پروردگار
دل کندن بعضی وقتا خیلی سخت میشه ..... همیشه وقتی کسی رو میدیدم که داره وبلاگشو تعطیل میکنه و یا اسباب کشی میکنه یه وبلاگه دیگه، غصهام میگرفت و سعی میکردم برگردونم و یا یجوری کمکش کنم!
و حالا نوبت خودمه!
همیشه از آدمای فضول بدم میومده ..... مخصوصا آدمای فضولی که حد و اندازههای خودشونو نمیدونن و هیچ احترام و ارزشی جز حرفا و نظرات خودشون براشون معنی نداره ..... اولش نمیخواستم اسباب کشی کنم ..... اما با صحبتهای همسر گرامی کاملا نظرم براینه که اسباب کشی مفیده و حتی برای آرامش روح و امنیت خاطر که خصوصیترین حرفای آدم توش زده میشه و میمونه لازمه
خلاصه ماجرا اینکه: منم رفتنی شدم ..... دارم اسباب کشی میکنم به یه وبلاگه دیگه! نمیدونم کجا فعلا! اما همه دوستامو یادم میمونه!
فیروزه، ایده، فاطمه، روزهای برفی، سمیر، آنی کوچولو، پلنگ صورتی و .....! همه دوستانی که مستقیم و غیرمستقیم با نظرات، همدردیها و حرفاشون کمکم کردن ..... دوستتون دارم و ممنون! به امید روزهای آفتابی و زیبا برای همه
یا حق
پروردگار
وسط کیک پختم از شریف زنگیدن و گفتن که خانم شما کجایی نمیای مدرکتو بگیری؟ آآآآی شاد شدیم! آآآآآآآآآآی شاد شدیم! اما این شادی ما دیری نپایید چرا که بوی سوختن از اولین نتیجه آشپزی ما بلند شد و هم اینور و هم آنور کیک پرتقالی مان سوخت به چه سوختنی! و لذا آآآآآآآآآآآآآآآای حالمان گرفته شد! آآآآآآآآآآآآی حالمان گرفته شد ......
و بعضی وقتا فکر میکنم ممکنه هنگام آفریدن، وسط خیل عظیم انسانها بر خورده باشم و همینجوری از زیر دست مامور تنظیم جمعیت اون بالا، در رفته باشم و بی هوا، بدون نامی ثبت شده، آفریده شده باشم؟
و بعضی وقتا فکر میکنم که رسالت من در اینجا چیه؟ چرا اینجوری؟ چرا پر از دردهایی که علاجش دست من نیست؟ چرا دردهاییکه از معمولا از آدمای دیگه اس و دامنگیر منم میشه و در من ادامه پیدا میکنه و همیشگی میشه؟
و بعضی وقتای دیگه فکر میکنم چرا من اینقدر بیفکرم که همیشه در فکر دردها و رنجهای دیگری ام؟ چرا بطور همیشگی از دردها و رنجها و گناهان دیگران رنج میکشم؟
و خیلی وقتا مشکلات و درگیریها، نبودها و بودها، سختی ها و رنج های خودمو یا فراموش میکنم و یا بروی خودم نمیارم تا بتونم کمی رها باشم ......
و اینجاست که عطف به مطلب گذشته میشه ...... بغضی توی گلومه ...... دردی در سینه ...... سختی روزهایی که باید برام بهترین روزها باشه ...... خاطراتی تلخ از روزایی که باید شیرین ترین خاطراتم باشن ...... و فکر میکنم، اگر دیگه برای من فردایی نباشه، این مسلما اگر بدترین خط نوشته برای صفحه آخر کتاب زندگی نباشه، مسلما در صدر بدترین هاست ...... و همیشه بابت این پایان شرمگینم ...... شرمنده خودم، اهل بیت، جهان و خدا که با اینهمه مواهب و نعمات و چیزای جورواجور، چنین خط نوشته پایانم بود!!
و ضمیمه خودم هم اینجاست ...... وقتیکه میگم، حالا که اینو میدونم، باید چیکار کنم؟ این ضمیمه منم که سئوالی میپرسم و دنبال جوابی هستم!
پروردگار
چیز زیادی نمی خواستم ...... فقط کمی نوازش بعد از یه هفته تلخی ....... انتظار داشتم به من توجه کنی بجای کانتر زدن ......
حتی نفهمیدی ....... حتی از خودت نپرسیدی چرا آستین بلند پوشیدم ...... حتی ندیدی آبی پوشیدم ...... حتی نفهمیدی آبی آرایش کردم ....... موهامو اسپرت، همونجوری که برات سئوال بود بستم .......
نفهمیدی تمام مدت دنباله کمی توجه، نوازش، محبت واقعی -نه از سر اینکه زودی آشتی کنیم و سریع تحویلت بگیرم- بودم!! اصلا توجه نکردی که بجز اول که داشتیم کیلیپها رو نگاه میکردیم و روبروت نشسته بودم، هر دفعه که اومدم پیشت کنارت و چسبیده بهت نشستم و دستمو یا گذاشتم رو شونهات یا به بازوت، برای اینکه محبت و صمیمیت رو برسونه .......
توجه نکردی ..... نفهمیدی .......
خوب شایدم به قول دکتر آبیار نباید انتظار داشته باشم که تو نگفته بفهمی و شایدم بازم به قولش اصلا بیان این مسائل همش فقط اوضاع منو بدتر کنه ...... شاید باید باز هم در سکوت خودم بشینم و سعی کنم مسئله رو برای خودم حل کنم و اون ۴ تا گامی رو که گفت بنویسم و انجام بدم!!
اما میدونی چیه؟ از بس توی یکسال گذشته از خواستهها و انتظارات و ایدهآلهای ازدواجم فاصله گرفتم، دیگه واقعا نمیدونم چی میخوام ....... دیگه نمیدونم وقتی میریم بیرون چی میخوام! یا نمیدونم وقتی ازت دلخور میشم چه انتظاری دارم و میخوام چی بشه و یا حتی وقتی کار اشتباهی انجام میدی و ناراحت میشم، باید چی بخوام!!!
شاید اون بابایی که توی یاهو ۳۶۰ میاومد و اذیتم میکرد و حرفای بیخودی میزد حق داشت ...... شاید من سردرگمم ....... شاید حیران، غافل، سرگشته، و یا شاید حتی جاهل باشم ......
نمیدونم!! به همین سادگی ...... دقیقا به همون سادگی که تمام علامات و با پا پیش کشیدنهامو ندیدی ....... به همون سادگی اتفاقاتی که افتاده ........
یه چیزه خیلی مهم ....... من اصلا نمیخوام که وقتی میرم پائین منو بکشی بالا! این نکته مهمیه! چون وقتی این کارو میکنی بقول خودت انرژی مصرف میکنی که بعدش باعث پائین اومدن خودت و دپ شدن میشه ...... تنها چیزی که من اون موقع میخوام اینه که مثل همیشه و عادی باشی و فقط مهربان باشی ........ حتی فعلا نمیخوام دیگه که درکم کنی!
پروردگار
خداحافظ گل لادن .تموم عاشقا باختن
طلسم بغضو برداره .از این پاییز دیوونه خداحافظ |
پروردگار
امروز عید فطر بود .....
قرار بود که کامران ساعت 10 صبح بیاد دنبالم و بریم یافت آباد بازار مبل و ببینیم چه مدلهایی هست و چی میپسنیدم ...... بعدشم که قرار شد ناهار بیرون چون قبلا مثلا رسمی ازم دعوت کرده بود .... و شب هم که خونه ما مهمون بودن و قرار بود که هم جشن تولد مهشید خانوم رو بگیریم و هم کامران میخواست بهم یه عیدی بده!
شب تا دیر وقت بیدار موند و بازی کرد و فیلم نگاه کرد بدون توجه به اینکه وقتی با من قرار داره و اینکارا رو بکنه صبح خواب میمونه ...... صبح هم برای نماز صبح خواب موندیم و تازه ساعت ده دقیقه به ده بهم زنگ زد که چطوری و نشست به صحبت کردن ......
خودش هم میدونست که نمیرسیم .....نیم ساعت طول میکشید لباس بپوشه و نیم ساعت تا بیاد خونه ما و نیم ساعت بریم صادقیه و از اونجا هم یکساعت تا یافت آباد راه بود! یعنی 2 ساعت و نیم هدر رفتن ..... مامان اینا هم رفتن بیرون و من موندم روز عیدی خونه و نه تنها خیابون و بیرون نرفتم حتی از دیدن مغازه هم محروم شدم، چه برای خودم لباس بپسندم و چه برای کادوی تولد مهشید خانوم ...... کامران هم چند تا اصرار کرد و بعدشم دید که نمیشه یه الکی صحبت هایی کردیم و بعدش رفت تا بخوابه و از نظر خودش یه روز تعطیل اساسی داشته باشه ......
اینجور که بنظر میرسه من شخصا از الان باید یاد بگیرم جهت جلوگیری از پوسیدن در خونه یا باید روزهای عادی برم بیرون و تفریحات و ددرم رو انجام بدم و روز تعطیل در کنار آقای همسر بمونم و ایشون بخوابن و منم کارای روز تعطیل مثل جارو و تمیزکاری و حموم تا عصر که از خواب بلند میشن انجام بدم و بعدشم تا شب تلویزیون نگاه کنم !! و یا مثل همه آدمای دیگه روز تعطیل بزنم بیرون حالا یا تنهایی یا با رفقا ..... یا مهمون دعوت کنم ...... البته قبلش باید مطمئن باشم که بازیهاشو کامل قبلا کرده باشن که وقتی مهمون اومد نرن تو اتاق و کانتر بزنن ......
اینقدر مهمونی برای کامران بیمزه و لوس و خستهکننده بود و حوصلهاش سر رفته بود که تنهایی نشست توی اتاق من به بازی کردن و کانتر زد ...... دفعه اول اومدم پیشش، در حالیکه دیدن فیلم فاینال فانتزی نرمم کرده بود و آروم اومدم کنارش بشینم تا شاید بشه روی سینه اش سرمو بزارم و کمی گریه کنم سبک شم ...... در بازی غرق شده بود و حسابی داشت بازی میکرد ...... دفعه دوم وقتی بود که برای بار سوم همه صداش کرده بودن بیاد شام و رفتم تا با خنده و شوخی خودم ازش دعوت کنم بیاد سر میز شام که دیدم هنوزم مشغول بازیه بدون توجه به اینکه سه دفعه دعوتش کرده بودن به شام و منم ساده برگشتم گفتم تشریف بیارین شام و گفت الان و منم گفتم بزرگواری میکنین ...... دفعه سوم هم بعد از شام و جمع کردن میز بود ...... رفتم پیشش چون گفته بود بیا با هم فیلم نگاه کنیم ...... دیدم دوباره هدفون گذاشته تو گوشش و داره کانتر میزنه! نشستم کنارش و دیدم تغییر نکرد و منم سریع بلند شدم و گفتم مزاحم بازیت نمیشم و بازی کن ......
توی هیچ کدوم از سه دفعه نگفت مزاحم نیستی ....... اصلا براش مهم نبود که من باشم ....... میگه مهمه، میگه از انتهای قلبش دلش میخواست بشینم کنارش و با هم حرف بزنیم، اما اگه براش مهم بود یه لحظه بلند میشد و میگفت من کاری ندارم یا بازیم تموم شد بیا بشینیم! سه دفعه این ماجرا تکرار شد بدون اینکه هیچ تمایلی داشته باشه .....
برمیگرده به من میگه خانم اخمویی که یخش هنوز آب نشده ...... حتی نفهمید همون اول که کنارش نشستم فاینال فانتزی نگاه کردیم اشکام ریختن روی شلوارم ...... حتی نپرسید چرا گریه کردی ...... بدون هیچ واکنشی!!!
میزارم به حساب خسته بودنش ...... به حساب بیخوابیها ..... به حساب گرفتاریهای کاری ...... به حساب کلنجارهای خونه ...... به حساب مود پائینش ...... به حساب بداخلاقی و گوشت تلخی خودم!
و حالا این منم ..... تنها! در حالیکه از یه جنگ یک ماهه ضعیف شدم، ولی هنوز ادامه میدم و بروی خودم نمیارم که ضعیف و خسته شدم ...... درحالیکه به حمایت احتیاج دارم، چیزیکه توی تمام عمرم بهش احتیاج داشتم، اینکه حمایت بشم ...... در حالیکه دیگه بغضم اومده بالا، دیگه نمیتونم قورتش بدم و همینجوری توی گلوم گیر کرده، نه میتونم بدمش پائین و نه میتونم بریزم بیرون!
چه فرقی میکنه ...... آهنگ کریس دی برگ The Lady in red یا آهنگ I still hear your voice when you sleep next to me ....... با هر دو تاش اشکم جاری میشه ........ و کامران الان اس ام اس زده که: بلاخره فردا میای؟ و من در جوابش گفتم هر چی شما امر کنین!
تنها مایه امیدواری و خوشحالیم کادوی مهشید خانوم بود ...... فوقالعاده خوشحالم کرد و عالی بود!! یه جفت دستکش چرم که خیلی وقت بود دلم میخواست بخرم و مدتها دنبالش بودم اما اصلا به ذهنم نرسیده بود که چرم مهشد داره و میشه از اونجا گرفت!! خیلی قشنگ و مشکی رنگه توی یه جعبه قرمز خوشگل! و کامران هم یه شال سفید کار شده طرح سنتی زیبا بهم داد. دست هر دوتاشون درد نکنه و ممنونم!
پروردگار
I still hear your voice when you sleep next to me
I still feel your touch in my dreams
Forgive me my weakness but I don't know why
Without you it's hard to survive
Cause every time we touch I get this feeling
And every time we kiss I swear I could fly
Can't you feel my heart beat fast
I want this to last
Need you by my side
Cause every time we touch I feel this static
And every time we kiss I reach for the sky
Can't you hear my heart beat so
I can't let you go
Want you in my life
Your arms are my castle Your heart is my sky
They wipe away tears that I cry
The good and the bad times we've been through them all
You make me rise when I fall
Cause every time we touch I get this feeling
And every time we kiss I swear I could fly
Can't you feel my heart beat fast I want this to last
Need you by my side
Cause every time we touch I feel this static
And every time we kiss, I reach for the sky
Can't you hear my heart beat so
I can't let you go
Want you in my life
Cause every time we touch I get this feeling
And every time we kiss I swear I could fly
Can't you feel my heart beat fast
I want this to last
Need you by my side