در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

دست‌نوشته‌ای نه چندان جذاب

پروردگار

 

 

 

دست و دلم به نوشتن نمیاد .... دست و دلم به خونه تکونی هم نمیاد!! نیدونم!!

دلم می‌خواست راجع به انتخابات و میزان شعور و آگاهی سیاسی-اجتماعی مردم و رای‌دهندگان بنویسم، اما حسش نیست! می‌خواستم راجع به وقایع اتفاقیه من و کامران بنویسم، بازم حسش نیست!!‌نمی‌دونم حس چی چی هست اصلا!!

دایی رفتن! خونه خالی، خونه تنها، خونه سوت و کور به او! وحشت روزای بی‌دایی همه جا رو گرفته از نو!!

کلا فعلا همینه دیگه!

امروزم که شهادت بابای امام زمان (عج)، حضرت امام حسن عسگری (ع) ئه! دیگه خوف حس هیچی ندارم! بعدازظهر هم باید برم شرکت که اصلا حسش نیست! جلسه صبح رو پیچوندم! کارگاه سی ام اس رو هم دارم می‌پیچونم که ساعت ۱ تا ۴ هست، ۵ تا ۷ رو هم که جلسه ماهیانه هست رو می‌پیچونم انشاءالله!! اصلا حس اینکه از در خونه برم بیرون رو ندارم!!! این چه وضعیه آخه؟؟؟؟؟

 

 

 

 

پوچی .....

پروردگار

 

 

 

 

سلام! وقت بخیر

تنها کسی که به یاد منه و سعی داره کمکم کنن مامانه ...... مامان دلش می‌خواد دلداریم بدن و یا امیدوارم کنن و سعی می‌کنن حرفای منفی بابا رو بی‌اثر کنن ....... عوضش بابا ...... انتخاب خودشون بوده، اما حالا که احساس کردن رودست خوردن دارن پس می‌کشن ...... خندم می‌گیره چقدر راحت سر زندگی و آبرو و آینده من بازی و قمار کردن!!!  بخاطر رفیق!!!!!

و حالا ..... هیچی!! بعد از یکسال هیچی ...... بدون هیچ پیشرفتی!! و شاید حتی با پسرفت!! تقریبا همیشه خواب می‌بینم روزی رو که خ.ج برگشت و بهم گفت کامران از درون فکر و ذهنش عاشق سعیده شده و بقیه حرفایی که بهمون زد رو ....... خواب می‌بینم که داره همه چیز بهم می‌خوره چون کامران درس رو تموم نکرد و بابا هم مخالفت کردن و گفتن همه چیز تمومه و خ.ج هم برمی‌گشت و می‌گفت من از اول گفتم شما بدرد هم نمی‌خورین!!

چه زندگی دلانگیزی!! همه نامزد می‌کنن، بعدش عقد می‌کنن و بعدشم ازدواج و می‌رن سر خونه زندگیشونو خوشحال هستن و راضی و خیلی احساسات خوبه دیگه رو هم دارن و تجربه می‌کنن و ما ...... منم به انتخاب و اذن پدرم نامزد کردم و اگه اجازه بدن بعدش عقد می‌کنیم ....... چقدر خوشبختیم!!! چقدر خوشبخت .......

همه چیز بنظرم بی‌معنا میاد  ....... از بابا نه تنها دلخورم، عصبانیم و شاکی  ...... اما چیکار می‌تونم بکنم؟ پدرمه!!! پدر ...... استدلالشون اینه که دخترمو از سر راه نیوردم که!! مگه بجز مشکل کامران چیزه دیگه‌ای هم شده که شما نمی‌دونستین پدر جان؟؟؟

و وقتی می‌گم سر زندگی من قمار کردین، سرم داد می‌زنن و قهر می‌کنن و دعوا میشه  ...... من و مامان بدون حامی و پشتیبان ...... داریم توی کشمکشی دست و پا می‌زنیم که اصل دعوا که کامرانه، بدون هیچ تلاشی نشسته و داره عادی و بی‌دغدغه به همه چیز نگاه می‌کنه و گذر زمان رو نظاره می کنه!!

شاید واقعا ما از دو جنس متفاوتیم و اصلا بدرد هم نمی‌خوریم!!! شاید کامران نمی‌خواد و خودش هم نمی‌دونه که نمی‌خواد ...... شاید من اون همسری که کامران می‌خواد نیستم و بخاطر همین هم دست و دلش به هیچی نمیاد ...... حقیقتا برای کامران هیچ اجباری نیست ...... هر لحظه که اراده کنه و بیاد و بگه، مطمئنا بدون هیچ دردسری همه چیز تموم میشه ......

واقعا نمی‌دونم ...... کلافه‌ام!! خیلی .......

نمی‌دونم به چی باید امید داشته باشم و انتظار چی رو داشته باشم و چی رو باید بخوام و چیکار باید بکنم! اگر من و مامان بگیم که نه، وقتی گفتین نامزد کنیم پس باید تا آخرش روی قول و حرف بایستیم و بابا هم بکشن کنار، انوقت کامران هم کاراشو انجام نده بموقع و هر اتفاق بدی که نباید  بیفته، بیفته، اونوقت چی ....... اونوقت چی می‌شه و چی می‌مونه از ما ...... از زندگی ...... از آینده؟؟؟

 

 

امید .... نامید .... امید ..... نامید

پروردگار

 

 

 

سلام! وقت بخیر

بین درد و شوق

بین سختی و زندگی

بین هست و نیست

بین خنده - نه ادای خنده- و گریه

بین آدمها و موش‌ها

بین عقل و دیوانگی

بین نفس کشیدن و نکشیدن

بین بیدار بودن و خوابیدن

بین مجرد بودن و متاهل بودن

هیچ فاصله‌ای نیست  

بعضی وقتا خیلی چیزا برام بی‌ارزش می‌شن .....

بعضی وقتا که حتی یه لبخند اندازه کل دنیا برام می‌ارزه، یه لحظاتی بدنبالش میان که هیچ چیزی برام توش ارزش ندارن ..... هیچ لبخندی معنی نداره برام! حتی اگه بزرگترین آغوش دنیا هم برام باز بشه که توش آروم بگیرم، بازم برام بی‌ارزشه  ...... برام بی‌ارزشه همه چیز وقتی بوی خدا رو نمی‌ده .....

بنظر میاد یکی داره راهشو پیدا می‌کنه، پسرک عاجز از درک هجای هستی داره راهشو پیدا می‌کنه ..... داره برمی‌گرده که ببینه چی به چیه! این یعنی یه اتفاق خوب! یعنی هنوز امیدی هست برای اینکه خوب باشه همه چیز

 

 

 

 

دست خالی .... سفره خالی‌تر

پروردگار

 

حضرت معصومه

 

 

سلام! وقت بخیر

از جوار حضرت معصومه آمدم ..... اما بوی خدا نمی‌دهم!

از جوار زکریا بن آدم آمدم ...... اما عمل به شرایع در وجودم می‌لنگد

از جوار میرزای قمی آمدم ..... اما هنوز سفره‌امان خالیست

از جوار علما می‌آیم ...... اما نه تنها جسمم فیض نبرده که روحم نیز هیچ نشده!

 

هنوز از باری که بر دوش می‌کشم هیچ کم نشده ..... اینهمه التهاب برای زیارت رفتن، اینهمه دلتنگی و تقلا برای رفتن، و حالا ....... هیچ! سفره خالی ...... دست هم خالی‌تر! و بدتر اینکه از بارم هیچ کم نشده ......

حاج آقا رحمانی، وقتی رسیدیم توی قبرستان شیخان، بعد از توضیح دادن، گفتن انشاءالله که همگی فیض ببریم ...... اون موقع برام زیاد عجیب نبود و مطمئن بودم که فیض بردن یعنی چی! صبا ازم پرسید یعمی چی فیض ببریم؟ و من خندیدم و گفتم یعنی دست خالی برنگردیم! حالا برگشتیم ...... حالا می‌فهمم فیض نبردن یعنی چی! حالا می‌فهمم دست خالی بودن یعنی چی! حالا می‌فهمم «گفتا ز چه نالیم که از ماست که بر ماست» یعنی چی!

درد بودن وجودم رو به آتش می‌کشه ...... دلم می‌خواست برای رهایی از این بودن خودم می‌کشتم!! خیلی راحت میشه ردپای شیطان رو توی فکرم پیدا کرد ...... می‌بینی؟ برای رهایی از وجودم خودمو می‌کشتم!! به همین راحتی شیطان می‌دوه وسط و بشکن میزنه!! اما من که میدونم، می‌گم برای رهایی از این وجود خودمو بالا می کشم و می‌خوام برای رهایی به خدا نزدیک شم! می‌خوام بندهای زمینی رو بندازم و بند خدا رو تنها داشته باشم!! من بنده خدا و می‌خوام عبد خوبی باشم ..... می‌خوام عبدالله باشم

هیچ فکرشومی‌کردی بعد از اینهمه خواستن و اینهمه التهاب، نتونی یه زیارت درست حسابی بکنی اونم روز اربعین حسینی؟؟؟ هیچ فکر می‌کردی بری جمکران و نماز امام زمان(عج) رو نخونی؟؟ تا حالا این اتفاق برام نیفتاده بود!! تا حالا به این بدی زیارت نرفته بودم! تا حالا نشده بود بریم زیارت شب جمعه و دعای کمیل رو نخونیم ........ تا حالا دیده بودی چقدر سیاه شدی توی این یکسال و نمی‌دیدی؟؟؟ چقدر از خودت فاصله گرفتی؟؟؟

تو کجا اینجا کجا!!!

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود!!!

هنوز دیر نشده ..... وقتی هنوز توی گوشت صدای اذان رو میشنوی یعنی هنوز دیر نشده! یعنی هنوز امید هست! یعنی هنوز خدا ولت نکرده! یعنی پاشو و همت کن! خوب بودن خیلی سخت نیست! انرژی کمتری به نسبت بد بودن داره!

کودکم ..... بار دیگر دست مادر عقل گیر ..... کودکم بار دیگر به نوای مادر گوش سپار و از داستان‌های وی عبرت گیر ....... کودکم! خدا صدایمان می‌کند دستم گیر و با من بیا و با من به نام خدا تکرار کن که او گفت «بخوان به نام پروردگارت که تو را آفرید»

 

 

 

پ.ن: چند وقته که بعد از غذا یادت میره شکر کنی و قبلش بسم‌الله بگی و بعدش از مامان تشکر کنی؟؟ چند وقته؟؟؟ چند وقته شبا که می‌خوای بخوابی دیگه حساب و کتاب روزتو نمی‌کنی و یادت رفته که چندتا مثبت و منفی گرفتی؟

پ.ن: شروع امروز رو با یه منفی بزرگ رقم زدی! خدا نجاتت بده از این وضع! پناه بر خدا از شر شیطان و انس!!

 

 

 

عقد، ترس و امید!! مرگ یه بار، شیون یه بار!

پروردگار

 

 

بین دو احساس سردرگم

از طرفی با دیدن کامران ذوق بودن با هم، در کنار هم، خندیدن راحت و بدون عذاب وجدان‌های بعدش، ابراز محبت کردن‌ها، حل شدن مشکلات و چیزهای خوبه دیگه توی ذهنم میاد و هر از گاهی هم دلم رو آب می‌ندازهاز طرفی، کلمه عقد، وحشتی توی وجودم به پا می‌کنه!!  می‌ترسم از خیلی چیزا! از اینکه زود باشه و هنوز آماده‌اش نباشیم، از اینکه اشتباهی بکنیم که بعدها نشه درستش کرد، نه اصلا از هر اشتباهی می‌ترسم، از آینده‌ای نامعلوم و مبهم، از اینکه اگه عقد کنیم و کامران بازم همینجوری باشه باهام اونوقت من دق می‌کنم، از اینکه می‌ترسم بریم مشاور و بگه نه به درد هم نمی‌خورین و خیلی چیزهای دیگه ....... ترسی که لرزشی در اندامم می‌ندازه و دل درد می‌گیرم و حالم بد می‌شه و تنها راه تحملش دویدن توی اون لحظات و ساعت‌هاست ...... دقیقا کاری که روی تردمیل میشه کرد، دویدن با سرعت ۷.۶ و خیس عرق شدن تا وقتی که دیگه هیچ توانی در پاهام و عضلات بدنم نباشه!!!

شور و ذوق رو می‌شد توی صورت و رفتار کامران دید  ..... کامران حق داره ...... تماس چشمی!! دیوانگیه! اما راست می‌گه!  احتمالا می‌تونه از فرار کردن نجاتمون بده و «بله» توی خطبه عقد رو از دهنم بکشه بیرون! می‌ترسم  ...... اصلا عجیب بنظر نمی‌آد که وقتی رفتیم محضر که عقد کنیم یا اینقدر استرس و اضطراب داشته باشم که همش توی دستشویی باشم و در حال حال بهم خوردن  (مثل روز نامزدی) یا اینکه وقتی می‌خوان امضا بگیرن پا بزارم به فرار!! ولی خوشبختانه کامران هم قدش خیلی بلنده و هم خیلی سریع می‌دوه و می‌تونه منو بگیره اون موقع! از این بابت کمی دلم قرصه!

واااااااااااااااااااااای!!!‌حالم بده! حالم بده! حالم بده!!!

انگار می‌خوان جونمو بگیرن که می‌گن برید سر خونه زندگی خودتون!!  از ترس دارم می‌میرم!!! چرا؟؟؟؟؟ این چه وضعیه که من پیدا کردم آخه؟؟؟؟؟ کامران بدادم برس!!!

آه!! این سیم کارتم هم که مشکل داره نمی‌دونم چجوری با کامران کمی حرف بزنم ...... دلم پوسید ...... دارم می‌میرم از اضطراب!!!  کلیه‌‌ام هم دوباره شروع کرده به درد گرفتن ...... هنوز کمه ...... وااااااااااااااااااااااااااااااااای! مرگ یه بار شیون یه بار!! کاش می‌گفتن همین فردا عقد کنین که حداقل اینقدر از اضطراب و استرس نمی‌مردم تا روز عقد!!

 

 

 

پ.ن: راستی! کسی می‌دونه برای عقد چیا لازمه و چه کارایی باید بکنیم؟ من و کامران جز اینکه یه روحانی که حتما باید آدم حسابی باشه و سید، دو تا حلقه و یه دفتر ثبت ازدواج، چیز دیگه‌ای بلد نیستیم!! مامان اینامونم هنوز چیزی بهمون یاد ندادن!! میشه کمکمون کنین لطفا!

 

 

 

دخفاهدل دثص!!

پروردگار

 

 

 

 

دخفاهدل دثص!! سخ خمی شدی ذخقهدل فاشف قشقثمغ زشد ذث ذثمثهرثی!

شدغ خدث صاخ زشد زشد ذث ساشقثی فاهس سشیدثسس؟

دخ دخدث!

تعسف ئث

شئهسف فاث سدخص شدی هزث

 

کسی را توانایی خواندن هست؟

بخوان به نام پروردگارت که تو را آفرید!!

 

 

 

پ.ن: فاشفگس قثشممغ شصبعمم فاشف ع بثثم ذشی بقخئ بقخئ خفاثق ححم اشححهدثسس!! فاشفگس فخخ ذشی صاثد عق اثشقف بهممس صهفا حشهد شدی سشیدثسس صاثد ع سثث خفاثقس اشحههدثسس!! شدی شسن عقسثمب صاغ!! ٌاغ ع ق دخفا اشححغ! صاغ ع زشدگف ذث اشححغ؟؟ فاشفگس قثششمغ ذشی!! ۀخی بخقلشرث غخع! ۀخی بخقلهرث ئث!!