در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

سایه‌های تلخ ....


DEO


 

Entry for January 26, 2006



A broken Heart ...
Full of hopes and wishes
Full of desires and ambitions

And now a broken Heart
Telling me stories
Of people ..
Of days and nights
Of school girls and boys
Who are now wemen and men!
Who are not those kind of person

Those flying souls had gone
Gone with those ambitions and dreams
Dreams of days and nights
Which never tooke a real rule in life

Now is today
Look !
Look !
How far can you see ?
How fast can you move your fingers
On the keys pedals of the piano ?
How these seem to you ?

O ! See ?
No dream
No hope
No wish
All have gone
Gone with pride and uncertanity of man's nature !

Try to acheive the Goal
No other way to stay alive !
No other way to stay Alive !


" Sans doubt " 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
پ.ن: کاش فردا شود آنگه تو بیایی ...... 
 
 

منم آهسته می خوانم قنوت گریه هایم را ....

 
 
پروردگار 
 
 
 
 
 
 
 
Entry for September 17, 2008 
 
 
 
 
ثانیه ها هر کدام به سرعت قرنی می گذرند
و هر گذر مرگی دیگر را رقم خواهد زد
گویی طبلی درون سینه ام می کوبد
صدای زنگ آرزویی ست دست نیافتنی
وحشت آور شده است!
و انتظار تمام وجودم را به یغما برده ....
 
انتظار
انتظار
انتظار 
تنها کور سوی امیدم
تختی در بیمارستان
و بدنی هنوز زنده بر آن است ....
تنها تصاویر مرور شونده
سنگی سیاه
خط نوشته ]هایی
سبدهای گل با روبان مشکی
و پارچه های سیاه
صدایی نمی شنوم
هجوم سکوت قدرت شنوایی را
از من دریغ کرده
و تنها صدای زنگ
اینک به گوش میرسد:
- الو؟
سلام! بفرمایید؟ 
 
 
  
      پ.ن: سحر گاهان که عرش کبریایی می سراید نغمه توحید,

تو که آهسته می خوانی قنوت لحظه هایت را,

میان ربنای سبز دستانت دعایم کن!!! 

  

 

 

 

 

روزهایی عادی و خوب

پروردگار 

 

 

 

 

سلام! وقت بخیر 

 

 

دنیا داره می‌گذره و ما رو هم با خودش می‌بره ..... 

خدا رو شکر ..... خیلی چیزا خوب ژیش رفت در حالیکه اصلا فکرش رو هم نمی‌کردیم! و حالا داریم می‌ریم پیش مشاور تا مهارت‌های زندگی و اینا رو یاد بگیریم! 

خوب امیدوارم به درد بخوره! 

 

دلمان برای هم تنگیده! 

شاید اینقدر دل تنگی هم خوب نباشه! 

شاید هم خیلی خوب باشه .... 

فقط امیدوارم از کار و زندگی نیفتیم ماها!! 

 

 

 

آنچه که گذشت

پروردگار

 

 

 

 

 

 

سلام! وقت بخیر

 

 

چند وقت بود که بدلیل کارها و مراسم عقد اصلا وقت نکردم بیام و آپ کنم و شاید هم از خبرهای خوب چیزی بگم!

خوب خدا رو شکر ..... مراسم عقد اصلی در حضور حاج آقا ارفع و در منزل ایشون و بصورت کاملا ساده و نورانی و روحانی صورت گرفت و ناهار هم علیرغم "وبا در کمین است" قرار شد بریم بیرون و از بین پردیس و لوکس طلایی و نایب، لوکس طلایی برنده شد و رفتیم اونجا و من هست نیست خوردم و کاری هم ندارم بقیه چی خوردن!

بعدش اومدیم خونه مامانا رفتن خرید میوه و سبزی سفره عقد رو انجام بدن و دخترا هم به همراه ددی و آقا داماد موندن کارای سفره رو تموم کنن که نتیجه این شد همه لالا کردن!

بعد از اومدن مامانا و آماده شدن همه، مراسم چیدن سفره شروع شد و خواهرا هم شروع کردن سینی اسفند رو درست کردن ...... سینی عاطل باطل ظرف نیم ساعت با تلاش و مشارکت من و مامان درست شد!

کامران واقعا از زمانیکه عقد کردیم عوض شد ...... دلپذیر شد ....... مشارکت پذیر ...... شاید بقول دوستام واقعا مشکل ما محرم نبودن و عقد نبودن بوده، البته شاید! شاید هم رحمت و مودتی که خدا قولش رو داده بود به دادمون رسیده و اینقدر عوض شده شرایط ...... شاید منم از نظر کامران عوض شدم! نمی دونم ......

خلاصه، بنده خدا کامران از بس دولا راست شد احتمالا کمرش خم مونده اون شب اما خودش که چیزی نگفت و بروی خودش هم نیورد چیزی! ولی تابلو بود آخر شب که ساعت یک بود همه خسته و کوفته بودن!

البته به افتخارش می ارزید که کامران اولین دامادی بود که سفره عقدش رو خودش انداخت .... کلی پدرمون دراومد تا سفره اونی شد که دلم می خواست و دیگه همه خسته بودن اما بازم من هنوز گیر می دادم به سفره ......

خلاصه ..... من و مامان ساعت سه و نیم دیگه از خستگی غش کردیم در حالیکه سفره تقریبا تموم شده بود و هنوز کار داشت!

فردا صبح ساعت ده بلند شدیم و هول هول سعی کردیم من و مامان بقیه کارای سفره رو تموم کنیم و تخم مرغ ها و گل و ظرف عسل و انگشتر رو تزئیناتشون رو تموم کنیم و روکش نقل ها رو برداریم ......

ساعت دوازده و چهل دقیقه دویدم حموم و تقربا گربه شور کردم خودمو و بعدش مامان رفت حموم و رفتیم آرایشگاه در حالیکه ساعت یک وقت داشتیم یک و نیم رسیدیم!

خانمه تهدیدم کرد که تا ناهار نخورم صورتمو درست نمی کنه و با بغض و چپ چپ نگاه کردن بلاخره یه مقداری غذا قورت دادم! دلشوره داشتم که همه چیز درست و خوب و طبق برنامه باشه و اوکی شه!

ساعت پنج منو از آرایشگاه تحویل کامران دادن و در حالیکه چادر رو روی صورتم گرفته بودم که دیده نشم و هیچ چیزی رو نمی دیدم رفتیم سوار ماشین شدیم و پنج و نیم رسیدیم عکاسی!

خانمه گفت سرویست کو؟ گفتم راست میگه ها!!! یادمون رفته بود سرویس رو بیاریم و گردنم کنم!! و بعدش گفت پس دسته گلت کو؟؟؟ و تازه دیدیم که داماد کراوات رو توی کیف نوت بوکش توی ماشین ددی جا گذاشته!!!

یه ژست هایی خانمه گفتش ..... یه ژست هایی گفتش ...... کلا همون خجالتی هم که از هم می کشیدیم ریخت!

ادامه مطلب ...