در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید!

پروردگار

 

 

 

چرا من گیرم؟!

نه واقعا چرا من گیرم!؟

خوب حتما بخاطر خنگیمه که گیرم دیگه! و گرنه آدمی که خنگ نیست گیر نمی‌کنه!

نیدونم!

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
عسل رز دوشنبه 12 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 08:38 ق.ظ

سلام وصبح شما به خیر باشد
نه شما خنگ نیستی بیشتر تلاش کن

پروردگار


سلام! وقت بخیر:)

شما لطف دارین:) چه خنگ باشم چه نباشم مشکلی از دردهای من حل نمی‌شه:))

اما بازم از لطف شما ممنونم:)

عسل رز دوشنبه 12 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 02:52 ب.ظ

سلام
شما را به دیدن تصاویر شهرم خوانسار دعوت میکنم

ک. دوشنبه 12 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 04:47 ب.ظ

شاید من بتونم با اطمینان بگم که به وضوح باهوشی ولی متأسفانه حرف تنها کسی که حرفش رو قبول نمی کنی منم :))

پروردگار


سلام! خوبی؟:))

حماقتم هم از اینجاست دیگه! تظاهر به مظاهر هوش!!
ای کاش به جای یه آدم عادی بودم یه کودن بودم تا مثل آدمای عادی نمی‌دیدم و نمی‌فهمیدم، اینجوری زندگی خیلی راحت‌تره برای کسی توی شرایط من! شایدم تونستم خودم کودن شم! کی چه می‌دونه!:))

من احتیاج به هوش، پول، خونه، زندگی، دکتر، پماد، آنتی‌بیوتیک، دارو‌های آرامبخش و خیلی چیزهای دیگه ندارم!!

فقط می‌خوام شب که سرم رو می‌زارم روی بالشت بخوابم، و صبح سرحال و سرشار از زندگی بلند شم و دنبال ماجراهای یه روز جدید باشم .... همین!

پ.ن: قبول دارم هم خیلی باهوشی هم خیلی زرنگی و هم منو تا حدی می‌شناسی .... اما شرمنده! نمی‌تونی از زیر زبونم حرف بکشی!! شاید هیچ وقت بهت نگم که چمه و چی شده و مشکل چیه!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد