در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

طعمی تلخ .... به تلخیه .....!!

پروردگار

 

 

 

دلم تضمین می‌خواست

دلم می‌خواست کامران می‌فهمید داره چیکار میکنه و چی رو داره به مخاطره می‌کشونه

دلم می‌خواست می‌شد بی‌دردسر زندگی کرد

مگه چیز زیادی خواستیم که اینجوریه؟

دلم می‌خواست که می‌شد این وضع رو تغییر داد

دلم می‌خواست که خدا بیاد دوباره وسط .... دوباره همه چیز خدا بشه

دلم می‌خواست کامران، من، ما درست بودیم

دلم می‌خواست مامان اینا باز هم فرصتی دیگه ب کامران می‌دادن .... گرچه این‌ همه فرصت! یه فرصت دیگه هم باز می‌شه مثل همین یکی و دفعه‌های قبلی .... کامران خودش نمی‌خواد از فرصت‌ها استفاده کنه

دیگه اصرار نمی‌کنم بریم پیش مشاور ..... دیگه حرفی از مشاور نمی‌زنم ..... دیگه به مشاور هم فکر نمی‌کنم ..... آخرین بار هم گفتم ..... اگه کامران دلش شور می‌زد واقعا که تا دی ماه چیزی ازمون نمی‌مونه و اوضاع اون موقع فاجعه‌اس می‌خواست و دنباله مشاور بود هنوز!

دی‌ماه دیه خیلی چیزها قابل درست شدن نیست .... ترمی که کامران از دست میده، نمره‌های کامران، فرصتی که از دست رفته ..... اینا هیچ کدوم دیگه قابل برگشت نیستند! فردا اول آذره ... کمتر از یه ماه دیگه امتحانا شروع می‌شه ..... و کامران و من و زندگی و .....

مامان خیلی راحت این حرف رو زدن به من و ادامه‌اش هم گفتن که خواستگار خوب زیاده! اما دورنشون داشت آتش می‌گفت ..... مامان می‌دونن بعد از اینکه بهم بخوره چه حرفا و حدیث‌هایی راه می‌افته و چه چیزها که به مامان نمی‌گن و پشت من چه حرفا که نمی‌زنن اما نه برای من مهمه نه برای مامان! درد من نه خواستگاره نه اینکه یکی دیگه بیاد نه هیچ چیزه دیگه‌ای از این دست ..... من عاشق کامران نیستم، اما اگه این ماجرا بهم بخوره من دیگه دنبال ازدواج نمی‌رم ..... بدلایل فراوان! کامران رو نمی‌دونم چیکار می‌کنه ..... خوب! بلاخره بقول بعضیا مردا نمی‌تونن بدون زن زندگی کنن، یا باید مامانشون باشه یا زنشون .....

نمی‌دونم چجوری دارم درس می‌خونم برای کنکور .....  نمی‌دونم چجوری دارم ذهنم رو جمع می‌کنم که ۲ ساعت دیگه امتحان بدم .... اما خدا بدادم برسه ..... اینا همش هچلیه که بابا منو انداختن توش ..... خدایا کمکم کن!

 

خدایا کمکمون کن! هر چی خیره ....

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
دکتر مجتبی کرباسچی چهارشنبه 30 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 11:52 ق.ظ http://www.mojtaba334.blogfa.com

"صاحبدلان" ایستگاه شعر و اندیشه
و این بار با :
1. ای وای ، براسیری ،کز یاد رفته باشد
2. عجب صبری خدا دارد
3.کبوتر تنها بروزم
منتظر حضور سبزتان هستم
خدا یارتان

عسل رز دوشنبه 5 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 02:52 ب.ظ

پروردگار
سلام
سفرنامه ماسوله تایپ شد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد