پروردگار
سلام
احساس میکنم دیگه نمیشه ....
یا اگه هم بشه اصلا برای چی باید ادامه بدم ....
تلاشی بیثمر رو .....
جنگی بیهدف ....
به هیچ چیزی منجر نمیشه ....
شاید این قسمته منه که اینجوری باشه .....
شاید همینم از سرم زیاده و خدا خیلی بهم لطف کرده .....
شاید باید اینجوری باشه تا من همیشه یاد خدا باشم ......
نمیدونم .....
احساسم مثل کسی هست که توی میدون جنگ وسط یه عالمه سرباز دشمن و توپ و اینا گیر کرده و خسته شده ...... دیگه توانی براش نمونده که بازم بجنگه ...... دلش هم میسوزه چون هنوز گلوله داره اما دیگه نمیتونه ....... نه امیدی داره که بخواد بازم ادامه بده و نه توانی و روحیه! نمیدونم ......
خدا خودش به همه کمک کنه .....
از امشب اگه خدا کمک کنه میخوام چهله بشینم ...... اگه درست بشه برم اعتکاف هم خیلی خوبه ..... شاید کمی از سیاهی روحم رو بتونم بشورم اونجا به برکت کسایی که دعا میکنن و روحهای پاکی دارن .....
انشاءالله!
پروردگار
قطار به حرکت دراومده و دیگه نمیشه جلوش رو گرفت
قطار داره به سرعت حرکت میکنه و دیگه نمیشه جلوش رو گرفت
قطاری که بابا راه انداختش ....
قطار دردسر زندگی ما
انگار نمیشه کامران رو مجاب کرد که عروسی رو عقب بندازیم تا وضعیت مساعد بشه و یا حداقل سربازیش تموم شه ..... انگار زمین و زمان دست به دست هم دادن تا اینجوری زندگی رو شروع کنیم ...... انگار قراره سختی بکشیم تا بزرگ بشیم .....
هنوز عمق سختی که پیش میاد رو باور نکردیم ...... هنوز درک نکردیم که توی چه گردابی ممکنه بیفتیم ...... من میبینم ....... اما کاریش نمیتونم بکنم! مامان اینا که اصرار دارن حتما ۶ ماه بعد از عقد باید برن سر خونه زندگیشون ...... کامران هم اصرار اکید داره بر این ....... بابا هم معطل اینه که بگه نه و همه چیز دوباره خراب بشه و یا اینکه هر اتفاقی بیفته و بابا بگه من که بهتون گفتم! منکه یه چیزی میگم رو حساب و کتاب میگم!! و همه چیزو بزنه تو سر من و مامان!
اصلا انگار همه هولن! هولن که زودتر این قضیه تموم شه و همه راحت شن و بکشن کنار ...... و ما بمونیم و زندگی و کوهی از مشکلات و گرفتاریها و ....... بدتر از همه ........ بیخیال! دیگه اینم نوعیش میشه ....... شاید بعدها خاطره شد ......
حالا همه چیز دست به دست هم داده و داره ما رو به سرعت به چاه زندگی عجولانه میندازه، پس دم رو غنیمت شماریم و استوار میایستم و منم همنوا میشم: پیش بسوی بدبختی!!
پروردگار
احساس ناامنی ....
داریم عقد میکنیم اما ....
نمیدونم باید چیکار کنم که همه چیز درست باشه....
نمیدونم چجوری کارا ادامه پیدا می کنه و چی میشه ....
مشاوره ازدواج نرفتیم و نیمه کاره موند ....
آزمایشات لازم رو باید بدیم ....
سفره عقد خریدش تموم شده و فقط مونده طرحش معلوم شه و درستش کنم ....
کارای کامران همش مونده ..... انشاءالله تموم میشه و خدا کمکش میکنه .....
و ازدواجی نه چندان جالب .....
۲۵ اسفند که عروسی رو بگیریم یا کامران سرباز شده و یا بلافاصله بعدش سرباز میشه و ۲ سال اول زندگی مثلا مشترک، منم و حوضم و اداره کردن زندگی ..... زندگی که چشم انداز جالبی برام نداره الان ....... احساس میکنم این چیزی نبود که من دلم میخواست ...... فکر کنم حق طبیعیم باشه که وقتی ازدواج کنم بخوام یه زندگی مشترکی رو در کنار همسرم شروع کنم نه اینکه اون یه جایی بره آموزشی و من در خانه جدید، محله جدید، آدمای جدید، شرایط جدید تنها بمونم و خودم از پس همه چیز بربیام ....
باید به فکر یه کار باشم ..... یه کاری که پول بدن ..... بانو امین پول نمیده که آدم بتونه خرج زندگیشو دربیاره ..... ۱۰ ساعت در روز، سه روز در هفته به مدت ۴ هفته تازه ۲۰۰ تومن!! ولی احتمالا اگه هیچ کاری برام پیدا نشد مجبورم از این نوع کارا رو هم قبول کنم و انجام بدم ...... خونه راحت پدری رو به همین راحتی دارم با یه زندگی سخت و مشکل اونم در تنهایی خودم، در خونهای که نداریم، با حداقل مخارج و حداکثر توان کاری و رویارویی با جامعه سخت و خشن کاری و عرفی و درآمد کم با خونه بخت عوض میکنم ..... بنظر نمیرسه معامله خوبی باشه ......
نمیدونم ...... شاید دیوونه شدم! اگه من دیوونه شدم پس چرا بقیه کاری نمیکنن؟؟ نکنه همه با هم دیوونه شدیم؟؟ باورم نمیشه این آخر و عاقبت ازدواج و زندگی مجردی و تمام آرزوها و چه میدونم از این چیزا باشه ...... یعنی من همین؟؟ نمیدونم!
شایدم خیلی خوبه و من دارم زیادی غر میزنم ...... شاید زیادی حساس شدم ...... نمیدونم! میترسم ..... هیچ دستآویزی ندارم و هیچ روزنهای هم برای اینکه کمی احساس امنیت کنم نیست ...... باید دست به کمر خودم بزارم و بلند شم و بلد شم که زندگی رو جمع و جور کنم و اداره ......
میترسم نتونم زندگی رو اداره کنم ....... میترسم نتونم یه همسر خوب باشم ...... میترسم از همه چیز ....... عکس سوگل و کامران رو که با هم توی خونمون که گرفته بودن نگاه میکردم چشمام از خوشحالی و زیبایی این دو تا کنار هم برق میزنه ...... اما در عین حال اشکم هم درمیاد ....... احساس ناتوانی میکنم ....... و ضعف ...... عدم کفایت ....... همه احساسهای منفی که یه نفر میتونه داشته باشه رو دارم ......
شاید بهتر بود ازدواج نمیکردم و همچنان به زندگی مجردی ادامه میدادم ...... شاید هنوز آماگیش رو ندارم ...... نمیدونم!! واقعا نمیدونم ...... کمی دلم میخواد فرار کنم