در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

شاید این جمعه بیاید .... شاید!

پروردگار

 

 

 

سلام!‌ وقت بخیر

هوا سرده

بعضی وقتا هم وا بس ناجوانمردانه سرده!

یجوری سرد میشه که ته ته ته دل آدم هم یه قندیلی می‌بنده که گویی هیچ دستی توان کندن این قندیل رو نداره و هیچ خورشیدی نمی‌تونه این ستون مقاومت سرما رو بشکنه!

اما هر مقاومتی یه پایانی داره ..... مگر مقاومتی که بر اساس تفکر و اعتقاد باشه! عمیقا اعتقاد دارم آنچه که می‌اندیشم رخ میده ..... به همین دلیل گاهی از چیزهایی که بهشون فکر می‌کنم بشدت وحشت می‌کنم و می‌ترسم که اتفاق بیفتن ....

اینجور وقتا بدفرم حالم گرفته میشه ....

بدتر از اون این حسی که در تمام لحظات خوش زندگیم سرک میکشه و دیوار خوشبختی و سعادت منو میخواد سوراخ کنه!! از این احساس متنفرم! نمی‌دونم دقیقا باید چیکار کنم! و نمی‌دونم چجوری باهاش مبارزه کنم و چجوری شکستش بدم! از طرفی می‌دونم شکست دادن اون ممکنه به منزله شکست دادن خودم باشه. می‌ترسم این بخشی از وجودم باشه .... اما چرا باید از شکست بترسم؟ من که تا حالا چندین بار طعم شکست رو چشیدم؟ از چیه شکست می‌ترسم؟

شاید دارم پرت و پلا سرهم می‌کنم تا از این ترس و اضطرابی که درونم هست نجات پیدا کنم ... شاید دارم تلاش می‌کنم این اتفاق دیروز رو فراموش کنم ..... چیزی ترسناک برای من، بی‌اهمیت برای او و البته تکان‌دهنده برای شخص سوم!! فکر نمی‌کرد منو یه روزی ببینه و منم فکر نمی‌کردم که همچین چیزی ممکنه ..... اونم بعد از این مدت طولانی که همه اون اضطراب‌ها و ترس‌ها و دغدغه‌ها فراموش شده بود و همه چیز خوب و خوش بود ..... تکانی خوردم ..... شاید باید تکان می‌خوردم که ببینم کجام و دارم چیکار می‌کنم! شاید باید می‌ترسیدم که بفهمم با نوشتن «دیوانگی‌»ها چه کردم و چه داشتم می‌کردم!! شاید ناخودآگاه برای جبران خلاء عاطفی‌ام به سوی توهمی در گذشته، آنهم توهمی که دیگری در سر داشت رفته بودم!! شاید هم نه ..... صرفا بیان ناراحتی‌ام به روش خودم بود ..... نمی‌دونم! هنوز با شناخت خودم کیلومترها فاصله دارم ..... گرچه تا حد زیادی کلک‌هایی رو که می‌زنم بلدم و دیگه حنام پیش خودم رنگی نداره ..... اما هنوز توان مدیریت کردن ۱۰۰٪ خودم رو ندارم ..... نکنه فراموش کردم باید چه باشم؟ نکنه فراموش کردم که چی می‌خوام؟ نکنه از یادم بره چه باید بفهمم؟ نکنه ..... این نکنه‌ها هم گرفتاری دیگریست!‌از یک طرف آدم رو درگیر این می‌کنه که «یادت نره» و از طرف دیگه ممکنه در تصور داشتن و تکرار همین «نکنه‌ها» خودش سبب رخ دادنش بشه! باید همیشه در مسیر تعادل راه رفت!

امروز تصمیم داشتم یکی رو ببخشم و روحا باهاش آشتی کنم، گرچه عرفا و فیزیکالی ممکنه هیچ‌وقت برخورد نداشته باشیم. تمام توانم رو جمع کردم که قوه بخشیدنم رو بکار بندازم و بگم بسم‌الله و رفتم وبلاگش رو خوندم و گفتم یه کامنتی بزنم که خیلی بیخود بود شاید هم خندید و هم فهمید فحوای کلام را! که دیدم ای بابا! این بچه درست بشو نیست ..... « ما را بخیر و شما را به سلامت» این بابا به تیریپ ما نمی‌خورد و همین بهتر که فراموش شود از زمره دوستان که اگر کسی خود را دوست میداند صرفا به حرف نیست و باید ثبات دوستی در عمل تجلی یابد!

بیخیال .... امروزه خیلی از حرفا فقط حرفه و دیگه گذشت که عملی بودن چیزی رو به «مرد عمل» نسبت میدادن! گذشت دوره زمونه‌ای که مرداش مرد بودن و زنان اون دوره شیر زنی که کسی جرات نداشت به حریم خونه و خانواده اونا نزدیک شه و چپ نگاه کنه! گذشت دوره زمونه عفاف و عفت و خیلی چیزای دیگه ....

نمی‌دونم ..... شاید زیادی شلوغش کردم و بدی حالم این توهمات داغ‌تر هم کرده ...... نمی‌دونم هر از گاهی که این سرماخوردگی تبدیل به آنفولانزا میشه بدفرم همه چیزو با هم قاطی می‌کنم ..... قبلا می‌نوشتم از سر احساس و الهام و جاری شدن، حالا می‌نویسم از سر هر چیزی جز جاری شدن!! کسی حاضره هنوز به من بگه نویسنده و یا شاعره؟

اگه الان باشه و دوباره مجبور شم درس شعر انگلیسی رو پاس کنم، خودم ۸ هم نمیدم به خودم چه برسه به اینکه دوباره به نمره‌ای که استاد قضایی داده بودن اعتراض کنم!!

یادش بخیر!! عجب روزگاری بود ..... چقدر عشق دیدیم و چقدر استاد عاشق!! دانشگاه عجب جایی بود و ما نمی‌فهمیدیم ..... درس همه چیز هست الا درس علم و درس عشق!

بقول حافظ مرحومم:

«بشوی اوراق اگر همدرس مایی

که علم عشق در دفتر نباشد»

بیا حافظ بیا اوراق شستن

بیا این آب اول تو سپس من!

 

 

 

 

پ.ن: هنوز مثل قدیم امیدوارم ..... شاید این جمعه بیاید، شاید! هنوز باید تلاش کنم ..... وقت علافی کردن نیست ..... گرچه این همه علافی می‌کنم!!!

 

 

 

این نیز بگذرد:)

پروردگار

 

 

 

 

 

 

 

سلام! وقت بخیر

 

تو با من فرق داری .... تو یه آقایی ولی من یه خانومم! ما با هم فرق داریم .... لذا نوع شادیمون فرق داره ..... خوشحالیمون فرق داره ...... غممون فرق داره ..... غصه هامون فرق داره ..... دلتنگی‌هامون فرق داره ...... ترسمون هم فرق داره! کلا احساس کردنمون نوعش با هم فرق داره .....

 

و منم که بهت گفته بودم چقدر حساسم و حالا که خ.ج هم تصدیق کرد تا چه حدی زودرنج و حساسم اینا خیلی مهم‌ترن برام ..... اتفاقی که دیروز برام افتاد برای تو یه خاطره ساده میشه در بهترین حالت اگه یادت بمونه، اما برای من یه تکون عاطفیه ..... تو ساده از کنارش رد میشی و بهش می‌خندی اما من نمی‌تونم ..... منو تکون میده، می‌ترسونه و حتی اذیت هم می‌کنه بعضی اوقات!

 

همه اینا رو حساب کن و جمع کن با وقتی که ولم می‌کنی و قلب با من نیست و حوصله هم نداری و دوست نداری گوش بدی .....

 

ما احتیاج داریم مهارت‌های زندگی رو یادبگیریم  ..... می‌ترسم همه اینا تموم شن و بشه نمی‌دونم مثلا 2 یا 3 سال دیگه و همه با هم داریم بساط مراسم عروسی روبراه می‌کنیم، اما چشم که باز بکنیم ببینیم هنوز نقطه صفر وایسادیم و هیچی عوض نشده برامون و هیچی یادنگرفتیم و به هیچ جا نرسیدیم و تازه شدیم مثل کسانیکه می‌خوان برن مشاوره ازدواج!!

 

بعضی وقتا احساس بدی دارم ..... خیلی بد ..... بحدی بده که جلوی خودمم می‌گیرم که دیگه بهش فکر نکنم، پس تو هم نپرس که این احساس بد چیه! راجع به خودمونه، نه چیزای دیگه، فقط در همین حد می‌گم این احساس بد خیلی اذیتم میکنه فکر می‌کردم خ.ج کمکم(مون) می‌کنه مخصوصا راجع به این احساس ...... اما دیدم که تقویتش کرد ..... وقتی این شبهه رو می‌اندازه وسط که بدرد هم نمی‌خورین، بیشتر مشکل می‌کنه کارمو و گره رو کورتر کرد ...... نمی‌دونم چجوری باید از دست این احساس خلاص شم ..... شاید باید اعتماد به نفسم رو بیشتر کنم! شاید باید خودمو بیشتر بشناسم و شاید لازم باشه مهارت‌های زندگی رو یادبگیریم و خیلی شاید های دیگه! حتی شاید باید نقاط ضعف و قوتم رو لیست کنم؛ کاری که بهت گفتم و یه بار شروع کردم اما تو ولش کردی و اهمیت ندادی بهش ..... بعضی وقتا اصلا متوجه نمی‌شی بعضی چیزا چقدر برام مهمن ...... یا مثلا چجوری یه چیزای دیگه حالم بد فرم می‌گیرن ...... می‌دونم باید سعی کنیم با هم کنار بیاییم و برای همه چیز هم راهکار پیدا کنیم ...... می‌بینم چجوری تلاش می‌کنی که از نظر احساسی کمکم کنی و هم ناز و هم لوسم می‌کنی تا بهتر شم و همه چیز خوب شه. ممنونم! می‌دونم ممکنه الان مثل یه آدم معمولی نتونی عمل کنی؛ چه احساسی چه عملی! اما می‌تونی کمکای ساده ای رو بهم بکنی خوب ...... وقتی بهت می‌گم جدا نقدم کن، جدی جدی گفتم! این یعنی کمکم کن راهکار پیدا کنم! کمکم کن بتونم بالا بکشم خودمو و از دست این احساس خلاص شم ......

 

نمیدونم چجوری باید اعتماد به نفس پیدا کنم!

متاسفانه اعتمادم کم کم داره از مشاورها سلب میشه!

احساس می کنم نمی تونن اون چیزی رو که می خوام بهم بدن!

نمی دونم! شایدم دارم شلوغش می کنم ..... احتمالا الان اینجوریه چون کمی ناراحتم! بعدا که بهتر شدم احتمالا خوشبینانه تر فکر می کنم

 

فعلا منتظرم شام تموم شه بریم نماز بخونیم

 

جات خالی یه عالمه توی این چند ماهی که سر کار نمی رم و شیرین هم خونه نیست کدبانو شدم. الانم یه عالمه شلغم بخارپز کردم و هی راه می رم هم خودم میخورم هم به بابا شلغم میدم بخورن!

 

بابا هم بدجوری رو اعصاب همه هستن! هی میگیم برن دکتر هی ناز میکنن و اعصاب همه رو خرود می کنن! اگه من شربت سینه دادم بخورن میخورن! اگه شلغم دادیم بخورن میخورن، اگه نه اصلا یکذره از خودشون حرکت مثبت نشون نمیدن!

 

دلم میخواست بریم دیزین ..... البته شمشک هم خوبه! اما من همیشه دیزین رو بیشتر دوست داشتم ..... بری یه عالمه برف بازی کنیم و بخندیم و خوش بگذرونیم و توی اینهمه برف بغلتیم و قل بخوریم ...... و آخرشم کباب چنجه و دوغ آبعلی واااااااااااااای! خیلی خوشمزه اس! نمی‌دونی چه عذابی میکشم توی یخچال کیک داریم!! مامان موقع چایی هم کیک رو در میارن میگن بخورید؛ منم میمیرم و زنده میشم تا این کیک خورده میشه و دوباره میره توی یخچال! واقعا خیلی سخته! این از جهاد با نفس و گناه نکردن هم سخت تره! باور کن!

 

خدا کنه اینهمه زجر میکشم هرچه زودتر بیام سر وزن و دیگه اضافه زون پیدا نکنم!

انشاءالله!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پ.ن: راستی یادم رفت بگم بابت کلیه "دیوانگی‌ها" سو ساری! الان حالم دیگه دیوانگی نیست و دیگه احتیاج به عشقولانه‌های نوشته شده توسط دیگران ندارم که حالم رو خوب کنه! الان خودم قاشق دارم و چنگال هم می‌تونم بشم انشاءالله!

پ.ن: راستی دیروز که ع.ن رو دیدم کلی ترسیدم و حالم گرفته شد!‌کلی خودم رو دعوا کردم که حتما بخاطر گذاشتن نوشته‌های اون اینجوری عملم جلوه کرده و اینجوری حالم گرفته شده! خیلی از خدا عذر خواهی کردم! تو هم بخاطر گذاشتن نوشته‌هاش منو ببخش لطفا! قول میدم دیگه از این کارا نکنم کامران! خیلی خطرناکه کامران! باور کن باور کردم کامران خیلی خطرناکه کامران!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برف می‌بارید آرام بر روی سر ما

پروردگار

 

 

 

سلام! وقت بخیر

خوبی؟

دلم از اینجا پر می‌کشد به سوی تو ....

شاید باید و نبایدیست که باید نگفت و نباید گفت!

شاید بایستی سکوتی اختیار کرد

سکوتی که خود گویای تمام کلمات باشد

سکوتی که بلندتر از هر فریادی آنچه می‌دانیم را بازگو می‌کند

شاید بایستی هنوز"کامران" و "شیلا" باشیم

شاید هنوز خیلی چیزها زود است

اما مگر دست ما بود که در کنار هم نشستیم؟

مگر دست ما بود که من تو را "زلزله" نامیدم؟

نمی‌دانم

روزگار عجیب و غریبیست

بعضی‌ها در تلاشند که به همه چیز رنگ و بوی شرعی دهند

بعضی‌ها در تلاشند که هرچه زودتر همه چیز را فیصله دهند

اما اینجا کسی در عجله و تب و تاب نیست

اینجا کسی دلش شور دین را نمی‌زند

اینجا کسی دل نگران هوای سر و هوای دل‌"بچه‌ها" نیست

اینجا همه چیز در امن و امان است

مگر "بچه‌ها"

مگر ما!

در برف قدم برمی‌داریم

هوای آدم برفی سرمان را به آسمان ساییده

یاد باد روزگاری که بلد بودیم آدم برفی بسازیم

این نیز یادمان رفته!

فردا که به مریم و مسیح یاد خواهد داد!؟

تنهای برای دل، حجمی برفی می‌سازیم

در برف ما قدم می‌زنیم

می‌خندیم

خوشحالیم، غمگینیم

نگاه می‌کنیم به هم، به چشمان هم!

حیف دیگر در جستجوی آوای صورتت شرم و حیا سیلی سرخ بر گونه‌هایم نمی‌زند!

حیف دیگر در برابر تمنای بازسازی نگاهت طاقت نمی‌آورم

حیف ..... گویی دیگر ترسی نداریم،‌ هرچند هر دوی ما می‌دانیم و در دل ترسی عمیق داریم!

ما در برف راه می‌رویم

ما در برف در کنار هم راه می‌رویم

ما در برف زندگی می‌کنیم

ما در برابر تمام آنچه قد علم کرده ایستاده‌ایم و توکل می‌کنیم

چون ما خدایی داریم که آفرید رایگان، روزی امان داد رایگان، پس بیامرزم رایگان..... که تو خدایی نه بازرگان!

آمین

 

 

 

 

روانشناس

پروردگار

 

 

 

سلام!‌ وقت بخیر

روانشناس خوب ما میگه که من از لحاظ شخصیتی مشکل دارم. منم گفتم اوکی مشکلم چیه؟ ایشون گفتن که من فاکتور ضد اجتماعی بودنم در حد صفره و این باعث میشه که نتونم دعوا کنم با کسی و هیچ وقت به کسی بدبین نمی‌شم و از کسی بدم نمیاد و دشمنی نمی‌کنم! من گفتم مگه بده؟ گفتن نه! اما مشکلم اینجاست که من یه V کانورژن دارم!!! حالا این V کانورژن یعنی اینکه من نسبت به محیطم خیلی حساس و زودرنجم ..... و این باعث میشه در صورت بی‌توجهی دیگران به من یا هر رفتارشون من همه چیزو توی خودم بریزم و بجای واکنش احساسی یا روانی، از طریق جسمم بروز می‌دم و شکایات جسمانی می‌کنم، سردرد، دل درد، حساسیت‌های شدید، عود کردن حساسیت‌های پوستی، پا درد، کمر درد و غیره! بعد ناراحت که شدم، افسرده می‌شوم و افسرده که شدم فانکشنم میاد پائین و افراد درو برم یا همسرم رو پس می‌زنم و وقتی پس زدم از لحاط عاطفی می‌برم ازشون و دیگه نمی‌تونم کاری براشون انجام بدم و یا حتی بقول ایشون به همسرم "سرویس" بدم!! بگذریم که سرویس دادن از قول ایشون شامل چه چیزهایی میشه و از نظر ایشون زن باید عین یه کنیز از نوع مدرن و اجتماعی و با فرهنگ و مودب و تمیز و شیک و تحصیلکرده در اختیار همسرش باشه و به هر ساز خشک و زشت و زیبای مرد برقصه و صداش هم درنیاد تا وقتی بره پیشه "دوست صمیمی" که داره و هر چیزی که هست و نیست رو برای اون تعریف کنه و باهاش درد دل کنه و از نظر روحی و روانی تخلیه بشه درست مثل کاری این روانشناس ما انجام میدن!!

و از همه مهمتر اینکه من هنوز به حد بیماری نرسیدم از نظر ایشون!!! و خوب با همه این اوصاف نمیشه درمانم هم کرد!!!! و اگر هم جلسات روان درمانی طولانی ۵ ساله هم بزاره برام فقط ۲۰٪ احتمال داره از لحاظ شخصیتی تغییر پیدا کنم!!! و تنها نویدی که ایشون می‌تونن بهم بدن اینه که هر وقت با هر کسی مشکلی پیدا کردم بیام به ایشون "گزارش بدم" تا ایشون بگن که باهاش چجوری برخورد کنم و حرف بزنم و رفتار کنم که خوب باشه!! و در این راستا گفتم که خوب حالا من با کامران الان که این مشکل رو دارم چیکار کنم؟ که خوب گیر کردن و حرفای پرت و پلا گفتن و آخرشم نگفتن من با کامران و الان چیکار کنم!!! و فقط در مورد کامران به این نتیجه رسیدن که باید یه قرص دیگه هم شروع کنه برای وسواسی که داره!!!!

خوب من مسلما با این روانشناس حالم خوب که الان هست هیچی، توپ توپ میشم!!! نظر شما چیه؟

 

 

 

 

 

پ.ن: دیروز کل جلسه مشاوره رو بدون اینکه بدونن ضبط کردم و شب بعدش که دیدم کامران قصد خوابیدن نداره، شروع کردم گوش دادن و مرور کردن!! بعد ۱ ساعتی که گذشت دیدم دیگه نمی‌تونم بخوابم و مغزم پر شده از حرفایی که ایشون زدن و کلم داره منفجر میشه ..... واقعا نمی‌تونم بهش اعتماد کنم ..... دیگه حاضر نیستم ببینمشون ..... هیچوقت!! مگر بخاطر کامران با من کاری داشته باشن و بخوان منو ببینن که اونوقت مجبورم که برم!! مگر اینکه فتوا بدن دوباره که ما به درد هم نمی‌خوریم و نباید با هم عقد کنیم که دیگه اینجا قضیه فرق میکنه و دیگه کاری به کار من نداره و می‌ره رو خط سوگل و مهشید خانوم و اون بنده خدایی که قرار میشه با کامران ازدواج کنه! خدا بقیه‌اش رو بخیر کنه!!! اگه واقعا مادر شوهر بشه چی میشه!!! بیچاره عروسش!!!

 

 

 

یه سئوال

پروردگار

 

 

یه سئوال توی سرم می‌چرخه ..... چند روزه که هی این سئوال رو از خودم می‌پرسم و هنوز نتونستم جوابی بهش بدم .... لطفا شما بگین جواب چیه و کمکم کنین!

آقا تازه از راه رسیدن و شاد و شنگول وارد منزل می‌شن و خانوم بهشوم خوش‌آمدی گفته و میان که کیف رو ازشون بگیرن که بوی ادکلن زنانه رو حس می‌کنن! [خوب اداره‌اس دیگه، خانوم‌ها هستن، حتما ماله همکارا بوده! بی‌خیال بنده خدا خستس خیلی] یه نگاه دیگه به آقا می‌اندازه و تعجب می‌کنن! آقا از سر مهربانی و دل‌انگیزی صورتشون میارن جلو که گونه همسر مهربانشونو ببوسن که خانوم باقی‌مانده آثار رژی پاک شده رو روی گردن آقا می‌بینن .....

حالا سئوال: الان خانوم باید چه عکس‌العملی نشون بدن!؟

خانوم قصه‌ ما شوکه شدن. هنوز نمی‌دونن باید چیکار کنن ..... گیج و منگ موندن و نمی‌تونن رفتار درستی رو اتخاذ کننبیایید یه کمی حیطه این سئوال گسترده‌تر کنیم، حیطه رو به هر رفتار شبهه ‌آمیزی از قبیل فیلم و عکس و خندیدن با این و اونو و نمی‌دونم هر چیزی که شرع خط قرمز کشیده براش تعمیم بدیم! شما کمک کنین، شاید این سئوال خیلی از ما خانوما باشه که در برابر این رفتارها چه نوع احساسی درسته و دقیقا باید چیکار کنیم؟ گرچه احساس می‌کنم حساسیت آقایون خیلی کم شده و به طبع اون حساسیت خانوما هم واقعا پایین اومده! دیگه اینقدر عادی شده این چیزا که خانوادگی میشنن نگاه می‌کنن

خوب حالا نوبت شماست! بسم‌الله!

 

 

 

خدایا با من حرف بزن:*

پروردگار

 

 

 

هر روز
شیطان لعنتی
خط های ذهن مرا
اشغال می کند
هی با شماره های غلط ، زنگ می زند،‏ آن وقت
من اشتباه می کنم و او
با اشتباه های دلم
حال می کند.
دیروز یک فرشته به من می گفت :
تو گوشی دل خود را
بد گذاشتی
آن وقت ها که خدا به تو می زد زنگ
آخر چرا جواب ندادی
چرا بر نداشتی ؟!
یادش به خیر آن روزها
مکالمه با خورشید
دفترچه های ذهن کوچک من را
سرشار خاطره می کرد
امروز پاره است
آن سیم ها
که دلم را
تا آسمان مخابره می کرد .

با من تماس بگیر ، خدایا
حتی هزار بار
وقتی که نیستم لطفا پیام خودت را
روی پیام گیر دلم بگذار