پروردگار
ثانیه ها هر کدام به سرعت قرنی می گذرند
و هر گذر مرگی دیگر را رقم خواهد زد
گویی طبلی درون سینه ام می کوبد
صدای زنگ آرزویی ست دست نیافتنی
وحشت آور شده است!
و انتظار تمام وجودم را به یغما برده ....
انتظار
انتظار
انتظار
تنها کور سوی امیدم
تختی در بیمارستان
و بدنی هنوز زنده بر آن است ....
تنها تصاویر مرور شونده
سنگی سیاه
خط نوشته ]هایی
سبدهای گل با روبان مشکی
و پارچه های سیاه
صدایی نمی شنوم
هجوم سکوت قدرت شنوایی را
از من دریغ کرده
و تنها صدای زنگ
اینک به گوش میرسد:
- الو؟
سلام! بفرمایید؟
پ.ن: سحر گاهان که عرش کبریایی می سراید نغمه توحید,
تو که آهسته می خوانی قنوت لحظه هایت را,
میان ربنای سبز دستانت دعایم کن!!!