خواد و بهمون اندازه تلاش می­کنه و انشاءالله که برای همه هم اینجوری میشه!

قسمت ما هم این بود و داستان زندگی ما اینجوریه ...... متفاوت با همه! یکسال و نیم نامزد همینجوری و بدون برنامه ...... همه چیز نصفه و نیمه ...... عقد پرماجرا و با هزار دنگ و فنگ که تا شورای نگهبان هم دنبال عاقد می­گشت برامون ...... بعدش اول قانونی ثبت میشه تا بعدا شرعا عقد بشیم  ....... همه چیزش عجیب و متفاوت بود و هست! اینم یه مدلیه ...... شاید حداقل بخاطر همین نکاتش جالب و بیادمودنی بشه بعدها!

خدایا خودت به همه کمک کن و همه رو هدایت و راهنمایی کن و البته ما رو هم مثل بقیه!

آمین

 

تسلیم

پروردگار

 

 

 

سلام

احساس می‌کنم دیگه نمی‌شه ....

یا اگه هم بشه اصلا برای چی باید ادامه بدم ....

تلاشی بی‌ثمر رو .....

جنگی بی‌هدف ....

به هیچ چیزی منجر نمی‌شه ....

شاید این قسمته منه که اینجوری باشه .....

شاید همینم از سرم زیاده و خدا خیلی بهم لطف کرده .....

شاید باید اینجوری باشه تا من همیشه یاد خدا باشم ......

نمی‌دونم .....

احساسم مثل کسی هست که توی میدون جنگ وسط یه عالمه سرباز دشمن و توپ و اینا گیر کرده و خسته شده ...... دیگه توانی براش نمونده که بازم بجنگه ...... دلش هم می‌سوزه چون هنوز گلوله داره اما دیگه نمی‌تونه ....... نه امیدی داره که بخواد بازم ادامه بده و نه توانی و روحیه! نمی‌دونم ......

خدا خودش به همه کمک کنه .....

از امشب اگه خدا کمک کنه می‌خوام چهله بشینم ...... اگه درست بشه برم اعتکاف هم خیلی خوبه ..... شاید کمی از سیاهی روحم رو بتونم بشورم اونجا به برکت کسایی که دعا می‌کنن و روح‌های پاکی دارن .....

انشاءالله!

 

 

پیش به سوی ....

پروردگار

 

 

 

 

قطار به حرکت دراومده و دیگه نمیشه جلوش رو گرفت

قطار داره به سرعت حرکت میکنه و دیگه نمیشه جلوش رو گرفت

قطاری که بابا راه انداختش ....

قطار دردسر زندگی ما

انگار نمیشه کامران رو مجاب کرد که عروسی رو عقب بندازیم تا وضعیت مساعد بشه و یا حداقل سربازیش تموم شه ..... انگار زمین و زمان دست به دست هم دادن تا اینجوری زندگی رو شروع کنیم ...... انگار قراره سختی بکشیم تا بزرگ بشیم .....

هنوز عمق سختی که پیش میاد رو باور نکردیم ...... هنوز درک نکردیم که توی چه گردابی ممکنه بیفتیم ...... من میبینم ....... اما کاریش نمی‌تونم بکنم! مامان اینا که اصرار دارن حتما ۶ ماه بعد از عقد باید برن سر خونه زندگیشون ...... کامران هم اصرار اکید داره بر این ....... بابا هم معطل اینه که بگه نه و همه چیز دوباره خراب بشه و یا اینکه هر اتفاقی بیفته و بابا بگه من که بهتون گفتم! منکه یه چیزی میگم رو حساب و کتاب میگم!! و همه چیزو بزنه تو سر من و مامان!

اصلا انگار همه هولن! هولن که زودتر این قضیه تموم شه و همه راحت شن و بکشن کنار ...... و ما بمونیم و زندگی و کوهی از مشکلات و گرفتاری‌ها و ....... بدتر از همه ........ بی‌خیال! دیگه اینم نوعیش میشه ....... شاید بعد‌ها خاطره شد ......

حالا همه چیز دست به دست هم داده و داره ما رو به سرعت به چاه زندگی عجولانه می‌ندازه، پس دم رو غنیمت شماریم و استوار می‌ایستم و منم همنوا میشم: پیش بسوی بدبختی!!

 

 

 

ازدواج، کامل کردن نصفه دین و یا یه اشتباه!!

پروردگار

 

 

 

حالا می فهمم چرا ملت نمی‌خوان ازدواج کنن!

۱. آرامش موجود

۲. ترس از تغییرات

۳. عدم اطمینان

۴. عدم احساس امنیت

۵. عدم وجود آرامش و آسایش بعد از ازدواج

۶. هیچ چیز دلانگیزی برای ماهایی که لای پر قو بزرگ شدیم در ازدواج وجود نداره

۷. انتخاب‌های غلط

۸. اشتباه والدین

۹. فرهنگ مزخرف موجود بین ماها

۱۰. .......

اینقدر میشه اضافه کرد به این لیست که حالا حالاها ادامه داشته باشه و چندین و چند صفحه طوماری طولانی بشه!! اینقدر زیاده که براحتی هر کسی رو از ازدواج و کامل کردن نصفه دینش منصرف میکنه و ترجیح میدی تقوا پیشه کنی و چشم به هیچ چیز جز بازوی توانمند و اعتماد به نفس خودت نداشته باشی و حداقل به خودت یکی توی این دنیای دراندر دشت اعتماد و اطمینان نداشته باشی و محدوده امن رو بزاری روی خودت و دیگر هیچ!!

خدا رو شکر به برکت همت مسئولین هم همه امکانات هر روز بیشتر از دیروز میشه درست مثل کیفیت صایران!! سر کلاس نظام سیاسی، استاد داشتن مصادیق درست تقیه رو می‌گفتن بیان کردن اگه توی قدیم ضرر به خونه بود تقیه نمی‌خواست، اما امروزه نه! طرف ۳۰-۴۰ سال هم که کار بکنه نمی‌تونه یه خونه بخره توی تهران، پس از مطادیق تقیه هست ضرر به مال و خونه!

ما که مثلا وضعمون خوبه و دستمون به دهنمون می‌رسه و آدمای خوبی بودیم و حلال و حروم سرمون میشده و تا اونجاکه حالیمون بوده به کسی بد نکردیم و حقی رو ناحق نکردیم، وضعمون اینه! وااااااااااااااااااااااااای به حال اونایی که هیچ حساب و کتابی نداره کارشون! خوده کرام الکاتبین به داد همه برسه و دست همه رو بگیره و نجات بده همه رو!!

 

 

کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت ....

پروردگار   

 

 

 

 

احساس بدی دارم ..... هر آهنگ عاشقانه­ای رو که می­شنوم غم تمام وجودم رو می­گیره ...... همذات پنداری که منجر به این غم می­شه وجودم رو به آتش می­کشه ...... احساس تلخی که من از هیچ عشقی سهمی ندارم!! احساس اینکه تنها نماینده وجودم هستم ..... تنها یک زنم! همین و دیگر هیچ! ظهوری از عشق در من نیست و حتی هاله­ای از این احساس در نزدیکی من هم نیست .....

تمنای عاشق بودن و معشوق بودن .....

تمنای درک عشق و چشیدن طعم آن ......

غم عشق چیزیست و غم نبود آن چیز دیگری .....

زخمی که وقتی زده شد نفهمیدم ...... اما هنوز التیام نیافته ...... هنوز از لای بافت اون خون می­چکه و هنوز درد می­کنه ...... هنوز حساسه و هنوز ......

چرایی ندارم که بپرسم ...... چیزی وجود نداشت که ندونم ......

چیزی هم نبود که نخوام بدونم ......

همه گفتنی­ها گفته شد ......

و همهه نگفتنی­ها ......

و شاید مشکل همین باشه ......

نگفتنی­ها!!!

نمی­تونم فراموشم کنم عشق رو ......نمی­تونم نادیده بگیرمش .......برام خیلی سخته!!! خیلی!!!

هربار که همه چیز به سمت خوب بودن و زندگی خوب و بی­دردسر پیش می­ره یه اتفاقی می­افته و همه چیز دوباره خراب می­شه!!! برای خراب شدن همه چیز، فقط پاره شدن یه تار مو کافیه ..... جوریکه باور نمی­شه کرد .........از سادگی این موضوع خندم می­گیره ........و از اینکه اینقدر برام پیچیده­اس ......

چرا باید زندگی رو برا پایه­های یه ناکامی و شکست چید؟!!کسی می­تونه به این سئوال جواب بده؟؟

و عشق .....

شاید باید از تمام سطور و خطوط دفترها و نوشته­ها خط بخوره ......

عشق

 

آتیش بازی

ترقه

ترانه تق و لقه

کی گفته بی تو باشم مرگ ترانه حقه

کی گفته زیر بارون بازم برات می­خونم

منتظر اشاره یکی دیگه می­مونم

 

می­بینم که این شعر رو کامران می­خونه توی دلش ....... وجودم آتیش می­گیره ...... درک شرایط برام سخت می­شه و نمی­تونم واکنش درستی از خودم نشون بدم ..... مثل این دو روز تلخ گوشت می­شم و شروع می­کنم به متلک انداختن و گیر دادن ..... البته خوده کامران هم توی گیر دادن­ها بی­تقصیر نیست ..... اما خوب، خودم که می­دونم!!!

نمی­دونم ...... اساسی حالم گرفته­اس ...... وقتی می­گه فوق لیسانس رو برای مامان­اینا و تو می­خونم و خودم دلم نمی­خواد بخونم ........  دیوونه می­شم وقتی یادم میاد امتحان ارشد داد و درس خوند و می­خواست که مثل بقیه شریف قبول شه ...... دلم می­خواد آتیش بزنم همه چی رو ......

اما چه فایده ....... بخاطر هیچ زندگی رو بهم بریزم و نه فقط اوضاع خودمون بلکه خانواده­ها رو هم خراب کنم که چی بشه ...... اگه چیزی عوض می­شد یه چیزی .......اما چیزی عوض نمیشه ....... چیزی که فقط الان توی ذهن منه که پویاست ..........  خاطراتی که از ذهن کامران می­کشم بیرون ....... و چیزهایی که درون اون خاطرات می­بینم ...... خودم می­دونم کار مسخره­ایه ....... اما نمی­تونم جلوی این کارو بگیرم ....... مخصوصا الان!! اگه خودم شروع به تولید خاطرات کنم خیلی بدتره ......

نازنین امروز بهم گفت تو نمی­ری نامزد بازی! تابلوه!  تنها کاری که می­تونستم بکنم این بود که بگم آره .........شرایطمون جوریه که نمی­شه خیلی وقت بزاریم و بریم با هم بیرون، هر دوتامون خیلی کار داریم و سرمون شلوغه!! و بعدش شروع کردم به مرور خاطرات و تمام جاهایی که با هم رفتیم و کارایی که کردیم رو شمردم و مرور کردم ....... دیدم با سمانه­السادت، نرگس، زهرا، هاجر و یا هر دوست دیگه­ای که اینقدر باهاش رفیق باشم که یه بستنی بخوریم جاهای بیشتری و تعداد بیشتری بیرون رفتم تا با کامران ......... کمی دلم گرفت!!

اینهمه شوهر شوهر که می­گفتن و بابا می­گه هر کاری خواستی اونجا بکن نه خونه من، همینه؟ دلم بحال خودم سوخت ...... احساس دست بسته بودن و محدود شدن کردم ....... احساس کردم موفق شدن اون چیزی رو که دوست دارن انجام بدن ...... هر کسی الان می­خواد خودش تصمیم گیرنده باشه و انتخاب کنه، اما من باید در برابر انتخاب­ها مطیع باشم و آرام ......

 

همه اینا رو نوشتم چون باید سبک بشم ...... باید یجوری دردم رو خالی کنم تا بتونم بازم نفس بکشم ...... بتونم هنوز ادامه بدم زندگی رو بجنگم با سختی­ها و خط مقدم رو هم تدارکات بدم و پشتیبانی کنم ......

همه اینا رو نوشتم ...... اما نامردیه اگه نگم که کامران باهام مهربانانه برخورد می­کنه ...... بعضی وقتا نازم رو می­کشه ...... ناراحت شد وقتی مریض شدم ...... سعی می­کنه مواظبم باشه ...... حرص خورد توی مشهد ...... چقدر گفت دلش تنگ شده ...... بعضی وقتا وقت گذاشت و از همه چیزش زد که بیاد اینجا یا بریم بیرون ...... سعی کرد کمکم کنه درس بخونم ...... اینهمه ساعت پشت در جلسه کنکور توی سرما ایستاد تا من از جلسه بیام بیرون و سعی کنه قوت قلب بهم بده و تشویق کنه و حتی خوراکی هم آورده بود ......

نامردیه اگه اینا رو نادیده بگیرم .....

اما دست من نیست ..... من یه دخترم ...... بشدت حساسم و واقعا حسود!!! دست من نیست ...... طبیعت خواسته حسود باشم برای تداوم و بقای زندگی ....... اگه حسود نباشم نه چیزی منو پای زندگی نگه­می­داشت و نه چیزی مرد رو!!!

احساس خستگی می­کنم ..... بی­انرژی بودن ...... از اینهمه اتفاق بد که دارم دور و برم می­افته خسته شدم ........ گرفتاری شیرین و همسرش و حکم تخلیه خونه مامانش اینا ........ مشکلات مهشید خانوم و دادگاه با آقای شادهسری!!!!!کار شیرین خودمون .......گیرهای کار مامان ...... مشکلات مالی و کاری خودم...... مشکلات درسی و کاری کامران ...... مشکلات وهاب دوست کامران و بیماریش و گیر کردناش ......مشکلات زندگیمون .......مشکلات و بحران­های شروع زندگی ....... و اینهمه آدم دیگه که همش التماس دعا دارن و هر روز می­گن برای ما هم دعا کنین!!!

خدا به همه کمک کنه و به ما هم!!

آمین

 

 

 

 

 

 

 

 

ادامه مطلب ...

پوچی .....

پروردگار

 

 

 

 

سلام! وقت بخیر

تنها کسی که به یاد منه و سعی داره کمکم کنن مامانه ...... مامان دلش می‌خواد دلداریم بدن و یا امیدوارم کنن و سعی می‌کنن حرفای منفی بابا رو بی‌اثر کنن ....... عوضش بابا ...... انتخاب خودشون بوده، اما حالا که احساس کردن رودست خوردن دارن پس می‌کشن ...... خندم می‌گیره چقدر راحت سر زندگی و آبرو و آینده من بازی و قمار کردن!!!  بخاطر رفیق!!!!!

و حالا ..... هیچی!! بعد از یکسال هیچی ...... بدون هیچ پیشرفتی!! و شاید حتی با پسرفت!! تقریبا همیشه خواب می‌بینم روزی رو که خ.ج برگشت و بهم گفت کامران از درون فکر و ذهنش عاشق سعیده شده و بقیه حرفایی که بهمون زد رو ....... خواب می‌بینم که داره همه چیز بهم می‌خوره چون کامران درس رو تموم نکرد و بابا هم مخالفت کردن و گفتن همه چیز تمومه و خ.ج هم برمی‌گشت و می‌گفت من از اول گفتم شما بدرد هم نمی‌خورین!!

چه زندگی دلانگیزی!! همه نامزد می‌کنن، بعدش عقد می‌کنن و بعدشم ازدواج و می‌رن سر خونه زندگیشونو خوشحال هستن و راضی و خیلی احساسات خوبه دیگه رو هم دارن و تجربه می‌کنن و ما ...... منم به انتخاب و اذن پدرم نامزد کردم و اگه اجازه بدن بعدش عقد می‌کنیم ....... چقدر خوشبختیم!!! چقدر خوشبخت .......

همه چیز بنظرم بی‌معنا میاد  ....... از بابا نه تنها دلخورم، عصبانیم و شاکی  ...... اما چیکار می‌تونم بکنم؟ پدرمه!!! پدر ...... استدلالشون اینه که دخترمو از سر راه نیوردم که!! مگه بجز مشکل کامران چیزه دیگه‌ای هم شده که شما نمی‌دونستین پدر جان؟؟؟

و وقتی می‌گم سر زندگی من قمار کردین، سرم داد می‌زنن و قهر می‌کنن و دعوا میشه  ...... من و مامان بدون حامی و پشتیبان ...... داریم توی کشمکشی دست و پا می‌زنیم که اصل دعوا که کامرانه، بدون هیچ تلاشی نشسته و داره عادی و بی‌دغدغه به همه چیز نگاه می‌کنه و گذر زمان رو نظاره می کنه!!

شاید واقعا ما از دو جنس متفاوتیم و اصلا بدرد هم نمی‌خوریم!!! شاید کامران نمی‌خواد و خودش هم نمی‌دونه که نمی‌خواد ...... شاید من اون همسری که کامران می‌خواد نیستم و بخاطر همین هم دست و دلش به هیچی نمیاد ...... حقیقتا برای کامران هیچ اجباری نیست ...... هر لحظه که اراده کنه و بیاد و بگه، مطمئنا بدون هیچ دردسری همه چیز تموم میشه ......

واقعا نمی‌دونم ...... کلافه‌ام!! خیلی .......

نمی‌دونم به چی باید امید داشته باشم و انتظار چی رو داشته باشم و چی رو باید بخوام و چیکار باید بکنم! اگر من و مامان بگیم که نه، وقتی گفتین نامزد کنیم پس باید تا آخرش روی قول و حرف بایستیم و بابا هم بکشن کنار، انوقت کامران هم کاراشو انجام نده بموقع و هر اتفاق بدی که نباید  بیفته، بیفته، اونوقت چی ....... اونوقت چی می‌شه و چی می‌مونه از ما ...... از زندگی ...... از آینده؟؟؟