در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

آنچه که گذشت

پروردگار

 

 

 

 

 

 

سلام! وقت بخیر

 

 

چند وقت بود که بدلیل کارها و مراسم عقد اصلا وقت نکردم بیام و آپ کنم و شاید هم از خبرهای خوب چیزی بگم!

خوب خدا رو شکر ..... مراسم عقد اصلی در حضور حاج آقا ارفع و در منزل ایشون و بصورت کاملا ساده و نورانی و روحانی صورت گرفت و ناهار هم علیرغم "وبا در کمین است" قرار شد بریم بیرون و از بین پردیس و لوکس طلایی و نایب، لوکس طلایی برنده شد و رفتیم اونجا و من هست نیست خوردم و کاری هم ندارم بقیه چی خوردن!

بعدش اومدیم خونه مامانا رفتن خرید میوه و سبزی سفره عقد رو انجام بدن و دخترا هم به همراه ددی و آقا داماد موندن کارای سفره رو تموم کنن که نتیجه این شد همه لالا کردن!

بعد از اومدن مامانا و آماده شدن همه، مراسم چیدن سفره شروع شد و خواهرا هم شروع کردن سینی اسفند رو درست کردن ...... سینی عاطل باطل ظرف نیم ساعت با تلاش و مشارکت من و مامان درست شد!

کامران واقعا از زمانیکه عقد کردیم عوض شد ...... دلپذیر شد ....... مشارکت پذیر ...... شاید بقول دوستام واقعا مشکل ما محرم نبودن و عقد نبودن بوده، البته شاید! شاید هم رحمت و مودتی که خدا قولش رو داده بود به دادمون رسیده و اینقدر عوض شده شرایط ...... شاید منم از نظر کامران عوض شدم! نمی دونم ......

خلاصه، بنده خدا کامران از بس دولا راست شد احتمالا کمرش خم مونده اون شب اما خودش که چیزی نگفت و بروی خودش هم نیورد چیزی! ولی تابلو بود آخر شب که ساعت یک بود همه خسته و کوفته بودن!

البته به افتخارش می ارزید که کامران اولین دامادی بود که سفره عقدش رو خودش انداخت .... کلی پدرمون دراومد تا سفره اونی شد که دلم می خواست و دیگه همه خسته بودن اما بازم من هنوز گیر می دادم به سفره ......

خلاصه ..... من و مامان ساعت سه و نیم دیگه از خستگی غش کردیم در حالیکه سفره تقریبا تموم شده بود و هنوز کار داشت!

فردا صبح ساعت ده بلند شدیم و هول هول سعی کردیم من و مامان بقیه کارای سفره رو تموم کنیم و تخم مرغ ها و گل و ظرف عسل و انگشتر رو تزئیناتشون رو تموم کنیم و روکش نقل ها رو برداریم ......

ساعت دوازده و چهل دقیقه دویدم حموم و تقربا گربه شور کردم خودمو و بعدش مامان رفت حموم و رفتیم آرایشگاه در حالیکه ساعت یک وقت داشتیم یک و نیم رسیدیم!

خانمه تهدیدم کرد که تا ناهار نخورم صورتمو درست نمی کنه و با بغض و چپ چپ نگاه کردن بلاخره یه مقداری غذا قورت دادم! دلشوره داشتم که همه چیز درست و خوب و طبق برنامه باشه و اوکی شه!

ساعت پنج منو از آرایشگاه تحویل کامران دادن و در حالیکه چادر رو روی صورتم گرفته بودم که دیده نشم و هیچ چیزی رو نمی دیدم رفتیم سوار ماشین شدیم و پنج و نیم رسیدیم عکاسی!

خانمه گفت سرویست کو؟ گفتم راست میگه ها!!! یادمون رفته بود سرویس رو بیاریم و گردنم کنم!! و بعدش گفت پس دسته گلت کو؟؟؟ و تازه دیدیم که داماد کراوات رو توی کیف نوت بوکش توی ماشین ددی جا گذاشته!!!

یه ژست هایی خانمه گفتش ..... یه ژست هایی گفتش ...... کلا همون خجالتی هم که از هم می کشیدیم ریخت!

الان با کامران صحبت کردیم ...... دلم گرفت ..... یکمی دپ شدم!! لعنت به این مسئله کار!! هیچوقت تو زندگیم دنباله کار نبودم و همیشه کار دنبالم بود جز این یکسال گذشته!!! توی یکساله گذشته من کار ثابتی نداشتم جز اینکه برای مامان اینا به عنوان ناجی مربی کار کنم که این کار ثابتی محسوب نمی­شه. دوست داشتم با کامران حرف بزنیم و دلم خنک شه و باز شه و کمی سرحال بشیم هر دوتامون ...... اما گویا هر دومون دپ­تر شدیم ......

کامران ازم پرسید تو تخصصت چیه؟ نمی­دونم!! واقعا من چه تخصصی دارم؟؟ نمی­دونم!! من یه عالمه کار بلدم و می­تونم بکنم ....... تدریس زبان انگلیسی و شاید در حد اولیه فرانسه ...... مدیر دروس بودن ..... کار فرهنگی کردن ...... معلمی ...... شنا و ناجی مربی بودن ......... مربی ژیمناستیک .......... مجوز بیمه ....... کار سازمانی و تعالی سازمانی ....... کنترل پروژه و مدیریت پروژه ........ ترجمه و ویرایش!! اما هیچ کدوم از اینا بجز ویرایش کار تخصصی من و مدرکم نیست ...... زبان و ادبیات انگلیسی چه کاری می­تونه بکنه الان؟ نمی­دونم!! واقعا نمی­دونم ......

اگه بانو امین بپبچوندم خیلی دپ می­شم ....... دلم صابون زده بودم و بعد اینهمه ناز کردن براشون، اوکی داده بودم و اینمهمه پیگیری و حالا هنوز هیچ خبری نشده ....... شاید باید از اینهمه تفریحی کار کردن بزنم و دیگه به فکر این باشم که باید برای هر کاری که می­کنم پول بگیرم ....... شاید باید دیگه جدی جدی پیگیر استخدام شدن جایی باشم و شایدم باید طبع کار کردنم رو  عوض کنم به هر کار معقول استخدامی که شد ....... نمی­دونم .......

خدایا خودت کمکم کن!

نظرات 7 + ارسال نظر
ایده یکشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 08:49 ق.ظ http://4me.blogsky.com

به به خیلی عالیه... خبرهای خوب و شادی... ایشالا این محبت و مودت ایجاد شده مستدام باشه و خوشبخت و سعادتمند باشی...

کامران یکشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 01:06 ب.ظ

اصلاً هم خسته نشدم! شارژ شارژم! تو دلم آروم شد. تازه زن دار شدم :)
چقدر خوب بود :* :)) انشاءالله نصیب همه دوستان بشه ;)

فیروزه چهارشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:21 ق.ظ

سلام عزیزم.مبارکههههههههههههههههههههههههههههههه...
خوشبختیت ارزومه گلم...همیشه سالم و شاد باشی...بووووووووووووووووووووووس

پروردگار



سلام فیروزه جان خوبی؟
چه خبر از وبلاگ؟ چرا خیلی وقته که میگه آدرس وجود نداره؟ یعنی واقعا پاکش کردی؟؟
بنظر من دوباره راهش بنداز:)

منتظرت هستم:*



پ.ن: راستی ممنون دوست جون:)

فیروزه پنج‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:09 ب.ظ

سلام عروس خانوم گل.چطوری عزیزم؟الهی که همیشه شاد باشی...اره پاکش کردم...از گذشته ننویسم بهتره...مهم اینده است...همیشه به یادتم گلم...بوووووووووووووووووووس

سمیر پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:52 ق.ظ http://www.daftareeshghnevis.blogsky.com/

صبح که از خواب پا می شد
حس کرده بود که دنیا یه جور دیگه اس
اطاقش تاریک تاریک بود
انگار نه انگار که خورشیدی هست
لباساشو پوشید و زد بیرون
مثل همیشه اولین کارش رفتن سراغ
عشقش بود
طبق معمول یه سنگ ریزه به شیشه زد و منتظر موند
پرده کنار رفت و دخترک پشت قاب پنجره ظاهر شد
لرزید
این نگاه همیشگی نبود
سرد بود
بی تفاوت بود
پرده به جای اولش برگشت
بدون حتی یک تبسم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هوا سرد بود اما
نه واسه یه تازه عروس
جمعیت پشت سر ماشین عروس
بوق زنان در حرکت بودند
انگار همین چند روز پیش بود که دخترک
به دلیل نارسایی کلیوی چند قدم بیشتر
با مرگ فاصله نداشت
اما خدا خیلی دوستس داشت
که یه نفر درست تو آخرین لحظه حاضر
شد یکی از کلیه هاشو به اون بده
و فقط هم به اون
هیچ وقت نفهمید
اون کی بود
اما چه فرقی می کرد اون الان
خوشبخت بود
و مهم هم همین بود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دکتر جون کاری میشه واسش کرد
نه پدر جان با این حماقتی که پسرتون کرده
هیچ امیدی غیر از پیوند نیست
اونم که به این زودیا میسر نیست
آخه کسی که کلیه چپش مشکل داره
چرا باید بره کلیه راستشو اهدا کنه
اما پسر جوون راضی بود
صدای بوق های ممتد توجهشو به بیرون
جلب کرد
انگار عروسی بود
اون شب هر دوشون لبخند میزدن
یه بی وفا به خونه بخت می رفت
و یه با وفا به خونه آخرت
((سمیر))
ــــــــــــــــــــــــــ
موفق باشی و عاشق یا حق

علیرضا شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 02:38 ق.ظ http://www.date4love.blogsky.com

سلام وبلاگ پر باری دارید خیلی لذت بردم تمایل به تبادل لینک و بنر دارید ؟

منتظر خبرتون هستم به امید دیدار شما در کلبه کوچک من و نازنین

راستی اگه زحمتی نیست روی تبلیغاتم هم یه نیم کیلیکی بندازید ممنون میشم

www.date4love.blogsky.com

فیروزه دوشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:09 ب.ظ

سلام عزیزم کم پیدایی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد