در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

ت ت ت تابستون!

پروردگار

 

 

سلامی چو بوی خوش هندونه، گیلاس، آلبالو، شلیل و هلو!

سلامی چو طعم خوشمزه هست نیست، آلبالو پلو، سالاد یونانی، آیس پک!

تابستون و سبز و سفید و قرمز

ت ت ت تابستون!

تعطیلات ما هم شروع شد!‌به سلامتی تابستانی خوش همه رو به نوشیدن یه لیوان چای داغ دبش قند پهلو دعوت می‌نمایم!

شاید فکر کنین زده به سرم! البته حق دارینا ..... ولی خوب بعد از چندین و چند روز عربی خوندن و صرف کردن ضرب ضربا و یضرب یضربان و قد کان یضرب و لم یضرب و الی الخ حق بدین تو فارسی قاط بزنم تا حدی! البته جای بسی شکر داره که همچنان کامران در پشت درهای بسته و بصورت کاملا بر خط (on line) داشت تشویق و سوت و هورا هورا می‌کرد و حواس داور پرت میشد و سوتی‌های ما دیده نمیشد البته! بگذریم که تنها تنها امتحان دادن هم مقوله‌ایست بسیار سخت و مشقت زا چراکه کسی برا یهمیاری و امداد غیبی نیست و باید کلهم به خودت و خدا توکل کنی و داوری که ورقه‌ات رو صحیح میکنه!

بطور کلی خدا رو شکر!

اگر بیست بشم این اولین که نه، دومین بیست عربی ست که من در تاریخ تحصیلاتم گرفتم و باعث افتخار در خاندانمون میشم چراکه خاندان ما اصولا از پایه در عربی بی‌سوادن )احتمالا بجز کامران و سوگل)

بهرحال بایستی بگویم لی لی لی لی لی!! ما تعطیل شدیم

و البته از وقایع اتفاقیه این است که دیروز رفتیم خرید اونم چه خریدییییییییییییی!!!  انگشتر و سرویس و لوازم ملزومات و آینه و اینا خریدیم و چه خریدنی که آخرین تکه کت و شلوار کامران بود که ساعت ۱۰ از هاکوپیان خریدیم و به سمت منزل حرکت نمودیم و پوستمان کنده شد و از خستگی مردیم و بنده دباره پهلو دردم داشت عود می‌کرد که با یه مسکن لهش کردم و تا صبح ساعت ۱۰.۵ لا لا بودم و بعدش بدو بدو شروع کردم درس خوندن!

فقط نیدونم کامران کجاست که پیداش نیست و در دسترس هم نیست و جواب اس ام اس هم نمیده!

 

 

 

 

حالا وااااااااااااااای وای! وای وای وای!

پروردگار

 

 

 

 

حالا واااااااااااااااااااااای وای! وای وای وای!

حالا وااااااااااااااااااااای واااااااااااای! وای وای وای وای!خوشمزه

 

باز آمد،

ماه امتحان

ماه کارها و درس و امتحان

باز آمد

بوی نمره‌ها

کارنامه، معدل، بوی گندهاخوشمزه

 

حالا هیچ امتحانی هم نه، امتحان صرف تحت عنوان ادبیات عرب ١!! نمی‌دونم چرا بلاخره بعد از کلی درس و مشق و لیسانس و کنکور و هزار تا دنگ و فنگ دیگه، آخرش باز به این عربی گیر کردم!سبز

البته شایان ذکر است این دفعه دیگه قابل دودر کردن نیست و بایستی با این شتر اساسی برخورد کرد! چون بلاخره نشست دمه خونمون و بلند بشو نیست تا منو سوار نکنه!!منتظر

راستش همچین اوضاعم خراب هم نیست این دفعه بر خلاف همیشه! تقریبا خوندم و بر خلاف معمول از همون رو زاول تصمیم گرفتم دیگه عربی رو یاد بگیرم و خوب تا حد قابل قبولی پیشرفت هم کردم و عربی یاد گرفتم! الان از دبیرستانم خیلی بهترم!فرشته

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآااای نسیم سحری صبر کن!خوشمزه

اساسی از اضطراب امتحان زده به سرم! توووووووووووووووووووووووووووپ!!زبان

برام دعا کنین گوله گوله! نه کیلویی دعا کنین! بین خودمون بمونه‌ها آخه باید نمره خوب بگیرم چون میان ترم رو گند زدم و شدم ١٣.۵ و بعد از کلی چونه زدن با استاد قبول کرد نمره پایان ترم رو فقط برا رد کنه!

حالا فهمیدین چرا واااااااااااااااااااااااااااااااااای وااااااااااای! وای وای وای وااای!!خوشمزه

 

 

 

کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت ....

پروردگار   

 

 

 

 

احساس بدی دارم ..... هر آهنگ عاشقانه­ای رو که می­شنوم غم تمام وجودم رو می­گیره ...... همذات پنداری که منجر به این غم می­شه وجودم رو به آتش می­کشه ...... احساس تلخی که من از هیچ عشقی سهمی ندارم!! احساس اینکه تنها نماینده وجودم هستم ..... تنها یک زنم! همین و دیگر هیچ! ظهوری از عشق در من نیست و حتی هاله­ای از این احساس در نزدیکی من هم نیست .....

تمنای عاشق بودن و معشوق بودن .....

تمنای درک عشق و چشیدن طعم آن ......

غم عشق چیزیست و غم نبود آن چیز دیگری .....

زخمی که وقتی زده شد نفهمیدم ...... اما هنوز التیام نیافته ...... هنوز از لای بافت اون خون می­چکه و هنوز درد می­کنه ...... هنوز حساسه و هنوز ......

چرایی ندارم که بپرسم ...... چیزی وجود نداشت که ندونم ......

چیزی هم نبود که نخوام بدونم ......

همه گفتنی­ها گفته شد ......

و همهه نگفتنی­ها ......

و شاید مشکل همین باشه ......

نگفتنی­ها!!!

نمی­تونم فراموشم کنم عشق رو ......نمی­تونم نادیده بگیرمش .......برام خیلی سخته!!! خیلی!!!

هربار که همه چیز به سمت خوب بودن و زندگی خوب و بی­دردسر پیش می­ره یه اتفاقی می­افته و همه چیز دوباره خراب می­شه!!! برای خراب شدن همه چیز، فقط پاره شدن یه تار مو کافیه ..... جوریکه باور نمی­شه کرد .........از سادگی این موضوع خندم می­گیره ........و از اینکه اینقدر برام پیچیده­اس ......

چرا باید زندگی رو برا پایه­های یه ناکامی و شکست چید؟!!کسی می­تونه به این سئوال جواب بده؟؟

و عشق .....

شاید باید از تمام سطور و خطوط دفترها و نوشته­ها خط بخوره ......

عشق

 

آتیش بازی

ترقه

ترانه تق و لقه

کی گفته بی تو باشم مرگ ترانه حقه

کی گفته زیر بارون بازم برات می­خونم

منتظر اشاره یکی دیگه می­مونم

 

می­بینم که این شعر رو کامران می­خونه توی دلش ....... وجودم آتیش می­گیره ...... درک شرایط برام سخت می­شه و نمی­تونم واکنش درستی از خودم نشون بدم ..... مثل این دو روز تلخ گوشت می­شم و شروع می­کنم به متلک انداختن و گیر دادن ..... البته خوده کامران هم توی گیر دادن­ها بی­تقصیر نیست ..... اما خوب، خودم که می­دونم!!!

نمی­دونم ...... اساسی حالم گرفته­اس ...... وقتی می­گه فوق لیسانس رو برای مامان­اینا و تو می­خونم و خودم دلم نمی­خواد بخونم ........  دیوونه می­شم وقتی یادم میاد امتحان ارشد داد و درس خوند و می­خواست که مثل بقیه شریف قبول شه ...... دلم می­خواد آتیش بزنم همه چی رو ......

اما چه فایده ....... بخاطر هیچ زندگی رو بهم بریزم و نه فقط اوضاع خودمون بلکه خانواده­ها رو هم خراب کنم که چی بشه ...... اگه چیزی عوض می­شد یه چیزی .......اما چیزی عوض نمیشه ....... چیزی که فقط الان توی ذهن منه که پویاست ..........  خاطراتی که از ذهن کامران می­کشم بیرون ....... و چیزهایی که درون اون خاطرات می­بینم ...... خودم می­دونم کار مسخره­ایه ....... اما نمی­تونم جلوی این کارو بگیرم ....... مخصوصا الان!! اگه خودم شروع به تولید خاطرات کنم خیلی بدتره ......

نازنین امروز بهم گفت تو نمی­ری نامزد بازی! تابلوه!  تنها کاری که می­تونستم بکنم این بود که بگم آره .........شرایطمون جوریه که نمی­شه خیلی وقت بزاریم و بریم با هم بیرون، هر دوتامون خیلی کار داریم و سرمون شلوغه!! و بعدش شروع کردم به مرور خاطرات و تمام جاهایی که با هم رفتیم و کارایی که کردیم رو شمردم و مرور کردم ....... دیدم با سمانه­السادت، نرگس، زهرا، هاجر و یا هر دوست دیگه­ای که اینقدر باهاش رفیق باشم که یه بستنی بخوریم جاهای بیشتری و تعداد بیشتری بیرون رفتم تا با کامران ......... کمی دلم گرفت!!

اینهمه شوهر شوهر که می­گفتن و بابا می­گه هر کاری خواستی اونجا بکن نه خونه من، همینه؟ دلم بحال خودم سوخت ...... احساس دست بسته بودن و محدود شدن کردم ....... احساس کردم موفق شدن اون چیزی رو که دوست دارن انجام بدن ...... هر کسی الان می­خواد خودش تصمیم گیرنده باشه و انتخاب کنه، اما من باید در برابر انتخاب­ها مطیع باشم و آرام ......

 

همه اینا رو نوشتم چون باید سبک بشم ...... باید یجوری دردم رو خالی کنم تا بتونم بازم نفس بکشم ...... بتونم هنوز ادامه بدم زندگی رو بجنگم با سختی­ها و خط مقدم رو هم تدارکات بدم و پشتیبانی کنم ......

همه اینا رو نوشتم ...... اما نامردیه اگه نگم که کامران باهام مهربانانه برخورد می­کنه ...... بعضی وقتا نازم رو می­کشه ...... ناراحت شد وقتی مریض شدم ...... سعی می­کنه مواظبم باشه ...... حرص خورد توی مشهد ...... چقدر گفت دلش تنگ شده ...... بعضی وقتا وقت گذاشت و از همه چیزش زد که بیاد اینجا یا بریم بیرون ...... سعی کرد کمکم کنه درس بخونم ...... اینهمه ساعت پشت در جلسه کنکور توی سرما ایستاد تا من از جلسه بیام بیرون و سعی کنه قوت قلب بهم بده و تشویق کنه و حتی خوراکی هم آورده بود ......

نامردیه اگه اینا رو نادیده بگیرم .....

اما دست من نیست ..... من یه دخترم ...... بشدت حساسم و واقعا حسود!!! دست من نیست ...... طبیعت خواسته حسود باشم برای تداوم و بقای زندگی ....... اگه حسود نباشم نه چیزی منو پای زندگی نگه­می­داشت و نه چیزی مرد رو!!!

احساس خستگی می­کنم ..... بی­انرژی بودن ...... از اینهمه اتفاق بد که دارم دور و برم می­افته خسته شدم ........ گرفتاری شیرین و همسرش و حکم تخلیه خونه مامانش اینا ........ مشکلات مهشید خانوم و دادگاه با آقای شادهسری!!!!!کار شیرین خودمون .......گیرهای کار مامان ...... مشکلات مالی و کاری خودم...... مشکلات درسی و کاری کامران ...... مشکلات وهاب دوست کامران و بیماریش و گیر کردناش ......مشکلات زندگیمون .......مشکلات و بحران­های شروع زندگی ....... و اینهمه آدم دیگه که همش التماس دعا دارن و هر روز می­گن برای ما هم دعا کنین!!!

خدا به همه کمک کنه و به ما هم!!

آمین

 

 

 

 

 

 

 

 

ادامه مطلب ...

چشم چشم دو ابرو! و ان یکاد رو بگو

پروردگار

 

 

 

 

سلام! وقت بخیر

خوبین؟

الحمدلله فعلا از دست چشمان شهلای یکی هنوز نفسی می‌آید و می‌رود!

دست شکسته

سرماخوردگی

حساسیت دارویی

پشه زدگی و درنتیجه عفونت چشم

افتادن از پله‌ها

مممممممممممم ............

فکر کنم لیستم کامل باشه! تمام اتفاقاتی که ظرف ۲ هفته گذشته برام افتاد!

خدا بقیه‌اش رو بخیر کنه انشاءالله

 

 

 

دستم بشکست و جا به جا شد!

پروردگار

 

 

 

 

دیروز اولش پام پیچ خورد افتادم، بعدش یه پرشیای نقره‌ای زد بهم و پرتم کرد و تصادف کردم و دستم بشکست و جا به جا شد!!

الان بنده دارای یه گچ بلندم که با یه قلاده نارنجی به گردن مبارکم آویزونه! دکتر گفت میتونم برم بازی کنم تو زمین اما مامان قدغن کردن!

میسی کامران! میسی که اومدی بیمارستان پیشم و نذاشتی تنهایی با بابا گوله گوله اشک بریزم! بابا هم کلی قوت قلب گرفته بودن از بودنت!

الان به دلیل یه دست گچی بیشتر از این نمی‌تونم بتایپم اما حتما می‌رم مشهد و دعا می‌کنم! تا ۶ هفته دیگه مهمون همین گچ هستم!!

امام رضا جونم، من یکی هر جوری شده میام!  مرسی که منو اساسی طلبیدی و دارم میام! خدایا شکرت که بخیر گذشت تصادف خفن بنده!

خدائیش اتفاقاتم رو باید در کتاب گینس ثبت کنم یه روزی

 

 

 

 

 

الحمدلله الذی .....

پروردگار

 

 

 

آخرین روزهای نفس کشیدن در شهری تاریک، با هوایی آلوده، مردمی خاکستری، نگاه‌هایی سرد، کلماتی غریب، کارهایی خالی از انگیزه، برنامه‌هایی خالی از هدف و زندگی خالی  از معنا!

آخرین روزهای مانده به رفتن ..... به هجرت ..... به سفر ...... به زیارتی به نیت عبادت، زیارت، گرفتن حاجت، گرفتن تبرک، تجدید پیمان، بیعت دوباره و البته خالی شدن از دنیا و قدری به آخرت خویش مشغول بودن!

خیلی وقته دلم هوای امام رضا علیه السلام رو کرده بود ...... دیگه بغضم می‌ترکید اگه می‌گفتن رفتن مشهد و من یادم میومد که چقدر از امامم دور افتادم ...... ْ امام رضا! دیگه دوستم نداری؟ْ که امام اینبار انشاءالله ما رو طلبید و داریم مشهد اگه خدا بخواد و دست بوس امام رضا علیه السلام و قدری همنشینی و خلوت نشینی و کوبیدن آستان ملکوتی و منتظر هدایت و راهنمایی و بخشایش بودن!

دلم از الان داره تاپ تاپ می‌کنه! بوی مشهد ...... بوی بارگاه ...... گنبد امام رضا علیه‌السلام! چی توی دنیا بجز مکه و مدینه می تونه اینجوری آدم رو حالی به حالی بکنه!؟

کامران .....

یه حقیقت تلخ و شیرین ...... بیشترش شیرین تا تلخ! بین ما علاقه بوجود اومده ...... علاقه‌ای جدی ..... نه مثل این قاشق چنگالا! دوست داریم به هم کمک کنیم و همدیگه رو بالا ببریم، برامون مهمه که طرف اشتباه نکنه و از اینا، دلمون برای هم تنگ میشه و می‌خواهیم خودمون هم خوب باشیم!

فکر نمی‌کردم جدا دل کامران تنگ بشه برام این مدت! فکر نمی کردم که اینجوری عکس‌العمل نشون بده و من دلم خنک بشه و اینقدر خوشم بیاد ....... نوازش مثبت دلانگیزی بود  بعضی وقتا خجالت می‌کشم هنوز ...... اما واقعا دلم می‌خوادش دیگه ...... اونم دیگه یاد گرفته که به کوئری‌هام پاسخ بده ....... منم یاد گرفتم به کوئری‌های اون جواب بدم  داریم سازکار پیدا می‌کنیم با هم  ....... بعضی وقتا لحظات دلانگیزی رو برای هم ایجاد می‌کنیم ...... با اینکه هنوز محرم نیستیم و محدودیت‌های محرمیت رو داریم و از یه حدی بیشتر نمی‌تونیم حرف بزنیم و بگیم ....... بعضی وقتا واقعا سخت میشه ...... بعضی وقتا در اوج ناراحتی و دلشوره احتیاج دارم که بغلم کنه و بهم آرامش بده و ازم حمایت کنه تا آروم شم ........ و بعضی وقتا اونم به همچین حمایتی نیاز داره ....... عکس‌العمل‌هاش بهتر و نرمتر شده ....... دیگه اون آدم خشک و بی‌احساس نیست که هر چی بگم صم بکم باشه! ابراز‌ها و نشون دادن‌هاشو دوست دارم ...... بطورکلی از ابراز و نشون دادن خوشم میاد ......

وقت نکردم برم دکتر ...... می‌خواستم چهارشنبه برم که مجبور شدم برم مدرسه و می‌خواستم شنبه برم که بازم مجبورم برم مدرسه! گفتم یهو پاشم برم اورژانس شاید کارم زودتر اه افتاد و گیر نکردم، بازم وقت نشد! حالا باید صبر کنم تا از مشهد که برگشتیم برم انشاءالله!

دیروز آخرین باری بود که کامران اینا رو دیدیم تا هشتم یا نهم خرداد که بیایم دوباره تهران و در بهترین حالتش هم اینه اونا رو همون روز ببینیم (خوشبینانه‌ترین فرمت)! این عجیب‌ترین مسافرتی که دارم می‌رم! بلافاصله که برگشتیم تهران باید از مامان اینا جدا بشم و بجای رفتن به خونه بیام کلاس و امتحان بدم سه‌تا!!! باید توی سفر کلا درس بخونم!  خدا رحم کناد و کمکم کنه که بتونم درس بخونم انشاءالله!

کاملا خودمونی عرض می‌کنم، هرکی چیزی از امام رضا علیه السلام می‌خواد یا پیغامی داره بگه و یا نیت کنه و برام پیغام بزاره تا وقتی رفتم به نیابت بگم! خودمونی‌تر هم اینه که برای کامران و فیروزه جان و آنی کوشولو و الهه بانو و سمیر خان و فاطمه بانو هم دعا می‌کنم که انشاءالله همیشه سبز و سلامت و سعادتمند باشن اگه خودشون هم چیزی مازاد می‌خواستن بفرماین ما در خدمتیم انشاءالله

حلال کنین اگه بدی یا خوبی دیدین، اگه بعضی وقتا خیلی غر زدم، اگه بعضی وقتا خیلی داد زدم، اگه بعضی وقتا زیادی شیطنت کردم و بلند بلند خندیدم، اگه صدای گریه‌هام زیادی بلند بود و اگه زیادی حرف زدم و سرتونو بردم، خلاصه ماجرا حلال کنین و دعا کنین که همه حاجت روا بشیم و فیض ببریم خفن انشاءالله

 

 

فعلا خداحافظ

 

 

 

 

پ.ن: دوشنبه صبح هم میام سر می‌زنم قبل رفتن! هرکسی چیزی خواست بگه، تا دوشنبه فرصت داره