در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند!

                            پروردگار

 

 

 

 

 

 

امروز صبح که بعد از نماز خوابیدم، خواب جالبی دیدم خواب دیدم ازدواج کردم و با همسرم زندگی می کنم ..... نمیدونم کی بود ...... صورتشم اصلا ندیدم ...... قدش بلند بود ...... یه آدم باریک و بلند! درست ترش اینه یه مرد باریک و بلند، دست های قوی، سفید بود پوستش و شایدم حتی روشن بود، نمیدونم! اما انگار تو آفتاب بوده باشه، پوستش برنزه شده بود!

 

مردونگی و وقار از راه رفتنش پیدا بود ...... فکر کنم کار آزاد داشت ولی خارج از شهر زندگی می کردیم، توی یه خونه که دو طبقه بود به سبک قدیمی که دورش باغ و درخت میوه بود و پشتش درخت خرما! تقریبا همه چیز چوبی بود ...... محیطی آروم و  سرشار زا زندگی، دور از تکنولوژی و هیاهوی شهر و آدمهای عجیب و غریب شهری و مدرن بودیم! در برابرمون یه صحرای وسیع بود که از آفتاب و شن ها و موجوداتی که توش زندگی میکردن همه مظهری از زیبایی و خلقت بودن! میشد ساعت ها کنار پنجره نشست و با آرامش به منظره صحرا و شن ها و حرکت ها نگاه کرد .......

 

یه مرد بود ...... انگار هیچچ سختی پشتش رو خم نمیکرد و هیچ ناراحتی اخم به چهره اش نمی آورد ...... هیچ چیزی توی دلش نمیموند ....... مثل بابا مرد بود ....... البته بابا + یه چیزایی فروتنیش فوق العاده بود ...... آروم و سر به زیر بود ....... کاری به کسی نداشت و شیوه زندگی رو اینجور گذاشته بود که کاری به کسی نداشته باشیم! ستون محکمی بود که هر چقدر بار روش می افتاد استوارتر و جا افتاده تر میشد خیلی باحال بود ......

 

احساس می کنم هر چی بخوام تعریف کنم خراب میکنه و هیچ چیزی نمیتونه بیان کننده خوابم باشه ...... هیچ چیزی نمیتونه حالاتش رو برسونه!! پشتش که نماز خوندم خیلی جالب بود ...... بعدش گفت پاشو بریم مراسم احیاء ...... گفتم اینجا که مسجد نیست! گفت بیا بریم می بینی ...... از پشت خونه راه افتادیم و به یه نخلستان رسیدیم ....... یه عده نشسته بودن دور هم و داشتن قرآن میخوندن ...... ما هم نشستیم و شروع کردیم به دعا خوندن ....... گفت همیشه مراسم احیاء اینجا برگزار میشه!

 

می ترسم این خواب اثر صحبت های نسیبه باشه و چیزی بیش از خواب! از خواب که بلند شدم دیدم واقعا چیزی که از همسر توی دلمه یه مرد واقعیه که مثل یه ستون و یه لشگر میمونه! یکی که قوام زندگیه و حامی و پشتیبان و بالابرنده زندگی ......

 

همه میگن کامران پسر خوبیه! بابا میگن کامران بچه خوبیه! مامان اینا و عمه ها و فامیل هم می گن کامران پسر خوبیه! آره ..... همه راست می گن! کامران هم بچه خوبیه هم پسر خوبی! سئوالی که داره برای من بوجود میاد هم دقیقا سر همینه ...... چرا هیچ کسی نمیگه کامران مرد خوبیه، یا کامران مرد زندگیه!!؟؟

 

نمیدونم! خدایا ما رو لحظه ای بحال خودمون وا نگذار و جز رضای خودت مهر و هدف و علاقه دیگری رو در قلب ما بوجود نیار! یا ارحم الراحمین

 

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد