در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

محرمیت ..... عقد ..... مخالفت= نامزدی! معمایی ناشناخته!

پروردگار

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سلام! وقت بخیر

 

تشنج دست از سر خونمون برنمی‌داره و البته بابا هم دست از موضوع عجیب و غریبش در مورد محرمیت، عقد و ازدواج و نامزدی!! دلم بحال مامان می‌سوزه که اینهمه خودش رو سپر بلا داره می‌کنه و اینهمه سختی و خستگی و تشنج رو تحمل می‌کنه در حالیکه معلوم نیست آخرش چی میشه!

 

مشکل بابا اینه که احساس می‌کنه اشتباه کرده اما نمی‌خواد قبول کنه! و لجش بیشتر از این درمیاد که من محکم بهش گفتم که اشتباه کرده در مورد آقای مشفقی!  بابا فکر می‌کردن با این وصلت آقای مشفقی برمی‌گردن طرف خانواده اشون و همه چیز درست میشه و گل و بلبل! درحالیکه دیدن اصلا هیچی که درست نشد هیچ، حساب دوستی خودشون هم بهم ریخت و وضع منم الان اینجوری! کلا احساس می‌کنم بابا نمی‌دونه می‌خواد دخترشو شوهر بده یا نه!!

 

دلم برای مامان می‌سوزه ...... بهر دری می‌زنه بابا رو راضی کنه برای محرمیت ...... و در هر لحظه بابا با شدت و قوت بیشتری با ما مخالفت می‌کنه ...... راستش من دیگه هیچی نمی‌دونم ..... اصلا نمی‌فهمم چی درسته چی غلطه!! نمی‌دونم باید چیکار کنم!! از طرفی تمام احساسات و عواطفم رو از دست رفته می‌بینم ...... می‌بینم چطور هر چیزی که بین من و کامران بود داره کم کم و ذره ذره آب میشه و با این آب شدن منم آب می‌شم ، و از طرفی – گرچه کامران یکی دو فکر نشون داده از خودش برای اینکه بخواد دل منو بدست بیاره – هنوز هیچ جوری دل منو بدست نیاورده ...... از طرفی دیگه نمی‌تونیم اینجوری ادامه بدیم و داریم له می‌شم، از طرف دیگه بابا یسری چیزا میگن که هیچ کاریش نمی‌شه کرد ...... بابا میگن اگه می‌خواین عقد کنین کامران می‌تونه از پس مخارج عقد بربیاد یا نه، و من جواب سئوالش برام خیلی روشنه ...... ساکت می‌شم و چیزی ندارم بگم!! مغلوب شده، مغموم، درهم، بی‌دفاع و آشفته به خلوت خودم پناه میارم تا شاید کمی از دردم رو فراموش کنم ........

 

کاش کامران می‌فهمید چقدر مامان براش تلاش می کنه ...... توی این چند ماه چند دفعه مامان و بابا سر مسئله محرمیت و عقد دعواشون شد ...... چقدر ما سه نفر بهم توپیدیم..... چقدر با هم جنگیدیم ....... مامان با بابا، من و بابا و مثل همیشه من و مامان در یک جبهه به نفع کامران ....... همیشه این سئوال توی ذهنم هست که کامران وقتی این جنگ به نفع ما تموم شد چجوری میخواد ثابت کنه که حق با ما بوده؟ چکاری انجام می‌ده تا این همه تلاش و تشنج و درگیری بیهوده و الکی تلقی نشه؟ و می ترسم از روزی که بابا برگردن و به من بگن دیدی حق با من بود؟ دیدی عجله کردین؟ از اینکه به من بگن زیاد ناراحت نمی‌شم ...... من دخترشم ...... سنم کمه! اما مامان ...... تحمل گفتن این حرف رو به مامان ندارم!! نمی‌تونم خرد شدن و شکستن مامان رو ببینم!!

 

امروز داشتم نامه‌های قبل کامران رو می‌خوندم ...... قلبم به درد اومده ...... چقدر همه چیز فرق کرده ....... چی شد یهو؟ اون ما، اون کامران و شیلا، کجا رفتن؟ ما الان کجاییم؟ چیکار باید کرد؟ و خ.ج میگه طبیعیه! و خ.ج هیچی نمی‌فهمه!! و اگه چند ماهه دیگه ما به این نتیجه برسیم که دیگه "مایی" معنا نداره برامون، خ.ج باز هم میگه "طبیعیه"!!  اصلا از نظر خ.ج بهتر همینه که کامران با من ازدواج نکنه و بره با یه دختری مثل دختر خودش حتما ازدواج کنه!!! یه دختری که خ.ج انتخاب کنه!!! بعضی وقتا دلم می‌خواد لهش کنم!!  بشورمش بزارمش کنار ...... و این توانایی رو در خودم می‌بینم ...... یه بار ناآگاهانه شستمش و البته اصلا اون موقع نمی‌خواستم ...... مامان بعدش خیلی باهام صحبت کردن و گفتن خیلی کاره بدی کردم و معذرت خواهی کنم که منم بعدش یه گل گرفتم و معذرت خواهی کردم! این حالتها و احساسات یعنی بددلی ...... یعنی تهمت و افترا ...... یعنی قلبی چرکین داشتن!! یعنی من حالم بده!! یعنی من حالتهای تدافعی و ضداجتماعی پیدا کردم! یعنی خ.ج باید قبول کنه که من در اثر شرایط و فشارهای محیط تبدیل به چیزی شدم که خ.ج فکر می‌کرد امکان نداره ...... تبدیل به موجودی شدم که دوستش ندارم!! نفرت، سیاهی، بددلی، تیرگی و تاریکی، خشم و غضب، کینه، سوء ظن و گمان بد و انتقام چیزهایی که در وجود من شکل گرفته .......

 

در تمام وجودم سعی کردم کامران رو تکفیر کنم! سعی کردم بگم اون مقصره و اون داره همه چیزو خراب میکنه ....... اما نتونستم خوبی رو نبینم! من هنوز سیاه نشدم!! کامران خوبه، مهربان و صبوره و خیلی خصلتهای دیگه ای که خیلی از مردها ندارن و خیلی از زنها و دخترها آرزوشو دارن ....... من هنوز کامران رو دوست دارم!!  من نمی‌خوام چیزی بهم بخوره  ...... این حقیقتی که وجودم رو در رنج و عذاب می‌زاره و در برابر بابا ضعیفم می‌کنه!! کاش کامران بفهمه .......

کاش می‌فهمید ......

کاش ......

 

چقدر تنهاییم من و مامان!

چقدر تنهاترم من .....

تازه امروز کمی از دردم رو مامان فهمیدن

چقدر تنهام حتی وقتی کسیکه همه می‌گن "همسر"م هست هم تنهام گذاشته .....

من هم تنهاش گذاشتم ......

و حتی "ما"ی شیلا و کامران هم تنهاست!!

انگار هیچ چیز این تنهایی و این اندوه و این غبار و خاکسترش رو از آیینه وجودم پاک نمی‌کنه ....... انگار هیچ وقت قرار نیست این آیینه غبار گرفته تمیز شه و زنگارها ازش زدوده بشه ....... انگار هیچ وقت امید از ذهنم بیرون نمیاد و در واقعیت همخونه من یا ما نم‌یشه ...... انگار انگار انگار .......

 

دیگه چی می‌شه گفت .......

 

 

 

 

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
پسرک یکشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 01:15 ب.ظ

صبر داشته باش...
این دفعه تکلیفمون مشخص میشه :)

من موافقم که بشینیم از دوباره همه چی رو بچینیم
امروز خوب بود، حیف که مامان کار داشتن و منم مجبور بودم برم. :)

انشاءالله به خیر بگذره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد