پروردگار
اولین نوشته سال 87 هم مثل همیشه ....
بدترین چیزی که مثل پتک توی سرم کوبیده میشه ..... کسی که توی بخشش داد و بیداد میکرد برای آماده شدن سر وقت برنامه ریزی 3 ماهه الان خودش بدون هدف و برنامه داره روزهای عمرش رو فوت میکنه و روی شن ها عددش رو مینویسه! هیچ هدف و برنامهای برای زندگیم ندارم .... حتی نمیدونم میخوام چیکار بکنم و چکاری انجام بدم و چی باشم و چی نباشم! احساسی نزدیک به پوچی دارم ....
درد!! انگار شالوده زندگی آدمی مثل من که همه خیلی راحت بهش میگن مرفه بیدرد بایستی همواره درد و رنج باشه و دردسر چاشنی اون! انگار پائین رفتن یه آب خوش از گلوی من قیمت گزافی داره که از عهده خودم برنمیاد فعلا!!! انگار برای هر نفسی که بخوام در فضای آزاد بکشم باید بهایی بپردازم که بقیه آدمها مجبور نیستن همچین چیزی رو تقبل کنن ..... انگار دیواری دورم کشیدن که هر وقت میخوام ازش رد بشم تمام خطوط قرمز(!) شکسته میشن و تمام جغرافیای مرد سالاری بهم میریزه و غرور(!) مرد(!) ایرونی شکسته میشه و در جا باید این گستاخی و حد شکستن رو پاسخ بده و سرکوب کنه!!!
احساس بیپناهی دارم ..... احساس عجیبی دارم ..... انگار از اول عمرم هیچ پشتیبانی نداشتم ..... بدون پشتیبان و پناهی که در لحظاتی که عمیقا احتیاج به حمایت دارم بهش تکیه کنم و دیوارم باشه ..... اما هر وقت میخوام از این بلاتکلیفی دربیام، غرش می کنن، داد میزنن و میگن که من حق ندارم مستقا باشم و روی پای خودم بیاستم!! هر وقت ازدواج کردم و افسار زندگی منو بدست مرد(!) دیگهای سپردن اونوقت هر کاری(!) دلم خواست میتونم انجام بدم قطعا!!! از دست مردی به دست مرد دیگه .... سنت قدیمی دست به دست کردن عروس هم قطعا از همین جا ناشی میشه .... از دست پدر به دست شوهر سپردن و باز شدن از بندی به بهای داشتن بندی دیگر ....
میخوام بدونم حقیقت چیه؟ درست چیه؟ باید چجوری باشم و بود؟
باید آزاد و آزاده باشم و روی پای خودم بیاستم و بدون نیاز به هیچ پشتیبان و حامی چرخ زندگی خودم رو بچرخونم و یا نه، باید موجودی وابسته بود و دست در گردن دیگری انداخت و حکم و تقدیر و امر را پذیرفت و صبر کرد تا چرخ را آنجوری که میپسندد بچرخاند؟
نقش من، شخصیت من، روح من به عنوان یه دختر، به عنوان یه همسر و بلاخره به عنوان نیمی از جامعه، به عنوان زن چیه؟ من چجوری باید باشم؟؟
تناقضهای شخصیتی و رفتاری دیگران همیشه آزارم داده، خیلی وقتا تنها در حتی اذیت شدم که تاسف خوردم برای فرد و جامعه! اما زمانهایی هم هست که برای خودم و همنشین شدن با چنین متناقضهایی و اسیر و دربند چنین افسانه تلخی بودنم افسوس میخورم و نوحه بر آب و هوا و کاغذ مینویسم!!!
گاهی وقتا فکر میکنم اگه کامران همونی که موقعی که اومدن خواستگاری گفت نباشه و اونجور عمل نکنه چی؟ اگه اونجوری که گفت "پشت من وایسا و گوشاتو بگیر و من خودم جواب همه رو میدم" نباشه چی؟ اگه من تنها بمونم، در تنهایی که تمام حرفا و حدیثها و نقاها برای خودم باشه و اشتراکشون با کامران هم چیزی رو نه تنها حل نکنه، بلکه این زخم رو هم بهم بزنه که برای کامران اصلا مهم نیست و یا کامران هیچ عکسالعملی نشون نده؟! اگه من بمانم و من بمانم و من بمانم و من .....
بوضوح من آدمی نیستم که بتونم هر حرفی رو تحمل کنم! ذاتا بر علیه هر گونه ظلم و ناحقی عصیان میکنم و سر و صدا میکنم ..... چه انتظار احمقانهای که ساکت بشینم و هر چیزی که میگن رو گوش بدم ..... هرگز اینکارو نمیکنم ..... حسرت فرمانبرداری رو به دلشون میزارم ..... حتی اگه کامران هم همچین آدمی بخواد باشه ..... هیچ فرقی نمیکنه!! در برابر ظالم میایستم و جنگ!! هرجوری رفتار کنن همونجوری برخورد میکنم!! جنگ جنگ تا پیروزی! یادشون رفته من بچه زمان جنگم!!
از اینکه یکی دیگه برای زندگی من خط و مرز تعیین کنه و بگه کی باید چی کار کنم بدم میاد! از هر کسی که بخواد برام خط و نشون بکشه هم بدم میاد! البته از هر کسی که بخواد به حدود من هم تجاوز کنه بدم میاد و هر سه گروه رو له میکنم! از خ.ج و عده قلیل دیگهای هم، بهمین دلایل بدم میاد و انواع لجبازیها رو میکنم .... اگه بیخیال احلاق بودم صافشون میکردم قطعا!
خوب .... مدتیه که فاصلهای بین من و کامران دوباره افتاده ..... سردی و دوری خاصیه! نمیدونم! انگار هستیم و نیستیم! شاید تمایل هر دومون نسبت به هم داره کم میشه و یا شاید هم شده که اینجوری شدیم ..... شاید هم کلا طبیعی باشه ..... نمیدونم! احتمال داره اگه ازدواج کنیم دوره شور و شوقی که میگن زوجها نسبت بهم دارن، برای ما خیلی کم باشه ..... شاید مقارن شدن دوره آموزشی کامران هم درست با اولین روزهای ازدواج و شاید 45 روز اول ازدواجمون، کامران توی یه شهر دیگه در حال گذران دوران خوش سربازی و آموزشی باشه ..... البته اگه همه چیز به خوبی و خوشی پیش بره و عقدی بخوانند و بعدش هم اجازه(!) بدن و ما بریم سر خونه و زندگی خودمون و اینا!! خوب، ازدواج هر کسی یه مدلیه، قسمت ما هم این مدلیه ..... در هر صورت خدا رو شکر که هر چه داریم خیر و خوبی و سعادت از اوست و هر شر و بدی از انفسنا!!
خیلی خستهم! انگار کوهی رو که فرهاد در عرض بیست سال کند و بیستون گفت بهش، من در عرض یه ساعت و شاید هم کمتر صافش کردم!! نمیدونم .... صرفا خستگی و شاید خورده احساساتی از قبیل تنهایی در عین در جمع بودن، بلاتکلیفی، بیهدفی و چندی دیگه، تاب و توانم رو داره قلقلک میده ....
به امید روزهای بهتر
دلم پوسید!
دلم گرفت .... تاب و تحمل غمت بدجوری تارهای وجودم رو دستخوش لرزش کرد فیروزه جان! شجاع باش و استوار ..... در این گنبد نه چندان قابل اعتماد، که هر روزش با روز دیگه فرق میکنه و نمیشه روی هیچی حساب کرد، دلت رو به خدا قرص کن! شرمندم که دعا کردم و هیچ نشد! شاید صلاحی بوده عزیزم که اینجوری شد .... تو محرم من، من محرم تو:* خدا خودش بهت صبر بده و آرزو میکنم هر چه زودتر اونجوری که باید و خوبه از هر رنج و سختی رها بشی و همآغوش سعادت و خوشبختی و خوشیها و خوبیها بشی!
محکم باش و امیدوار ....
خدا با صابرانه!
موفق باشید
سلام دوست عزیز
وبلاگ زیبایی داری
به دفتر خاطرات من هم سری بزن خوشحالم میکنی وگر خوشت اومد لینکم کن من شما رو کردم
محکوم عشقم که غم٬ بر چوب دارم آویخت
هر رهگذر می زند٬ بر سینه سنگ و تیرم
سهم من از زندگی٬ همواره غم بود ودرد
بهتر که سهم خود را ٬از زندگی نگیرم
حرفی ندارم اگر ٬این بوده قسمت من
یارا دلم گرفته ٬از بخت همچو قیرم
.......................................
یا حق
سلام دوست عزیزم...ممنونم از همدردیت خانومی...ممنونم بخاطر دعاهات عزیزم...حتما جدایی به نفع من بوده...من راضی ام به رضای خدا...محتاجم به دعاهات عزیزم...منم هر روز به یادتم و برات دعا میکنم ...خوشبختیت ارزومه...خیلی دختر مهربونی هستی.خوش به حال اقا کامران...همیشه سالم و شاد باشی خانومی
.::نامه::.
قلم را روی کاغذ می گذارم...........برایت چند خطی می نگارم
به نام خالق وصل و جدایی...........به نام نامی پروردگــــــــارم
سلام ای نازنین بی وفایم...........سلامت هستی ای زیبا نگارم
اگر چه بینهایت دوری ازمن...........!!!
....................................................
یا حق
به به ...
سلام عرض شد
قالب وبلاگ عوض می کنی
مبارک باشه
دیگه تحویل نمی گیری
هر شب صدایی در سر سرای
ساکت قلبم طنین انداز می شود
میشنوی تورا می خواند
عجیب نیست قلب من است
اما تو را می خواند
نمی دانم کیست یا چیست
تو می دانی؟
نمی دانم شاید بدانی
شاید صدایی هم در قلب تو مرا بخواند
البته شاید!
هر چه یا هر که می خواهد باشد
مهم این است که تو را می خواند
همانگونه که من می خوانمت
تو اگر پاسخش را بدهی
مسیر پاسخت از قلب من می گذرد
آنگاه من هم خواهم شنید
صدای فرشتهء آرزو هایم را
.............................
یا حق
سلام دوست نازنینم...امیدوارم حالت خوب خوب باشه...مبارکه قالب وبلاگت...خیلی محتاجم به دعات.همیشه به یادتم...فدای تو