در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

عید فطر .... تولد مهشید خانوم و مهمانی و عیدی

پروردگار

  

 

 

 

 

 

 

امروز عید فطر بود .....

قرار بود که کامران ساعت 10 صبح بیاد دنبالم و بریم یافت آباد بازار مبل و ببینیم چه مدلهایی هست و چی می­پسنیدم ...... بعدشم که قرار شد ناهار بیرون چون قبلا مثلا رسمی ازم دعوت کرده بود .... و شب هم که خونه ما مهمون بودن و قرار بود که هم جشن تولد مهشید خانوم رو بگیریم و هم کامران می­خواست بهم یه عیدی بده!

شب تا دیر وقت بیدار موند و بازی کرد و فیلم نگاه کرد بدون توجه به اینکه وقتی با من قرار داره و اینکارا رو بکنه صبح خواب می­مونه ...... صبح هم برای نماز صبح خواب موندیم و تازه ساعت ده دقیقه به ده بهم زنگ زد که چطوری و نشست به صحبت کردن ......

خودش هم می­دونست که نمی­رسیم .....نیم ساعت طول می­کشید لباس بپوشه و نیم ساعت تا بیاد خونه ما و نیم ساعت بریم صادقیه و از اونجا هم یکساعت تا یافت آباد راه بود! یعنی 2 ساعت و نیم هدر رفتن ..... مامان اینا هم رفتن بیرون و من موندم روز عیدی خونه و نه تنها خیابون و بیرون نرفتم حتی از دیدن مغازه هم محروم شدم، چه برای خودم لباس بپسندم و چه برای کادوی تولد مهشید خانوم ...... کامران هم چند تا اصرار کرد و بعدشم دید که نمیشه یه الکی صحبت هایی کردیم و بعدش رفت تا بخوابه و از نظر خودش یه روز تعطیل اساسی داشته باشه ......

اینجور که بنظر می­رسه من شخصا از الان باید یاد بگیرم جهت جلوگیری از پوسیدن در خونه یا باید روزهای عادی برم بیرون و تفریحات و ددرم رو انجام بدم و روز تعطیل در کنار آقای همسر بمونم و ایشون بخوابن و منم کارای روز تعطیل مثل جارو و تمیزکاری و حموم تا عصر که از خواب بلند میشن انجام بدم و  بعدشم تا شب تلویزیون نگاه کنم !! و یا مثل همه آدمای دیگه روز تعطیل بزنم بیرون حالا یا تنهایی یا با رفقا ..... یا مهمون دعوت کنم ...... البته قبلش باید مطمئن باشم که بازی­هاشو کامل قبلا کرده باشن که وقتی مهمون اومد نرن تو اتاق و کانتر بزنن ......

اینقدر مهمونی برای کامران بی­مزه و لوس و خسته­کننده بود و حوصله­اش سر رفته بود که تنهایی نشست توی اتاق من به بازی کردن و کانتر زد ...... دفعه اول اومدم پیشش، در حالیکه دیدن فیلم فاینال فانتزی نرمم کرده بود و آروم اومدم کنارش بشینم تا شاید بشه روی سینه اش سرمو بزارم و کمی گریه کنم سبک شم ...... در بازی غرق شده بود و حسابی داشت بازی می­کرد ...... دفعه دوم وقتی بود که برای بار سوم همه صداش کرده بودن بیاد شام و رفتم تا با خنده و شوخی خودم ازش دعوت کنم بیاد سر میز شام که دیدم هنوزم مشغول بازیه بدون توجه به اینکه سه دفعه دعوتش کرده بودن به شام و منم ساده برگشتم گفتم تشریف بیارین شام و گفت الان و منم گفتم بزرگواری می­کنین ...... دفعه سوم هم بعد از شام و جمع کردن میز بود ...... رفتم پیشش چون گفته بود بیا با هم فیلم نگاه کنیم ...... دیدم دوباره هدفون گذاشته تو گوشش و داره کانتر میزنه! نشستم کنارش و دیدم تغییر نکرد و منم سریع بلند شدم و گفتم مزاحم بازیت نمیشم و بازی کن ......

توی هیچ کدوم از سه دفعه نگفت مزاحم نیستی ....... اصلا براش مهم نبود که من باشم ....... میگه مهمه، میگه از انتهای قلبش دلش میخواست بشینم کنارش و با هم حرف بزنیم، اما اگه براش مهم بود یه لحظه بلند میشد و میگفت من کاری ندارم یا بازیم تموم شد بیا بشینیم! سه دفعه این ماجرا تکرار شد بدون اینکه هیچ تمایلی داشته باشه .....

برمیگرده به من میگه خانم اخمویی که یخش هنوز آب نشده ...... حتی نفهمید همون اول که کنارش نشستم فاینال فانتزی نگاه کردیم اشکام ریختن روی شلوارم ...... حتی نپرسید چرا گریه کردی ...... بدون هیچ واکنشی!!!

می­زارم به حساب خسته بودنش ...... به حساب بیخوابی­ها ..... به حساب گرفتاری­های کاری ...... به حساب کلنجارهای خونه ...... به حساب مود پائینش ...... به حساب بداخلاقی و گوشت تلخی خودم!

و حالا این منم ..... تنها! در حالیکه از یه جنگ یک ماهه ضعیف شدم، ولی هنوز ادامه میدم و بروی خودم نمیارم که ضعیف و خسته شدم ...... درحالیکه به حمایت احتیاج دارم، چیزیکه توی تمام عمرم بهش احتیاج داشتم، اینکه حمایت بشم ...... در حالیکه دیگه بغضم اومده بالا، دیگه نمی­تونم قورتش بدم و همینجوری توی گلوم گیر کرده، نه می­تونم بدمش پائین و نه می­تونم بریزم بیرون!

چه فرقی می­کنه ...... آهنگ کریس دی برگ The Lady in red  یا آهنگ I still hear your voice when you sleep next to me ....... با هر دو تاش اشکم جاری میشه ........ و کامران الان اس ام اس زده که: بلاخره فردا میای؟ و من در جوابش گفتم هر چی شما امر کنین!

تنها مایه امیدواری و خوشحالیم کادوی مهشید خانوم بود ...... فوق­العاده خوشحالم کرد و عالی بود!! یه جفت دستکش چرم که خیلی وقت بود دلم می­خواست بخرم و مدت­ها دنبالش بودم اما اصلا به ذهنم نرسیده بود که چرم مهشد داره و می­شه از اونجا گرفت!! خیلی قشنگ و مشکی رنگه توی یه جعبه قرمز خوشگل! و کامران هم یه شال سفید کار شده طرح سنتی زیبا بهم داد. دست هر دوتاشون درد نکنه و ممنونم! 

 

 

 

عقد .... عاقد .... گره پدر

پروردگار

باز صحبت از مراسم من شد و ساز مخالف ددی جون شروع شد! باز بابا شروع کرد به خراب کردن کارا و تلاش‌های ما ..... هر قدمی که ما برمی‌داریم بابا یه کاری می‌کنه که دقیقا عکسش باشه و پیش که نریم هیچ پسرفت هم داشته باشیم!

نمونه‌اش حاج آقا فاطمی‌نیا ...... با کلی بدبختی و دردسر ایشونو پیدا کردیم و به آقای ملکی پیغام دادیم و برای تولد حضرت علی‌اکبر قرار عقد با ایشون گذاشتیم، بابا لطف کردن وقتی ایشون تماس گرفتن خونمون خبر اوکی بدن گفتن که ما فقط برای نیمه شعبان می‌خوایم و لاغیر!

نمی‌دونم والا! ایشون هم فکر کردن که ددی خان رضایت ندارن و امروز که مامان باز زنگ زدن گفتن حاج‌آقا دیگه عقد نمی‌کنن ......

همه براشون سئوال شده که چرا بجای پدر عروس، مادر عروس دنبال کارای عقد و محضر و بقیه کاراست ..... طوریکه خودمونم داره برامون سئوال میشه کم کم ...... حالا کامران چه فکری می‌کنه این وسط و چه آبرویی داره از من و مامان می‌ره خدا می‌دونه ...... تو این چند وقته دیگه عالم و آدم فهمیدن مذهبی بودن ددی جون چجوریه! یکسال و نیم یه دختر و پسر رو محرم نکرده ول کرده کنار هم بیان و برن ...... ما آدم بودیم و محرم و نامحرم و حلال و حروم سرمون میشد، یکی دیگه بود که الان چیزی رو جا نذاشته بودن!!

امروز کارای آزمایشگاه و جواب و کلاساش تموم شد ..... محضر هم همون دفتر درپیتی که بابا اجبار کرده بودن ..... اصلا شبیه دفتر ازدواج نیست ..... مثل حلبی خونه ‌است .... طرف یه اتاق از خونشو کرده دفتر و وقتی توی دفتری انواع صداهایی که توی یه خونه هست راحت می‌شه شنید!! نمی‌دونم خدا رو شکر که برنامه فعلا اینه که عاقد بیاد خونه وگرنه آبرومون جلوی شاهدای عقد می‌رفت ......

نمی‌دونم ..... خدا خودش کمک کنه! ددی جون واقعا داره اذیت می‌کنه ...... درست مثل نامزدی و اصل برنامه چیدن برای عقد و اینا ...... اصلا هروقت اسم عقد میاد بابا شروع می‌کنن!! نمی‌دونم اگه مردم ما رو نشناسن می‌گن دختره چشه که باباش این کارا رو می‌کنه برای عقد کردنش ..... دلم گرفته!! آخه چرا نباید با دل خوش عقد کنیم؟ مگه چه اشتباهی مرتکب شدیم که اینجوری نباید یه آب خوش از گلوی من و مامان بره پائین؟ چرا اینجوری باید من و کامران اذیت بشیم سر واقعا هیچ و پوچ؟

نمی‌دونم!

خدا خودت کمکمون کن و هر چی که صلاح هست رو سر راهمون بزار!

آمین!

                                                                                   

خشم .....

پروردگار

 

 

 

خشم تمام وجودم رو فرا گرفته! مطلقا اثری از تاسف و یا غم و یا حتی تاثر در من وجود نداره! فقط خشم!! سراپا خشمم! از دست خودم اول از همه که با وجود دیدن و شنیدنم گوش به حرفای آدمای دور و برم سپردم و خودمو انداختم  توی چاله! دوم از دست مامان که هرچی گفتم بابا کامران دوست دختر داشته و اینجوری گفته و اونجوری گفته، گفتن اشکالی نداره، سنش کم بوده! پس چرا اگه ما دخترا بخواهیم دوست پسر داشته باشیم می گن زشته؟؟؟ دختر بی‌آبرو می‌شه! همین الانشم اگه کامران زنگ نزنه و اجازمو نگیره و بریم بیرون مامان پشت بندش می‌گن کاره بدی کردی! دختر بی‌حرمت میشه!! من نمی‌دونم پس کی پسرا کار بدی می‌کنن و کدوم کارشون خوبه!؟

سوم از دست بابا عصبانیم که علی‌رغم تمام گزارشات مستقیم من به مامان که شرط می‌بندم غیر مستقیم بهشون رسیده و تمام حرفای مستقیم خودم که کامران هنوز ۲ سال حداقل کار داره و این به من نمی‌خوره و اینجوری و اونجوری گفتن تو هنوز بچه‌ای و نمی‌فهمی!! من نمی‌دونم پس از نظر ایشون بنده کی به مرحله رشد عقلی می‌رسم و می‌فهمم!! چطور عالم و آدم توی مدرسه و شرکت منو قوبل دارن هم از نظر عقلی و هم اجتماعی که حاضر می‌شن چک‌های درشت بدن امضاء کنم و بچه‌هاشونو می‌سپرن دست من که تعلیمشون بدم، اما هنوز توی خانواده بنده عقلم نمی‌رسه و نمی‌فهمم!! بفرمایید نتیجه عقل بسیار زیاد و تجربه سالیان سال زندگی مشترک و مو سفید کردنتون رو در آسیاب زندگی مشاهده کنید که دامادتون با همه این حرفا هنوز دلش پیش دوست دختر سابقشه و در کمال آرامش هم میان تعریف می‌کنن که چه کردن و چه نکردن و طلب بخشش هم می‌کنن که ببخش که این ۱۵ روزه بهت بی‌توجهی کردم و حواسم پیش سعیده بود!!!

بعدشم آقا تاره طلبکار هم می‌شن که من فقط خواستم پیشت درد دل کنم و تو جنبه درد دل نداری! دفعه اولشون بوده؟ یا دوم که بنده هنوز از خودم واکنش نشون ندم و ببخشم!!! دفعه سوم بوده بعد از اینکه دفعه اولشون درست ۱۰ روز بعد از نامزدی بود! همون موقع باید همه رو در جریان می‌ذاشتم و این مسخره‌بازی‌ها رو تموم می‌کردم!

من آدمی نیستم که حاضر بشم برای اینکه اسمم سر زبونا نیفته و شایه پراکنی نکنن در موردم و زندگیم خودمو بدبخت کنم و یه عمر زجر بکشم و با یه همچین رفتارهایی زندگی کنم! دیگه بهش اعتماد ندارم .... اونم اعتمادی که با هزار زحمت بعد از مشکلات دی و بهمن برای خودم ایجاد کرده بودم! آقا که اصلا آب توی دلشون تکون نمی‌خوره که بخوان خودشونو نگران مشکلات زندگی مشترک و مشکلات موجود بکنن و بخوان یه ذره، اندازه سر سوزن تلاش کنن که شاید بخشی از دردسرها و ناراحتی‌ها رو جبران کنن!

دست خانم جمشیدی درد نکنه! واقعا ممنونم که اینجوری درمان کرد کامران رو!! عجب فرآیند خوبی برای کامران پیاده کرد! عجب کامران مشکلاتش در مورد سعیده حل شده! عجب خانم جمشیدی همه چیزو ردیف کرد! عجب اطمینانی که بهم داده بود خفن بود! عجب تربیت صحیحی داره! لیاقت خودش و خانواده‌اش و کامران همینه که همشون با هم باشن! دکتر آبیار، به این مودبی و موقری رو نخواست و عوضش رفت پیش این خانم جمشیدی که از فرهنگ و اجتماع و دین هیچی که حالیش نیست به کنار، سطح شعور و درکش هم اینقدر پایینه که هنوز که هنوزه نمی‌فهمه نباید سر مراجعه کننده رو گول بماله و باهاش معامله کنه! بعد خانم شدن مشاور روانشناسی و ازدواج و تحصیلی و ....!!! تازه، می‌خوان برن دکترا هم بگیرن که تعداد مراجعینشون بیشتر هم بشه و تعداد بیماران روانی که درمان نمی‌شن بیشتر و زن و شوهر‌هایی که یا بخاطر رفتار غیرمعقول سرکار خانم کارشون به جدایی می‌کشه بیشتر و دخترهایی که از دست مزخرفات ایشون خواب و زندگی کوفتشون می‌شه هم بیشتر!!

خدا همه دیوانه‌هایی نظیر این خانم رو شفا بده انشاءالله!!

خدایا! خدا جون! کمکم کن تصمیم درستی بگیرم ..... خدایا خودت راهنمایم باش و منو راهنمایی کن تا کاری که درست هست رو به بهترین شکلش انجام بدم! خدایا ..... من طرف تو بودی و تو هستی! ولی و سرپرستم تو بودی و تو هستی! رب و مربی من تو بودی و تو هستی! خدایا من چیکار باید بکنم؟ باید دسته‌گل کامران رو به مامان‌اینا بگم؟ به مهشید خانوم هم باید بگیم؟ باید بهم بزنیم و یا نه؟ خدایا بگو چیکار کنم؟ من همیشه به اذن تو حرکت کردم ..... خدایا اگه تو راهنمای من نباشی هیچ کسی توی دنیا نمی‌تونه کمکم کنه!

خدا ...... بدادم برس ..... لطفا!

 

 

 

دیگر بس است!

پروردگار

 

 

 

اگه فقط یه نفر دیگه بیاد بهم بگه چرا شما عقد نکردین و چرا اینجورین یا بیاد بگه کاش میشد با پدرت صحبت می‌کردم یا چیزی توی این مایه‌ها دیگه داد که می‌زنم هیچی جدا یه بلایی هم سر خودم میارم هم سر اون آدم حراف!!

بسه دیگه! خسته شدم!! بابا از یه طرف، کامران از یه طرف دیگه و حالا اینا هم دست از سرم بر نمی‌دارن!! بابا مگه من گفتم که دختراتونو چجوری شوهر بدین و کی باشه و چی باشه که شماها اینقدر به من گیر دادین و به کار من کار دارین؟؟؟

خوب می‌گین چیکار کنم؟؟ کم زحمت کشیدیم که کارامون درست شه و هیچی نشد!؟ کم خواستیم محرم شیم که نشد؟ کم با دردسر رفتیم پیش مشاور که گره باز کنه برامون و انداختم توی چاه و فقط یه چیزو دید و هنوز ما اول خطیم؟؟

دیگه دارم کم کم، خسته می‌شم از این وضعیتی که برام درست کردن!! توی این چند وقت عادت کردم که مردها برام مهم نباشن و بهشون وابسته نباشم!!‌دیگه احتیاج به هیچ حامی و پشتیبانی ندارم!! خدا هست و همون برای من کافیه!

هیچ کسی رو نمی‌خوام ..... هیچ کسی رو نمی‌خوام دیگه! به هیچ کسی هم احتیاج ندارم! خودم روی پای خودم ایستادم و دارم خرج خودمو می‌دم! اگه این پیشنهاد کاری هم که بهم شده اوکی شه و توی مصاحبه مدرسه بانو امین قبول بشم، همونجا کارمو شروع می‌کنم و احتمالا دیگه آنچنان پی کار کردن توی بانک رو نمی‌گیرم و شاید دوباره یه سر به شرکت زدم ...... به کسی هم مربوط نیست کجا می‌خوام کار کنم و چیکار می‌خوام بکنم و کجا می‌خوام برم و پولمو چجوری خرج کنم!! اصلا دلم می‌خواد همه پولمو بریزم توی زمین اسکواش! به کسی چه مربوطه!!

دیگه نه احتیاج به محبت کسی دارم، نه پشتیبانی، نه تنبیه و توبیخ، نه توضیح، و نه حتی توصیه!! من ۲۵ سالمه و به هیچ کسی مربوط نیست می‌خوام توی ۲۰ ساله آینده چه گلی به سرم بزنم و چیکار می‌خوام بکنم! به هیچ کسی هم نیاز ندارم ..... خیلی هم زور بگن می‌رم خونه مجردی و یا خوابگاه کارمندی می‌گیرم چون به کامران و حمایت اونم دیگه احتیاج ندارم!!

 

 

 

 

 

ادامه مطلب ...

نقطه، نقطه، نقطه!

پروردگار

 

 

 

انگار سرم آماس کرده ....

امنیت، حمایت، آرامش .....

حروفی ساده، اما پیچیده برای بخت من ....

کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت!!

تازگی‌ها زیاد می شنوم که می‌گن نفوذ قلمم زیاده ....

کامران اینطور فکر نمی‌کنه ..... بابا هم اینطور فکر نمی‌کنه ..... و اگر فکر هم بکنن یا بشنون اصلا براشون مهم هم نیست ....

چی تو سر کامرانه؟

چند روزه که اس‌ام‌اس‌های جالبی برام میاد ..... شعرهای یه شاعر که از بس به در و دیوار خورده، شعراش رو به همه اس‌ام‌اس می‌کنه! اونم باباش بهش اهمیت نمی‌ده! به هنرش!

۱. این شب‌پره‌ها به خواب من کابوسند

    یک لحظه بدون تن من می‌پوسند

    هیهات که همبستر من پشه شدست

    بنگر که چگونه شب مرا می‌بوسند!

۲. بگذار تا از عاشقی لبریز باشم

   شیرین من! بگذار شورانگیر باشم

   گیسو رها کن تا بپیچد با خیالم

   بگذار تا یک شعر کفرآمیز باشم

۳. هر چند که از نگاه من دور شدی

   با برق نگاه دیگری جور شدی

   از چشم تو تعریف زیادی کردم

  شاید به همین دلیل مغرور شدی

۴. شکفتی چون گل و پژمردی از من

   خزانم دیدی و آزردی از من

   بد آوردی وگرنه با چنین ناز

   اگر دل داشتم می‌بردی از من

۵. آراسته آمد و چه آراستنی

    پیراسته زلف خود چه پیراستنی

    بنشست به می خوردن و برخاست به رقص

    به به! چه نشستنی، چه برخاستنی!

۶. زبانش لهجه نازداری داشت

    نگاه او جهانی دلبری داشت

    و من غرق تماشا، چهره او

    چه رقص دلنشینی روسری داشت!

۷. از اینهمه التهاب کم کن باران

   یک چادر خیس بر سرم کن باران

   از سرخی لبهاش تنم سوخته است

   لطفا بغلم کن، بغلم کن باران!

۸. با جمله رندان جهان همکیشم

   خیام‌ ترانه‌های پر تشویشم

   انگار شراب از آسمان می‌بارد

   وقتی که به چشمان تو می‌اندیشم

۹. نگاه چشم بیمارت چه خسته ‌است

    کبوتر جان! که بالت را شکسته ‌است

    چه شد آن بال و پرواز بلندت

    سفید خوشگلم! پایت که بسته‌ است؟

۱۰. سخت است از چشمان من چیزی بفهمی

     چیزی از این باران پائیزی بفهمی

     من دوستت دارم ولی یادت بماند

     دیگر نباید بیش از این چیزی بفهمی!

 

حال نباید با وجود این بخواهم که مورد حمایت مردی باشم که زندگیم را با وی قسمت کرده‌ام؟

نباید شایسته و لایق چنین چیزهایی باشم؟

من چه چیزی دارم بدست می آرم و چه از دست می‌دم؟

دنیا چه خوابی برای من دیده؟!

 

دست‌نوشته‌ای نه چندان جذاب

پروردگار

 

 

 

دست و دلم به نوشتن نمیاد .... دست و دلم به خونه تکونی هم نمیاد!! نیدونم!!

دلم می‌خواست راجع به انتخابات و میزان شعور و آگاهی سیاسی-اجتماعی مردم و رای‌دهندگان بنویسم، اما حسش نیست! می‌خواستم راجع به وقایع اتفاقیه من و کامران بنویسم، بازم حسش نیست!!‌نمی‌دونم حس چی چی هست اصلا!!

دایی رفتن! خونه خالی، خونه تنها، خونه سوت و کور به او! وحشت روزای بی‌دایی همه جا رو گرفته از نو!!

کلا فعلا همینه دیگه!

امروزم که شهادت بابای امام زمان (عج)، حضرت امام حسن عسگری (ع) ئه! دیگه خوف حس هیچی ندارم! بعدازظهر هم باید برم شرکت که اصلا حسش نیست! جلسه صبح رو پیچوندم! کارگاه سی ام اس رو هم دارم می‌پیچونم که ساعت ۱ تا ۴ هست، ۵ تا ۷ رو هم که جلسه ماهیانه هست رو می‌پیچونم انشاءالله!! اصلا حس اینکه از در خونه برم بیرون رو ندارم!!! این چه وضعیه آخه؟؟؟؟؟