در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

در انتظار فردا

آینده‌ای که منتظرش بودم، تا حد زیادی نزدیک شده ...... و من با خودم فکر می‌کنم به اون سیاهی که فکر می‌کردم نبود، بلکه نقره‌اییه!

ترس از فردا

پروردگار

 

 

 

 

احساس ناامنی ....

داریم عقد می‌کنیم اما ....

نمی‌دونم باید چیکار کنم که همه چیز درست باشه....

نمی‌دونم چجوری کارا ادامه پیدا می کنه و چی می‌شه ....

مشاوره ازدواج نرفتیم و نیمه کاره موند ....

آزمایشات لازم رو باید بدیم ....

سفره عقد خریدش تموم شده و فقط مونده طرحش معلوم شه و درستش کنم ....

کارای کامران همش مونده ..... انشاءالله تموم میشه و خدا کمکش می‌کنه .....

و ازدواجی نه چندان جالب .....

۲۵ اسفند که عروسی رو بگیریم یا کامران سرباز شده و یا بلافاصله بعدش سرباز می‌شه و ۲ سال اول زندگی مثلا مشترک، منم و حوضم و اداره کردن زندگی ..... زندگی که چشم انداز جالبی برام نداره الان ....... احساس می‌کنم این چیزی نبود که من دلم می‌خواست ...... فکر کنم حق طبیعیم باشه که وقتی ازدواج کنم بخوام یه زندگی مشترکی رو در کنار همسرم شروع کنم نه اینکه اون یه جایی بره آموزشی و من در خانه جدید، محله جدید، آدمای جدید، شرایط جدید تنها بمونم و خودم از پس همه چیز بربیام ....

باید به فکر یه کار باشم ..... یه کاری که پول بدن ..... بانو امین پول نمیده که آدم بتونه خرج زندگیشو دربیاره ..... ۱۰ ساعت در روز، سه روز در هفته به مدت ۴ هفته تازه ۲۰۰ تومن!! ولی احتمالا اگه هیچ کاری برام پیدا نشد مجبورم از این نوع کارا رو هم قبول کنم و انجام بدم ...... خونه راحت پدری رو به همین راحتی دارم با یه زندگی سخت و مشکل اونم در تنهایی خودم، در خونه‌ای که نداریم، با حداقل مخارج و حداکثر توان کاری و رویارویی با جامعه سخت و خشن کاری و عرفی و درآمد کم با خونه بخت عوض می‌کنم ..... بنظر نمی‌رسه معامله خوبی باشه ......

نمی‌دونم ...... شاید دیوونه شدم! اگه من دیوونه شدم پس چرا بقیه کاری نمی‌کنن؟؟ نکنه همه با هم دیوونه شدیم؟؟ باورم نمیشه این آخر و عاقبت ازدواج و زندگی مجردی و تمام آرزوها و چه می‌دونم از این چیزا باشه ...... یعنی من همین؟؟ نمی‌دونم!

شایدم خیلی خوبه و من دارم زیادی غر می‌زنم  ...... شاید زیادی حساس شدم ...... نمی‌دونم! می‌ترسم ..... هیچ دست‌آویزی ندارم و هیچ روزنه‌ای هم برای اینکه کمی احساس امنیت کنم نیست ...... باید دست به کمر خودم بزارم و بلند شم و بلد شم که زندگی رو جمع و جور کنم و اداره ......

می‌ترسم نتونم زندگی رو اداره کنم ....... می‌ترسم نتونم یه همسر خوب باشم ...... می‌ترسم از همه چیز ....... عکس سوگل و کامران رو که با هم توی خونمون که گرفته بودن نگاه می‌کردم چشمام از خوشحالی و زیبایی این دو تا کنار هم برق می‌زنه  ...... اما در عین حال اشکم هم درمیاد ....... احساس ناتوانی می‌کنم ....... و ضعف ...... عدم کفایت ....... همه احساس‌های منفی که یه نفر می‌تونه داشته باشه رو دارم ......

شاید بهتر بود ازدواج نمی‌کردم و همچنان به زندگی مجردی ادامه می‌دادم ...... شاید هنوز آماگیش رو ندارم ...... نمی‌دونم!! واقعا نمی‌دونم ...... کمی دلم می‌خواد فرار کنم

 

نظرات 5 + ارسال نظر
محمد فهندژ چهارشنبه 12 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 07:40 ب.ظ http://www.ottelo.blogsky.com

سلام . جالب و خوب بود . به ما هم سر بزنید . موفق باشید .

سلام همسایه ها چهارشنبه 12 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 08:28 ب.ظ http://rezatehranii.persianblog.ir

سلام.با شعری از... منتظر نظرتم دوست گرامی

احسان چهارشنبه 12 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 08:43 ب.ظ http://hal-e-sadeh.blogspot.com

بعضی تصمیمات تو زندگیم پیش می یان که فقط دوست دارم بگیرمشون و از روشون رد شم و دیگه بهشون فکر نکنم. بعد که افتادم وسط بازی بای کنم. یه جورایی هرچی بیشتر فکر کنم بیشتر قاطی می شه و بیشتر شک و تردید میاد سراغم.
ببین این افکار تو هم از اون افکار مزاحمی که میان سراغم نیست؟
200 تومان زیاد نیست. ولی بهتر از هیچی منه!

پروردگار


سلام! خوبین؟

راستش نمی‌دونم ..... اینا هم از همونا هستن شاید ..... اینکه مزاحم باشن رو نمی‌دونم ..... اینکه چی میشه رو نمی‌دونم! اینکه باید چجوری سر کنم!!

وقتی اجاره خونه ماهی ۳۰۰ تومن میشه و من فقط ۲۰۰ تومن درمیارم، ۱۰۰ تومن همین جوری کم دارم منهای اینکه خرج خوراک و رفت و آمد رو هم حساب نکردم!!

چجوری باید زندگی کرد توی این وضعیت؟
انشاءالله خدا خودش کمک همه آدما بکنه و هم به شما و هم به ما راه حل نشون بده و خودش درست کنه همه چیزو:)

فیروزه چهارشنبه 12 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 09:56 ب.ظ

سلام...مبارکه عزیزم...همه چیز رو بسپار به خدا...زندگی رو سخت نگیر...فدای تو...برات ارزوی خوشبختی میکنم

پروردگار



سلام فیروزه جان:)

نمی‌دونم ..... شاید اصلا مبارک نباشه! نمیدونم ..... این وضعیت رو دوست ندارم اصلا!:((
برام دعا کن خیلی .....
اساسی دارم می‌ریزم بهم!:(

فیروزه جمعه 14 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 12:45 ق.ظ

چشم...همیشه به یادتم و برات ارزوی خوشبختی میکنم...توکلت به خدا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد