در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت ....

پروردگار   

 

 

 

 

احساس بدی دارم ..... هر آهنگ عاشقانه­ای رو که می­شنوم غم تمام وجودم رو می­گیره ...... همذات پنداری که منجر به این غم می­شه وجودم رو به آتش می­کشه ...... احساس تلخی که من از هیچ عشقی سهمی ندارم!! احساس اینکه تنها نماینده وجودم هستم ..... تنها یک زنم! همین و دیگر هیچ! ظهوری از عشق در من نیست و حتی هاله­ای از این احساس در نزدیکی من هم نیست .....

تمنای عاشق بودن و معشوق بودن .....

تمنای درک عشق و چشیدن طعم آن ......

غم عشق چیزیست و غم نبود آن چیز دیگری .....

زخمی که وقتی زده شد نفهمیدم ...... اما هنوز التیام نیافته ...... هنوز از لای بافت اون خون می­چکه و هنوز درد می­کنه ...... هنوز حساسه و هنوز ......

چرایی ندارم که بپرسم ...... چیزی وجود نداشت که ندونم ......

چیزی هم نبود که نخوام بدونم ......

همه گفتنی­ها گفته شد ......

و همهه نگفتنی­ها ......

و شاید مشکل همین باشه ......

نگفتنی­ها!!!

نمی­تونم فراموشم کنم عشق رو ......نمی­تونم نادیده بگیرمش .......برام خیلی سخته!!! خیلی!!!

هربار که همه چیز به سمت خوب بودن و زندگی خوب و بی­دردسر پیش می­ره یه اتفاقی می­افته و همه چیز دوباره خراب می­شه!!! برای خراب شدن همه چیز، فقط پاره شدن یه تار مو کافیه ..... جوریکه باور نمی­شه کرد .........از سادگی این موضوع خندم می­گیره ........و از اینکه اینقدر برام پیچیده­اس ......

چرا باید زندگی رو برا پایه­های یه ناکامی و شکست چید؟!!کسی می­تونه به این سئوال جواب بده؟؟

و عشق .....

شاید باید از تمام سطور و خطوط دفترها و نوشته­ها خط بخوره ......

عشق

 

آتیش بازی

ترقه

ترانه تق و لقه

کی گفته بی تو باشم مرگ ترانه حقه

کی گفته زیر بارون بازم برات می­خونم

منتظر اشاره یکی دیگه می­مونم

 

می­بینم که این شعر رو کامران می­خونه توی دلش ....... وجودم آتیش می­گیره ...... درک شرایط برام سخت می­شه و نمی­تونم واکنش درستی از خودم نشون بدم ..... مثل این دو روز تلخ گوشت می­شم و شروع می­کنم به متلک انداختن و گیر دادن ..... البته خوده کامران هم توی گیر دادن­ها بی­تقصیر نیست ..... اما خوب، خودم که می­دونم!!!

نمی­دونم ...... اساسی حالم گرفته­اس ...... وقتی می­گه فوق لیسانس رو برای مامان­اینا و تو می­خونم و خودم دلم نمی­خواد بخونم ........  دیوونه می­شم وقتی یادم میاد امتحان ارشد داد و درس خوند و می­خواست که مثل بقیه شریف قبول شه ...... دلم می­خواد آتیش بزنم همه چی رو ......

اما چه فایده ....... بخاطر هیچ زندگی رو بهم بریزم و نه فقط اوضاع خودمون بلکه خانواده­ها رو هم خراب کنم که چی بشه ...... اگه چیزی عوض می­شد یه چیزی .......اما چیزی عوض نمیشه ....... چیزی که فقط الان توی ذهن منه که پویاست ..........  خاطراتی که از ذهن کامران می­کشم بیرون ....... و چیزهایی که درون اون خاطرات می­بینم ...... خودم می­دونم کار مسخره­ایه ....... اما نمی­تونم جلوی این کارو بگیرم ....... مخصوصا الان!! اگه خودم شروع به تولید خاطرات کنم خیلی بدتره ......

نازنین امروز بهم گفت تو نمی­ری نامزد بازی! تابلوه!  تنها کاری که می­تونستم بکنم این بود که بگم آره .........شرایطمون جوریه که نمی­شه خیلی وقت بزاریم و بریم با هم بیرون، هر دوتامون خیلی کار داریم و سرمون شلوغه!! و بعدش شروع کردم به مرور خاطرات و تمام جاهایی که با هم رفتیم و کارایی که کردیم رو شمردم و مرور کردم ....... دیدم با سمانه­السادت، نرگس، زهرا، هاجر و یا هر دوست دیگه­ای که اینقدر باهاش رفیق باشم که یه بستنی بخوریم جاهای بیشتری و تعداد بیشتری بیرون رفتم تا با کامران ......... کمی دلم گرفت!!

اینهمه شوهر شوهر که می­گفتن و بابا می­گه هر کاری خواستی اونجا بکن نه خونه من، همینه؟ دلم بحال خودم سوخت ...... احساس دست بسته بودن و محدود شدن کردم ....... احساس کردم موفق شدن اون چیزی رو که دوست دارن انجام بدن ...... هر کسی الان می­خواد خودش تصمیم گیرنده باشه و انتخاب کنه، اما من باید در برابر انتخاب­ها مطیع باشم و آرام ......

 

همه اینا رو نوشتم چون باید سبک بشم ...... باید یجوری دردم رو خالی کنم تا بتونم بازم نفس بکشم ...... بتونم هنوز ادامه بدم زندگی رو بجنگم با سختی­ها و خط مقدم رو هم تدارکات بدم و پشتیبانی کنم ......

همه اینا رو نوشتم ...... اما نامردیه اگه نگم که کامران باهام مهربانانه برخورد می­کنه ...... بعضی وقتا نازم رو می­کشه ...... ناراحت شد وقتی مریض شدم ...... سعی می­کنه مواظبم باشه ...... حرص خورد توی مشهد ...... چقدر گفت دلش تنگ شده ...... بعضی وقتا وقت گذاشت و از همه چیزش زد که بیاد اینجا یا بریم بیرون ...... سعی کرد کمکم کنه درس بخونم ...... اینهمه ساعت پشت در جلسه کنکور توی سرما ایستاد تا من از جلسه بیام بیرون و سعی کنه قوت قلب بهم بده و تشویق کنه و حتی خوراکی هم آورده بود ......

نامردیه اگه اینا رو نادیده بگیرم .....

اما دست من نیست ..... من یه دخترم ...... بشدت حساسم و واقعا حسود!!! دست من نیست ...... طبیعت خواسته حسود باشم برای تداوم و بقای زندگی ....... اگه حسود نباشم نه چیزی منو پای زندگی نگه­می­داشت و نه چیزی مرد رو!!!

احساس خستگی می­کنم ..... بی­انرژی بودن ...... از اینهمه اتفاق بد که دارم دور و برم می­افته خسته شدم ........ گرفتاری شیرین و همسرش و حکم تخلیه خونه مامانش اینا ........ مشکلات مهشید خانوم و دادگاه با آقای شادهسری!!!!!کار شیرین خودمون .......گیرهای کار مامان ...... مشکلات مالی و کاری خودم...... مشکلات درسی و کاری کامران ...... مشکلات وهاب دوست کامران و بیماریش و گیر کردناش ......مشکلات زندگیمون .......مشکلات و بحران­های شروع زندگی ....... و اینهمه آدم دیگه که همش التماس دعا دارن و هر روز می­گن برای ما هم دعا کنین!!!

خدا به همه کمک کنه و به ما هم!!

آمین

 

 

 

 

 

 

 

 

دیشب با کامران دو دست تخته اساسی زدیم و یه دست هم وارکرفت!! خوش گذشت و بعد از مدت‌ها یه کار متفاوت کردیم ..... واقعا نیاز داشتیم ساعتی چند به حال خودمون رها بشیم و فارغ از غم و گرفتاری‌ها و هر چیزی فقط مثل دو تا بچه راحت با هم بازی کنیم ..... 

فکر کنم حال هر دوتامون بهتر شده باشه بعد از بازی ...... کاش زودتر این دو ماه هم بگذره ...... درست یادمه مثل نامزدی ...... لحظه لحظه‌اش مثل یه سال گذشت تا ۱۹ مرداد رسید و حالا دو ماه دیگه باید بگذره تا ۲۷ مرداد و نیمه شعبان برسه و باری از روی دوشمون برداشته بشه و بندگی خدا برامون بهتر و راحت‌تر و نیمی از دین هم حفظ بشه

خدایا!‌این گام‌های آخر رو برامون راحت‌تر کن و ما رو قرین آرامش و رحمت خودت!

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
فیروزه پنج‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 03:23 ب.ظ

سلام عزیزم...اروم باش خانومی...تو خدا رو داری...حرفات کاملا قابل قبوله.اما به نظر من خیلی از ما ها در گذشته خاطراتی داشتیم که تمام شده...مهم زندگی اینده ست...به زندگی لبخند بزن و زندگی رو سخت نگیر...همیشه به یادتم و دعات میکنم خانومی...منتظر شنیدن خبرهای خوبم ازت...قربانت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد