در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

طعمی تلخ .... به تلخیه .....!!

پروردگار

 

 

 

دلم تضمین می‌خواست

دلم می‌خواست کامران می‌فهمید داره چیکار میکنه و چی رو داره به مخاطره می‌کشونه

دلم می‌خواست می‌شد بی‌دردسر زندگی کرد

مگه چیز زیادی خواستیم که اینجوریه؟

دلم می‌خواست که می‌شد این وضع رو تغییر داد

دلم می‌خواست که خدا بیاد دوباره وسط .... دوباره همه چیز خدا بشه

دلم می‌خواست کامران، من، ما درست بودیم

دلم می‌خواست مامان اینا باز هم فرصتی دیگه ب کامران می‌دادن .... گرچه این‌ همه فرصت! یه فرصت دیگه هم باز می‌شه مثل همین یکی و دفعه‌های قبلی .... کامران خودش نمی‌خواد از فرصت‌ها استفاده کنه

دیگه اصرار نمی‌کنم بریم پیش مشاور ..... دیگه حرفی از مشاور نمی‌زنم ..... دیگه به مشاور هم فکر نمی‌کنم ..... آخرین بار هم گفتم ..... اگه کامران دلش شور می‌زد واقعا که تا دی ماه چیزی ازمون نمی‌مونه و اوضاع اون موقع فاجعه‌اس می‌خواست و دنباله مشاور بود هنوز!

دی‌ماه دیه خیلی چیزها قابل درست شدن نیست .... ترمی که کامران از دست میده، نمره‌های کامران، فرصتی که از دست رفته ..... اینا هیچ کدوم دیگه قابل برگشت نیستند! فردا اول آذره ... کمتر از یه ماه دیگه امتحانا شروع می‌شه ..... و کامران و من و زندگی و .....

مامان خیلی راحت این حرف رو زدن به من و ادامه‌اش هم گفتن که خواستگار خوب زیاده! اما دورنشون داشت آتش می‌گفت ..... مامان می‌دونن بعد از اینکه بهم بخوره چه حرفا و حدیث‌هایی راه می‌افته و چه چیزها که به مامان نمی‌گن و پشت من چه حرفا که نمی‌زنن اما نه برای من مهمه نه برای مامان! درد من نه خواستگاره نه اینکه یکی دیگه بیاد نه هیچ چیزه دیگه‌ای از این دست ..... من عاشق کامران نیستم، اما اگه این ماجرا بهم بخوره من دیگه دنبال ازدواج نمی‌رم ..... بدلایل فراوان! کامران رو نمی‌دونم چیکار می‌کنه ..... خوب! بلاخره بقول بعضیا مردا نمی‌تونن بدون زن زندگی کنن، یا باید مامانشون باشه یا زنشون .....

نمی‌دونم چجوری دارم درس می‌خونم برای کنکور .....  نمی‌دونم چجوری دارم ذهنم رو جمع می‌کنم که ۲ ساعت دیگه امتحان بدم .... اما خدا بدادم برسه ..... اینا همش هچلیه که بابا منو انداختن توش ..... خدایا کمکم کن!

 

خدایا کمکمون کن! هر چی خیره ....

 

 

خواسته‌اند که ....

پروردگار

 

 

 

 

 

خواسته‌اند که برخیزم! نه تکان بخورم! تلاشم برای جستجوی جواب بی‌نتیجه است، درست مثل همیشه! جوابی برای من نیست وقتی سئوال خود هنوز به روشنی درک نشده!

 

دفتری که توش پرت و پلا می نوشتم رو دادم کامران ...... متاسفم برای خودم! بعدش توجیح کردم که اینجوری بهتره!

 

از زن بودن فقط اینو دیدن!! مریمستان "زن" است!! چقدر بدبخت شده ایم که محک زن بودنمان پسری شده که خود از درک هجای هستی اش عاجز مانده! چقدر بدبخت شده ایم که مردان می‌خواهند بگویند که ما به اندازه ای کافی "زن" هستیم یا نه، بایستی دز "زن" بودنمان را زیاد کنیم! چه کنیم که از ماست که بر ماست!

 

فکر کردن رو تعطیل کردم ..... دستور رسیده که تکون بخورم! چشم! اما نمیدونم یعنی چی! وقتی داشت بارون می اومد و به اینکه تنها زیر مانتو یه تاپ تنم بود و چادر رو روسری هم خیس آب بود طوریکه کیفم هم خیس شده بود نگاه می کردم عصبی شده بودم!

 

بعد از کلاس که نماز خوندم رفتم ارژانس بیمارستان سجاد و آمپولم رو زدن .... کلی به خانمه گفتم مهربانانه بزنید ..... کلی خندید ..... کلی خوشش اومد! از بیمارستان که اومدم بیرون حالم بهتر بود کمی! هر قطره بارون که می خورد تو سرم شکر خدا می کردم بخاطر هر چیزی که خدا بهم داده و توی تاکسی که نشستم یاده یه روایتی افتادم که می گفت در چند موقع دعا مستجاب می شه: هنگام چکیدن خون شهید روی خاک، هنگامیکه خطبه عقد رو می خونن و به هنگام باریدن باران! شروع کردم به دعا کردن و حرف زدن با خدا ...... روم نمیشه خیلی ازش چیزی بخوام ..... بد کردم و روم زیاده!! دیروز از دست خودم خیلی عصبانی بودم ..... بعد از نهار رفتم غسل توبه کردم شاید بهم نگاه کرد ..... چند روزه که صبح بلند نمی شم نماز صبح بخونم!! بهانه قبلم این بود که کامران زنگ نمی زنه و بهانه امروزم که زنگ زد این بود که زنگ زده! انگار یکی توی دلم میگه کامران هم نماز صبحش رو نخونده یا گویی نخونده!!! نمیدونم ...... ول کردم! نمی‌پرسم و کنجکاوی نمی کنم ..... ول کردم به امان خدا! احتیاج به کمی آرامش دارم! فشار روم خیلی زیاده .... سعی می کنم آروم باشم ....

 

دستور رسیده که بایستی تکان خورد! چشم .... امروز بعد از کلاس نماز قضای صبحم رو خوندم ..... نمازها به دلم نمی چسبه! دیشب چندبار حواسم پرت شد سر نماز!

 

با خودم فکر می کنم خوشبختی چیه!؟ واقعا هر چقدر آگاهتر باشی رنج زیستن هم بیشتره؟ طعم خوشبختی چیه؟ با عشق فقط خوشبخت میشن؟ نمیشه بدون عشق هم خوشبخت بود و فهمید یعنی چی؟

 

برام سئواله وقتی زهرا میگه خوشبختیم یعنی چی؟ در جستجوی آینده نیستم دیگه! برام مهم نیست چی میشم، یه معلم، یه خانه دار، یه استاد دانشگاه، یه مشاور یا شایدم یه مدیر یا مدیر عامل! برام مهم نیست! وقتی اصل ماجرا نیست تلاش برا یچی بکنم!؟ تیکه اصلی پازل زندگی ما خالیه! گم شده! نیست!

 

امروز سر کلاس داشتیم اقتصاد خرد و کلان رو بحث می کردیم تا اینکه رسیدیم به اوراق قرضه و مشارکت ملی و بانک ها و چرخه پولی- مالی ایران و ..... تااینکه استاد گفت در حقیقت کی میاد از طریق بانک ها مشارکت کنه و پولش رو توی بانک به صورت سپرده نگه داره اونم به صورت طولانی مدت برای سودش؟ مگر اینکه یه پیرمرد یا پیرزنی باشه که دیگه هیچ کاری ازش برنمیاد و پولش از چند میلیونی هم تجاوز نمیکنه! خنده ام گرفته بود که ای بابا! عجب روزگاریه!! بحال خودم و دنیا و زندگی و آدمای دور و برم و اقتصاد و مبانی پولی- مالی خندیدم!

 

دستور رسیده که باید تکون بخورم! فردا امتحان دارم و نسشتم یه مقداری درس خوندم تا مامان بیان و جزوه ام رو ازشون بگیرم ..... باید تکون بخورم! اما مسئله اینه که چه تکون بخورم چه نخورم مگه چیزی فرق میکنه؟ مسئله منم، مسئله ماییم!! اینکه حتی این من اگه درسشم بخونه و علمش داشته باشه، نمی تونه یه مدیر درست و حسابی بشه با این وضعیت! مسئله ماییم، مایی که کامران زیاد یا جدیش نگرفته یا گرفتاری هاش اینقد ربزرگه که نمی تونه این یکی رو جدی بگیره به اندازه ای که جدی هست! مسئله اینه که کامران درک نمی کنه اگه خودشو جمع و جور نکنه مامان بهش دختر نمیده!

 

یکمی اومدم وبگردی و یه پستی آپ کنم تا ساعت 9 بشه برم برای خودم غذا درست کنم و الان بشینم بجای شام، نهار بخورم ..... اوصولا زندگی من مدلش عوض شده! عصرها که میام خونه نهار می خورم یا اصلا نهار نمی خورم! بجای شام هم که میوه میخورم، و صبحانه هم که اصلا ندارم و اگه هم حال کنم یا یه چایی می خورم یا یه شکلات داغ! دو هفته اس تصمیم گرفتم گشنه از سر میز بلند شم و تا اونجایی که میشه کم بخورم تا شاید کمی از این 4-5 کیلویی که باید کم شه کم کنم! قاقانونوچه هم دیگه نمیخورم تا ببینم انشاءالله به کجا می رسم ..... حوصله برنامه ریزی برای یه رژیم غذایی رو ندارم .....

 

احتیاج به برنامه ریزی دارم ..... باید برنامه برای درس خوندن و کار و زندگی داشته باشم! اما ندارم ..... خودم هم هیچ وقت از برنامه ریزی برای درس خودندن خوشم نمی اومده و هیچ وقت این کار رو نکردم! یه دفعه کامران یه برنامه ای برام نوشت که خوب اجرا کردم و خوب بود! شاید خواهش کردم اگه وقت داشت یه برنامه دیگه برام بریزه، شاید هم به درد خودش خورد هم من! انشاءالله!

 

 

 

 

چند اپیزود از زندگی

پروردگار

 

 

 

سکانس اول:

بهم ریختگی شدید!! ریاضی دست از سرم برنمی‌داره و از پس رسیدن به استاد برنمی‌آم! همیشه از استاد عقبم!! توی این گیر و دار و شلوغی کارها و درس‌ها، چیزی به اسم کار خانه هم افتاده گردن من!! البته هیچکسی قبول نداره که من توی خانه هم کار می‌کنم و در آینده هم می‌گن که کارهای خانه رو کامران انجام میده و بی‌چاره و طفلک کامران که گیر تو افتاده!!

سکانس دوم:

من عصبانی، بابا در آرامش

هر چقدر سعی کنم سریعتر کار کنم، سریعتر مورد بعدی پیدا میشه! انگار سرعت بابا هم افزایش پیدا کرده!! هنوز تمرین‌های جی مت رو حل نکردم و مونده!!! خیلی خسته‌ام! هنوز خستگی هفته گذشته از تنم در نرفته!

سکانس سوم:

من یه گوله آتش، بابا عصبانی

داریم می‌زنیم به تیپ هم! ۲ تا لشگر همو دارن له می‌کنن!! یه لحظه یادم اومد این لشگر باباست نه یه دشمن غریبه!! من عقب نشینی می‌کنم اما استراتژی سکوت رو پیش می‌گیرم!! له شدم! زخمی شدم ..... خونریزی دارم می‌کنم ..... درد می‌کنم ..... عصبانیم از دست خودم که امر خدا رو که از محرمات بود زیر پا گذاشتم!! از طرف دیگه هم دلم شکسته ..... غرورم جریحه دار شده .... الان شبیه آدم‌های منتقم دیوانه‌ای هستم که خودشونو زنجیر کردن به کسی صدمه نزنن!! دارم از درون داد می‌زنم!!

سکانس چهارم:

خانه ساکت

همه دلگیر .... همه خسته ..... من ساکت! باید یه کار پیدا کنم!‌خیلی فوری! داره آخر ماه میشه!با یکی از دوستام هم صحبت کردم .... قرار شد هر وقت خواستم برم خوابگاه پیشش ..... چه برای درس خواندن چه ماندن!

سکانس پنجم:

کامران داره می‌ره رو اعصابم! هی سئوال سئوال سئوال! خدا خیرش بده که بیشتر گیر نداد و گرنه داد می‌کشیدم دیگه!

سکانس ششم:

یه نیمچه کار پیدا کردم ..... تعلیم یه بچه انگلیسی توی خانه ..... از ساعت ۸ صبح تا ۵ بعدازظهر! حالم از بچه‌داری بهم می‌خوره ..... هنوز جواب ندادم ..... با رزومه‌ام حال کردن ..... یه مدیر که حالا به بدبختی افتاده دنبال کار می‌گرده حتی با ۱۵۰ هزار تومان هم راضیه!!! اوضاعم به کجا کشیده!! خدا بزرگه .... اگه کار بهتری یدا نکردم آخر هفته می‌رم برای قرارداد بستن .....

سکانس هفتم:

کامران مخم زد که تا کنکور دور و بر کار نگردم ..... اصرار داشت ازش بگیرم ..... نمی‌خوام از کسی چیزی بگیرم!!! فعلا که دارم ..... تا کنکور احتمالا هنوز برام چیزی می‌مونه ..... کمی صرفه‌جویی می‌کنم ببینم چی میشه .....فعلا دیگه دنبال کار نمی‌گردم، اما بی‌خیالش هم نشدم!

سکانس هشتم:

دارم دلم رو خوش می‌کنم به کامران! می‌دونم دارم سرم رو می‌کوبم به دیوار ..... اما خوب! فعلا باید یجوری خودم رو دلداری بدم! قسمت روزگار هم فعلا اینه ..... شکر! راضیم به رضای خدا! البته این به معنای تعطیل کردم تلاش نیست! دویدن از ما و به مقصد رسیدن و نیروی دویدن دادن از خدا! انشاءالله که نتیجه هر چی خیر همون باشه

سکانس نهم:

تو خودم شکستم! امید‌هام معلوم نیست به چی بنده ...... اصلا امید در این مورد معنی داره!؟ نمی‌دونم قرار چی بشه! نمی‌دونم خدا قراره چجوری منو پرورش بده! نمی‌دنم چی می‌خواد بشه! حداقل اگه می‌دونستم چی قراره باشه دیگه از یکسری چیزها دل می‌کندم و خودو با خواستن‌ها و آرزوها و امید‌ها کنار می‌اومدم و قبول می‌کردم همینه که هست! قسمت اینه و باید تلاش کرد در همین شرایطی که هست ..... اما الان از این وضع خسته شدم! یه نمودار سینوسی که هی صفر میشه و منفیه یک و صفر و دوباره یک و دوباره صفر و دوباره منفیه یک و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره ودوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و  دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره ...................

سکانس دهم:

یه خواستگار ..... تو کلاس کنکور ...... اینجا هم دست از سرم برنمی‌دارن!!‌چرا نمی‌زارن من با بدبختی خودم تنها باشم!؟ فقط نمک به زخم آدم می‌پاشن هی!!!

سکانس یازدهم:

من عصبانی!! خیلی عصبانی!!

به کامران می‌گم بمون خونه استراحت کن، نمی‌مونه! خدا رو شکر هر کاری که دلش بخواد انجام میده و البته اصلا نتیجه براش مهم نیست!!

خیابون شلوغ!! بیشتر عصبانی!!

خیلی خسته‌ام!! دلم می‌خواست توی این وضعیت برم خونه و بیفتم رو تخت و بخوابم! و حالا توی اتوبوس توی ترافیک دارم هر لحظه عصبانی‌تر میشم! لعنت به این وضعیت! به نماز جماعت امامزاده نمی‌رسیم ..... لعنت به چشما‌ی بصیرت کور آدما!!

سکانس دوازدهم:

امامزاده صالح! بوی آرامش

فضا پر از آرامش و معنویته! اینجا میشه نشست و راحت شد! نماز تموم شده و من که دیگه کفری شدم الان فرصتی دارم که کمی آروم شم! کامران نیشش رو زد! اا فایده نداره! کفری‌تر از این حرفام که نیش و نوش بهم اثری داشته باشه! فقط جلوی  دهنم رو گرفتم که هیچی نگم که بعدا پشیمون شم!

سکانس سیزدهم:

کنار ضریح! آرامش! خدا و درد دل

کمی آروم شدم! گریه بر هم زخم بی‌درمان دواست! نه هر درد بی‌درمان! درد بی‌درمان رو باید پیش خدا برد ..... برای زخم میشه گریه کرد که با شوری اشک شسته شه و نمکش درمان زخم باشه! درددل با خدا همیشه حال آدم رو جا میاره! همیشه روح غبار گرفته رو دستمال میکنه ..... اما حرفای این آقاهه که داشت رو منبر صحبت می‌کرد عصبانیم کرد ..... "جوونا اینقدر دنبال تشریفات و تجملات می‌رن توی ازدواج که از همه چی می‌مونن!‌ازدواج رو ساده بگیرید!‌ دختر و خانواده‌اش بقدری سخت می‌گیرن، مهریه فلان قدر و خونه و ماشین فلان قدر و جشن آنچنانی می‌خوان که پسر بدبخت و فراری میشه از ازدواج" اگه داد می‌کشیدم سرش بی‌راه نبود!!! آخه چرند گفتن هم حدی داره ..... درد من اینه که سخت نگرفتیم و وضع ما اینه، اگه سخت می‌گرفتیم که دیگه نون هم نداشتیم بخوریم!! بابا یه نگاه به دور و برت بنداز ببین کجا داری صحبت می‌کنی!! یه مشت آدم خنگ و نفهم که پای منبرت نشستن داری اینجور حرفا رو می‌زنی .... مثلا منبر امامزاده صالحه، به حرمتی داره و باید حرف‌های درست و علمی و اصولی مطرح شه! نه درد یه قشری که معلوم نیست چند درصد جامعه‌ان! بقیه جامعه (مثلا ما از قشر خوب و تحصیلکرده و خانواده‌های مرفه محسوب میشیم جونه خودمون) که درصد زیادی رو هم تشکیل می‌دن حتی درصورت ساده گرفتن هم مشکل دارن ..... آخه من نمی‌فهمم اینا رو از کجا میارن و پیدا می‌کنن!؟!این وقتا که میشه خدا رو شکر می‌کنم که پای منبر و حرف کسی نشستم و نمی‌شینم مگر اینکه بدونم کیه و چیه و جاهایی مثل دانشگاه یا حوزه باشه!!

سکانس چهاردهم:

من با یه من عسل= قابل خوردن

خوب حالا من آرومم و از نظر کامران عسل مالی شدم و حالا قابل هضمم!! حالا میشه تحملم کرد احتمالا!! من حالا می‌تونم تحمل کنم! گشنمه ..... اما دوست ندارم بگم گشنمه! عادت نکردم هیچ وقت ضعفم رو بروی خودم بیارم! ترجیح میدم از گشنگی بمیرم و نگم که گشنمه!

سکانس پانزدهم:

توی اتوبوس نشستم! خانم جوانی خسته روی صندلی کنارم ولو شده! تابلوه که کوه بوده و اهل کوهنوردی و ورزشه ...... کمی برمی‌گرده و منو نگاه می‌کنه ...... نزدیک شهرک که شدیم بهم گفت: شما ازدواج کردین؟ آتیش گرفتم!! آخه بدبختی تا چه حد!! آروم خندیدم و گفتم بله! حال نکردم بگم نه تازه نامزد کردم ...... حوصله‌ام از این وضع سر رفته!‌دیگه خسته شدم!! کامران حالش خیلی بده ...... چرا درست و حسابی استراحت نمی‌کنه که خوب بشه!؟ اینقدر وضعش خراب بود که بابا رسوندش خونه ..... شاید اگه تنها می‌رفت وسط راه حالش بهم می‌خورد!

سکانس شانزدهم:

شروع کردم به گول مالی ..... اینجوری همه چیز قابل تحملتره ...... سر کسی که گول نمی‌مالم! سر خودم گول می‌مالم ..... خوب همه چیز خوبه اینجوری مگر وقتایی که یادم میاد دارم گول می‌مالم! همه چیز گل و بلبله!

سکانس هفدهم:

گور بابای دنیا! هیچ کسی دست از سرم برنمی‌دارن! یه عروسی هم که می رم ولم نمی‌کنن!! به مامانم می‌گه دخترتون دانشجوه؟ مامان می‌گن: نه داره برای فوق درس می‌خونه! میگه: ماشاءالله چقدر زود درستون رو تموم کردین! می‌گم: نه اتفاقا پشت کنکوری هم بودم!! میگه: خوب خیلی خوب موندین! مگه چند سالتونه؟ مامان می‌گن: ۲۵ سالشه! می‌گه: منم پسرم ۵۹ اییه! فوق نرم‌افزاره و هسته پژوهشی چی چی کار می‌کنه! تازه توی سردار جنگل خونه خریده! آخه نمی‌دونم فلسفه حلقه چیه وقتی دستم می‌کنم و هنوز خواستگاری می‌کنن!؟!؟ یکی نیست بگه کووووووووووووووور!! چشماتو باز کن ببین انگشتر به این گندگی دستشه!!!

بخدا دیگه اعصاب برام نمونده ..... همشونم تو دلشون میگن عجب چیز دندون گیری گیرش اومده که محل پسر ما نمی‌زاره!! خودشونو و پسراشون همه با هم برن به جهنم!!!

سکانش هجدهم:

خسته‌ام خیلی ..... ولی باید بلند شم که بتونم با اتوبوس برم کلاس! جمعه که تاکسی پیدا نمیشه! ساعت ۷ رسیدم سر ایستگاه اتوبوس انقلاب! تا ۷.۵ هنوز اتوبوس نیومده بود! آخرش گفتم ول کن! یا می‌رسم یا نه! کمتر دیدن استاد مسخره تافل ثواب داره!

سکانس نوزدهم:

من این مثلا استاد تازه به دوران رسیده بی‌سواد بی‌شعور و بی‌فرهنگی که دین ستیزه و همش بلده آدمای مذهبی رو مسخره کنه می‌کشم!!! زورش اومده دیده یه دختر چادری پیدا شده که جوابشو فرانسه میده و تیکه آلمانی هم می‌تونه بهش بندازه و غلط‌هاشو می‌گیره!! منو ضایع می‌خوادبکنه سر کلاس!؟ به من میگه u got from the wrong side of the bed !! اصلا به تو چه! تو نمی‌فهمی فرق عربی و انگلیسی رو که داری باهاش میشمری من چی بگم به تو!؟ تو که نمی‌فهمی تطابق زمانی بین خیلی از زبان‌ها وجود نداره بهت چی میشه گفت آخه!؟!؟

سکانس بیستم:

سر کلاس ریاضی دیگه کله‌ام داشت می‌افتاد از خستگی و خواب‌آلودگی ..... دست خطم شده خرچنگ قورباغه! رفتم چند دقیقه بخوابم و نماز بخونم که دیدم شد ۴۵ دقیقه خواب!! هول هولکی دویدم سر کلاس و ساعت که ۴ شد مجبور شدم نیم ساعت بخاطر برنامه‌ریزی مامان خانوم و عدم هماهنگ کردن و اجازه گرفتن کامران دم کلاس توی خیابون بایستم تا ددی جون تشریف بیارن و بنده هم نتونم برای هفته چهارم آمپولم رو بزنم و البته دیگه اوضاع جوری شده که مرتب باید به خودم عسل بمالم که قابل تحمل بشم!! نه ناز دارم نه ناز می‌کشم! گولم دیگه نمی‌مالم سرمو! به مامان هم گفتم قبول نمی‌شم باید از الان برای ساله دیگه درس بخونم! این‌همه عمر رو هدر دادم یکساله دیگه هم روش! خونه و زندگی خاصی هم که ندارم که بخوام شور اونو بزنم که وای به این برنامه‌ام نمی‌رسم به اون برنامه‌ام نمی‌رسم! همین کار ساده خونه رو دارم که بکنم و دنبال یه کار ساده و راحت بعد کنکور، میشه تنها برنامه‌ زندگیم تا وقتی که این زندگی رو مرتب کنیم و حوصله کنیم یه برنامه براش بریزیم!! اصلا مگه این زندگی چی هست!؟ ولش کن بابا!! هر چی میخواد بشه بشه!! به جهنم!! چیه آدم اینهمه حرص و جوش بخوره که معلوم هم نیست آخرش چی میشه! ول کن بابا.....

این پایان یه هفته بسیار دلچسب بود!! پایانی دلچسب‌تر از خوده هفته!!

 

 

 

دختر ... روز ملی دختران! و واقعیتی نه چندان پنهان!!

پروردگار

 

سلام!‌وقت بخیر

میلاد حضرت فاطمه معصومه و روز ملی دختران مبارک! این روز باید شاد بود ..... اما ترجیح میدوم بجای شادی الکی و دل خنک بی‌فایده کمی غمگین باشیم و فکری بحال وضع و حال و روزمون بکنیم، شاید که سبب شد در آینده دیگه شاهد روح‌های دردمند دختران نباشیم

راستش من چیزی در مورد جرم مشهود نمی‌دونم و تا بحال هم این کلمه رو در ارتباط با امر به معروف و نهی از منکر نشنیده بودم ..... فقه هم که خوندیم چیزی از این کلمه نگفته بود!!

http://www.isna.ir/Main/NewsView.aspx?ID=News-1015470&Lang=P با دیدن این لینک چندین و چند سئوال توی ذهنم مرور شد ..... خاطرات تلخی از گذشته، دردهای و زخم‌ّ‌هایی که معمولا روش ناخن کشیده میشه و شخصیتی که از زن و یا دختر توی جامعه‌ای متاسفانه تحت اسم متعالی نامگذاری شده و هیچ چیزیش به اسلام نرفته!!

چه فرقی می‌کنه!؟ ایران، عربستان، کویت، امارت!!! واقعا چه فرقی می‌کنه!؟

تنها تفاوتش توی نوع بروز رفتاره!! توهین و تخریب شخصیتی و آزار روحی و روانیش هیچ فرقی نمی‌کنه!‌ از دید من، چه توی تاکسی ناخواسته لمس شی، چه توی خیابون متلک‌های نابهنجار بشنوی، چه مستقیما خرید و فروش بشی و یا اینکه وادارت کنن خودت تنت رو بفروشی، هیچ فرقی با هم نمی‌کنن ..... همه اینا نشان دهنده ذات دردمند مردها و خواهش‌ها و ناهنجاری‌های روحی و روانی ‌اونا و فقر شخصیتی و دینی و فرهنگی جامعه‌اس!!

دردم از اینه که هیچ دختری صداش در نمیاد وقتی این اتفاق‌ها می‌افته!! دردم از اینه که هیچ عکس‌العملی نشون داده نمیشه و اگر هم نشون داده بشه همه میگن یه کاری کرده که اینطور شده!! حتما خودش یه مشکلی داشته!! دردم از اینه که فیلم‌هایی که آبروی مردم رو به بازی می‌گیرند و پر از صحنه‌ّای تهوع‌آور و شنیع هست بطور جنون‌آمیزی دست به دست، گوشی به گوشی می‌چرخه تا این عطش و استسقای درمان نشدنی این قوم دین و شخصیت و روح به یغما رفته رو کمی فرو نشاند!!

دردم از اینه که پدران و برادران و همسران ما هم از مشتریان این بازار بی‌حیایی‌اند! دردم از اینه که هیچ کسی خودش رو حتی برای یک لحظه جای اون آدمی که داره چوب حراج به آبروش می زنه، نمیزاره!! دردم از اینه که هیچ ماده قانونی وجود نداره براش! دردم از اینه که یکی از بزرگترین اعمال زشت و قبیح دین ما ریختن آبروی فردیه! دردم از اینه که توی اسلام طوری رفتار شده و برنامه ریزی شده که افراد حتی نباید بگن مرتکب چه گناهی شدن! و وجه تمایز اسلام و مسحیت هم در همینه ..... اسلام روح عزت نفس و کرامت رو پرورش میده و مسحیت از طریق اعتراف گرفتن و رنج و ریاضت می‌خواد به رهایی برسونه انسان رو! دردم از اینه که این دین رو چیکار دارن می‌کنن!!‌دردم از اینه که داد می‌کشیم مسلمونیم!! دردم از اینه که وقتی این چیزها رو می‌بینن چجوری روشون میشه شب بیان خونه و تعریف هم بکنن برای زن و بچه‌اشون!!؟؟!؟ دردم از اینه که توصیه می‌کنن که این دختر حتما کار بدی کرده که اینجوری شده، شماها اینجوری برین و اینجوری بیان که گربه شاخت نزنه!!

دردم از اینه که تا حالا چندبار ما دخترا، در برابر تعرضات مختلفی، از انواع مختلف، چه شخصیتی، چه جسمی و چه جنسی، که بهمون شده ایستادیم و مقابله و برخورد کردیم و کار رو به مراجع قانونی کشوندیم!؟ اگه چندبار این عمل صورت می‌گرفت، هیچ وقت دیگه هیچ خانومی برای اینکه صندلی جلوی تاکسی بشینه حرص نمی‌زد و یا اینکه هیچ خانومی استرس و اضطراب نداشت از اینکه ناخواسته لمس بشه و یا بازوش به این یا اون بخوره یا این آقا خودشو جمع نمیکنه وقتی میشینه یا اون انگار نه انگار که سه نفر نشستن تو تاکسی و گویی خودش تنهاست!!

هیچ وقت ما نخواستیم حقیقتا پیشرفت کنیم و متاسفانه اینقدر از تفکر به دوریم که با ۴ تا قلم آرایش و مانتوی تنگ و کوتاه پوشیدن و انداختن روسری از سر تو ماشین و یا خیابون و بی‌حیا و بی‌حجاب بودن توی خودمون و حرفای باز زدن، خیال کردیم به جایی رسیدیم و جایی رو گرفتیم و پیشرفت کردیم و الانه که زنها و دخترای ممل غربی هم جلو بزنیم!! درد اینه ..... چشمامونو باز کنیم و ببینیم کجای این کره خاکی ما زن‌ها و دخترها شخصیتی مستقل و سالم و روانی بی‌دغدغه و بی‌استرس داریم؟؟ ببینیم باید چیکار کنیم که از گیر این داغ ننگ نداشته رها شیم؟ باید چگونه به کمال برسیم، با آرایش و تظاهر به مظاهر دنیای مدرنیته و یا تفکر و تحصیل علم جهت ارتقای روحی و روانی و اجتماعی؟ چرا ما از لحاظ شخصیتی هنوز بقدری پیشرفت نکردیم که برای حق از دست رفتمون و وقتی تعرضی صورت می‌گیره صدامونو خفته می‌کنیم و خشم و تنفر درونمون رو توی قلبمون نگه‌میداریم که نکنه انگ بدنامی و تهمت بهمون بزنن!! اگه دفاع از شخصیت و حریم من ننگ و بدنامیه، ترجیح میدم همیشه نه فقط تو ایران، توی کل جهان بدنام و ننگین باشم تااینکه اجازه بدم کسی به تمامیت وجودی من، به شخصیت و حریم من توهین کنه و اونو نادیده بگیره!! من از امروز به نام تمام دخترایی این کره خاکی که قربانی این حیا و ترس شدن قسم می‌خورم که از کسانیکه سبب بوجود آوردن چینین تفکری شدن نباشم و برخورد کنم با چنین رفتارهایی ...... انشاءالله خدا این توان رو به من بده و انشاءالله بقدری پیشرفت کنیم که برای وجود داشتن احتیاجی به ابراز وجود و تظاهر به مظاهر تمدن و مدرنیته نداشته باشیم!

آمین!

 

 

خاتون

پروردگار

 

 

یه زمانی خاتون شب‌های شعر بودم!

یه زمانی عطر نوای گیتار بودم!

یه زمانی امید تابلوی نقاشی بودم!

یه زمانی صدای خنده بودم

یه زمانی بانوی حافظ بودم

یه زمانی خیلی چیزا بودم و خودمم احساس‌‌های متفاوت و جالبی داشتم! اما هیچوقت هیچ دلم نمی‌خواست که عطر نوای گیتار، خاتون شب‌های شعر و یا امید تابلو باشم!

الان دلم می‌خواد که نگین کامران باشم .... دلم می‌خواد ....

اما نیستم! اما نیستیم!

 

 

دلم می‌خواد ....

پروردگار

 

 

دلم یه بغل پر از احساس می‌خواد

دلم یه آغوش دلپذیر می‌خواد، آغوشی که تقلبی نباشه و مصنوعی نخواد سرم رو گول بماله!

دلم قلب می‌خواد .... یه قلبی که صداش رو بشنوم و احساسش کنم! دیگه حتی قلب خودمم احساس نمی‌کنم!

دلم محبت واقعی می‌خواد .... محبتی که ما بکنیم

دلم ناز کردن می‌خواد .....

دلم نازکش می‌خواد .....

اینکه حتی برای چند دقیقه، کمی نازم خریدار داشته باشه ......

دلم موجود بدی شده ..... هر چی بیشتر زوج‌ها رو می‌بینم دلم بیشتر عشق می‌خواد! دلم بد شده و هوس عشق کرده!

دلم هیچوقت آدم نمیشه ..... حتی با حوزه رفتن و تلاش برای آدم بودن!!!

دلم یه کامران همسر می‌خواد ....

دلم عشق کامران می‌خواد ....

دلم می‌خواد قلبم براش تاپ تاپ کنه .....

دلم می‌خواد .....

دلم ....

می‌خواد ....